دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۳

حال کردن بعضی ها

ساعت 4و سه دقیقه پس از نیمه شب است !

این کارو عادت شبانه من است ، با درست کردن یک قهوه ونوشیدن آن تا کمی فشار خونم بالا بیاید وبتوانم دوباره اگر فرصتی باشد بخوابم .

در تختخواب غلط میزنم ، هوا شرجی وگرم است ، خواب از چشمانم گریخته وبفکر فیلمی هستم که سر شب روی آی پد دیدم ؛ یک فیلم یکساعته بنام پرندگان مهاجر ، داستان عده ای دختر وپسر جوان در سر زمینهای مختلف قسمتی از آن در شهر سوئد میگذشت، دختران با لبان قلوه ای موهای رنگ شده افشان سینه ها وباسن های بزرگ ناخن های مصنوعی مانند عقاب ، پسران همه مرتب یا وکیل یا گارسن ویا هرچی! هرکدام روی یک لپ تاپ ، مشغول چت کردن با دنیای مجازی ودوستان مجازی بودند ، فیلم را نیمه کاره رها کردم ، داشت حالم بهم میخورد مادری ازتهران به فرزندش زنگ میزد که هرطور شده هفته ای یکبار بمن تلفن کن رفتم زیارت پارچه سبز آورده ام برایت میفرستم آنرا به دور مچ خود ببند تا کارت درست شود !! کدام کار ، درخانه ای دخمه مانند با پول دولت ویا کار دررستورانها وپیتزا فروشی ها وشبها به دیسکو رفتن حال کردن می نوشیدن ، دراگ زدن وهمه بیحال پسران با دختران وعده ملاقات داشتند ودختران با پسران وهرچند گاه یکبار آنهارا رها کرده یکی دیگر وتاره تر جایگزین آن میشد .....

اینها فرزندان انقلابند !  یا به آنسو افتاده اند وآنچنان ا سیر مذهب ونماز وروزه وروضه وسینه زنی شده اند که گویی از ازل وابد آنها زاده عرب بوده ویا از این سو افتاده اند زندگی را باید روز به روز طی کرد وخوش بود حال کرد وحال داد ،

حال چه کسی بفکر ساختن وآباد کردن سر زمینش میباشد ملاها هم مشغول چپاوول کردم وساختن برجها ومساجد بزرگ وغصب زمینها بعنوان مراکز دینی وغیره وگمان میبرند دربالاترین نقطه برج به خدای نادیده خود نزدیکند درحالیکه نمیدانند چقدر از خدایشان دور شده اند و به سکه ها چسپیده اند ودر میان خواب وبیداری بیاد دخترکانم بودم که از سن بیست سالگی به دنبال کار وتحصیل رفتند وهنوز دارند جان میکنند با یک شوهر وچند بچه نه جوانی کردند ونه دانستند حال چیست واحوال کدام است ؟ قفسه هایشان لبریز از کتاب  سر گذشت بزرگان !؟ اوقات فراغتی ندارند تا حتی کمی بخوابند بیمارهم باشند باید بکارشان ادامه دهند . فرزندان انقلاب عقیده دارند کار تنها متعلق به خر است بار کشیدن کار خر است ، آنها ، آن پسران ودختران سر گردان معنای زندگی را دریافته اند ؟! روزهایشان به بطالت دورکوچه ها میگذرد ودر فکر این هستند که جفتی پیدا کنند ومشغول حال شوند ، متاسفم

دیروز گوگل پلاس را روی آی پد دلیلت کردم ، دیگر خسته شدم از چرندیات وارسال مناظر حیوانات ومناظر فتو شاپ شده طبیعت .

یگ پاورقی روی آی پد پیدا کردم بنام فاطمه خود فروش شروع آن بد نبود اما آنقدر آری ، آری ، آری در متن آن بکار رفته بود وداستان آنچنان بی کشش وآبکی بود که نمیه کاره آنرا رها کردم .

باید هر طور شده دوش بگیرم ، بد جوری ضعف دارم وخسته ام ، باید تا ساعت شش صبح صبر کنم نباید قبل از آن صدایی ایجاد کنم ! بیشتر همسایه ها خواب هستند ، اینجا کمتر معنای حال کردن را میدانند ، جشنها ، ومراسم مذهبی وموسیقی وفیلمها وبازارهای روز  آنچنان آنهارا مشغول میدارد که دیگر مجالی برای حال کردن ندارند یکی دو آبجو ، در موقع ناهار وشب هم کمی ویسکی یا انیس یا کنیاک باید درموقع رانندگی هوشیار باشند والا قانون حالشانرا جا میاورد ، قانون هم جریمه نقدی ونقره داغ است ویا زندان با اعمال شاقه ، خود مردم مراعات حال یکدیگررا میکنند ، آنها به قانونشان احترام میگذارند ، مانند ما خارجی پرست نیستند ، ودرانتظار وحی از جانب بالا  ننشته اند، اول خودشان وسر زمینشان بعد دیگری  این را هم باید اضافه کنم که کمون اروپا وقاره امریکا بدجوری کشورهارا دچار اختلال وتحول کرده است  ، این سر زمین سنت های خوبی دارد که کم کم زیر چرخ ماشین وتکنو لوژی جدید له میشود ، هنوز زنان ومردان قدیمی هستند که سنت هارا نگاه داشته اند کمتر به طرف نان یخ زده ماشینی میروند وکمتر فست فورد میخورند ، آنهارا برای خارجیان مرتب میکنند آما خودشان هنوز به قصابی روز میروند ودر پی درست کردن آبگوشت وبرنج خودشان میباشند ، خوب خلایق هرچه لایق.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ دوشنبه 28/آپریل 2014 میلادی/

 

شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۳

ارمغان

خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی داری که به دوستان فرستی

به از این چه ارمغانی که تو خویشتن بیایی

---------------------------------- سعدی

این بیت شعر شب گذشته درخیالم زنده شد امروز صبح به همراه یک منظره آنرا به گوگل پلاس فرستادم اما ، دردی شدید دلم را سوزاند ، زخمی که سر باز کرده بود ، معشوق با معشوقه در شهرهای دیگر خوش بود واز من میپرسید چه میخواهی برایت بیاورم ومن این شعررا برایش میفرستادم ویا درگوشی تلفن میخواندم .

تازه چند تار موی سپید درمیان موهایم ظاهر شده بود وزایمانهای پی درپی دیگر حسی وقراری برایم نگذاشته بود با اینهمه سعی داشتم که خودرا بیارایم تا ازهمه زیباتر باشم ودرگمانم نبود که این زیبایی رو به زوال است ومعبود بیشترا ز بیست ودوسال ندارد با موهای انبوه سیاه وچشمان درشت زنی شوهر دار با بچه کوچک اما مهم نبود ، دست همسرم به راحتی درمیان موهای انبوه او گردش میکرد ؛ اتومبیلش را باو هدیه میدادوچیزی نمانده بود که همه هستی را بنام او بکند ، درعوض وکالت تام به همسرش داد ، این زن عروس برادرش بود ومعشوقه او .

همسرم پیاپی اصرار داشت که من به اروپا برگردم ،

یا برگرد ، یا ممنوع الحروج خواهی شد وبچه هارا به شبانه روزی خواهم فرستاد.

من برگشتم با یک چمدان خالی لباسهایم غارت شدند ، خانه ای را که سی سال برایش زحمت کشیده وآنرا بشکل خانه با اثاثیه گرانبها درست کرده وبخیال خود جهاز برای دخترانم جمع میکردم ، پشت سر گذاردم وبا جیب خالی راهی اروپا شدم ودست گدایی بسوی دوستان او که ، خوب اجازه داریم پانصد پوند از حساب او بتو بدهیم !!!!! همه اجازه داشتند غیر از من .

من ماندم وتنهایی . من ماندم بیکسی . من ماندم خاطرات تلخ گذشته که تا امروز همچنان مرا دنبال میکنند .

ثریا ایرانمنش ( حریری) . اسپانیا . شنبه 26 آپریل 2014 میلادی .

جمعه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۳

قصه های خوب

مرا نمیفریبی ، پنداشتم درست است

پنداشتم در آتش کینه ، کینه بتو

شعله میکشد

آن حس قدیمی درمن بیدار است

وترا در نبض خاکستر وپیمانه ها

درمیان مگسان گرد شیرینی

که کودکانه به اطرافت میگردند

بخوبی میشنا سم

" آن قصه های خوب " دیگر دلهارا

شادی نمیبخشد ومرا فریب

نمیدهند

هر خوشه ای که بر میچینی از جنس همان سنگستان است

تو خاک مارا زیر ورو کردی

حق روییدن را از همه گرفتی

برای نهال سبز آواز خواندی

برای پروانه گم شده ترانه سرودی

با هر افقی همراه شدی

پندار من ، تصویر وتصور دلنشینی

از تو ندارد .

تو همان خبر چینی که درآتش خود خواهی سوخت

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 25 آپریل 2014 . تقدیم به ...خسروان هدایت

خانه ام کجاست ؟

حانه ام کجاست؟

در زیر شاخه های گل اقاقیا،

افرا وسپیدار

در فضای سرخ ونارنجی غروب تابستان

که بوی عطرآنها میخزد زیر پوستم

پرستو ها میخوانند ، گلهای باغچه ام جوانه زده اند

در این روزهای بی رنگ ودراین ایام گمشده

سالهای تنهایی وسالهای بی همزبانی

همه سالها دلم برای کوچه باغها ودرختان

تنگ میشد

گلهای سپید وآبی اقاقیا ، در یک سنفونی شادی آفرین

هم آهنگ بودند

ومن دراوج جوانی که درپرده خیال

سالهای دوررا نقاشی میکردم

آوازهای دلنشینی درون سینه ام ، غوغا میکرد

امروز ؛ در صحرای سرگردانیها

دراین گرداب وطوفان ، باز به آواز پرستوها

گوش میسپارم

اینبار گویی نوحه سرایی میکنند

برگها ، رشد شان متوقف شد ، گل اقاقیا گم شد

صحرا ودشت ودمن خالی

من بابر گهای پریشان این دفتر سپید که

پر میشود وخالی میشود خودرا فراموش کرده ام

ثریا ایرانمنش  / اسپانیا / 25/4/2014 میلادی /

افسانه سرا

روز گذشته یک بانوی هشتاد وچند ساله مکزیکی بنام النا .... هرچی ! جایزه سروانتس را از دست شاه اسپانیا گرفت ، نویسنده مکزیکی قصه نویس بود،.

من کار ندارم که نوشته هایش جنبه خوب یا بد  داشت مهم آنست که باید افسانه سرا بود ومردم را بخواب  کرد مانند نویسنده هری پاتر  افسانه برای بچه ها وکمی بزرگترها وافسانه برای جوانان  در غیر اینصورت آنهاییکه روی مبلهای بزرگ خود نشسته وباد کرده اند حرفهای باد دار میزند  حرفهای بو داررا دوست ندارند درغیر اینصورت به سگهایشان دستور میدهند که پاک کنید پاک کنید واز سر راه بردارید

کامیوتر هم امروز ادا درآورده بهتر است  تمام کنم

پس ای چند روز بیماری سرفه وتنگی نفس وآبریزش بینی  وبیماری همه گیر شده در همه اروپا که صدایش را درنمیاورند  آمدم بنویسم . نشد

پنجشنبه 2404/2014 میلادی

همه چیز باید افسانه باشد 

ثریا

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۳

افسانه سرا

روز گذشته یک بانوی هشتاد وچند ساله مکزیکی بنام النا .... هرچی ! جایزه سروانتس را از دست شاه اسپانیا گرفت ، نویسنده مکزیکی قصه نویس بود،.

من کار ندارم که نوشته هایش جنبه خوب یا بد  داشت مهم آنست که باید افسانه سرا بود ومردم را بخواب  کرد مانند نویسنده هری پاتر  افسانه برای بچه ها وکمی بزرگترها وافسانه برای جوانان  در غیر اینصورت آنهاییکه روی مبلهای بزرگ خود نشسته وباد کرده اند حرفهای باد دار میزند  حرفهای بو داررا دوست ندارند درغیر اینصورت به سگهایشان دستور میدهند که پاک کنید پاک کنید واز سر راه بردارید

کامیوتر هم امروز ادا درآورده بهتر است  تمام کنم

پس ای چند روز بیماری سرفه وتنگی نفس وآبریزش بینی  وبیماری همه گیر شده در همه اروپا که صدایش را درنمیاورند  آمدم بنویسم . نشد

پنجشنبه 2404/2014 میلادی

همه چیز باید افسانه باشد 

ثریا

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۳

کوزت ها

میگفت :

چرا اینهارا به دست چاپ نمیسپاری؟ اینهارا اینجا جمع کرده که چی ؟ .......

گفتم درست مانند این است که تو بپرسی چرا نمیروی سر گذر خیابان لخت شوی برای چه خودت را درون اینهمه پارچه پوشانده ای!  اینها تنها دردهای درونی منند ، میل ندارم کسی آنهارا بخواند ودست به دست گردد ، بعلاوه برای کسی مهم نیست ، هرچه هست زیر یک کنترل شدید ؛ پنهانی ویا عریان همه چیز بر ملا میشود ، در گذشته برای کوزت وگاوروش اسک میریختیم وبه بازرس قحش میدادیم امروز همه بازرسند ومیلیونها گاوروش وکوزت یتیم وبدیخت وعریان درگوشه وکنار شهر اتاده اند درعوض ملکه زیبایی همه جا جا دارذ وبازرسان نیز اورا همراهی میکنند ! این روزها سخنان وگفته های تو نیز باید از پنجره بخصوصی سر بیرون کند ودر لفافه های محکم بسته بندی شوند ، ناشرین محترم با تو کاری ندارند ، آنها به دنبال آدمهای مشهوری هستند تا گند کاریهایشانرا چاپ کنند ومردم را به دنبال خود بکشند .

امروز بجان نسل جوان افتاده اند . درسر زمین گل وبلبل آنهارا راهی شهر نور میکنند ودروسط جاده أآنهارا به قعر دره میاندازند درکره شمالی که برادر دوقلوی سر زمین گل وبلبل است بچه ها ونوجوانان را بنام تفریح درون دریا غرق میکنند ، نسل پیر کم کم از بین میرود ونسل جوان نباید رشد کند بجایش آدمهای آزمایشگاهی ورباط ها هستند که همین الان هم میتوان در گوشه وکنار آنهارا دید ، نگهبانان زندانها ، کافه ها بارها ودیسکوتها وقمارخانه ها ، فاحشه خانه ها ، حیوانات غول پیکری که روی گوریلهای جنگلهای افریقایی را سفید کرده اند نه ، نسلی از انسانها نباید باقی بماند ، رودخانه ها ناگهان طغیان میکنند ، دریا ها واقیانوسها همه بالا میایند( از دولتی سر بمبهایی انفجاری زیر آب ) ؟! وکوهها ریزش میکنند ، کوههای آتش فشان دیگر خاموشند در عوض بارانهای سمی وسیل اسا ناگهان وسط تابستان زمین وزمانرا درهم میریزند وبادهای موسمس که معلوم نیز از کجا سر درآورده اند ناگهان همه چیز را نابود میکند  ، جنگهای منطقه ای وداخلی وخارجی بر اثر حکومت حاکمین دیوانه وخونخوار...وکسی نیست . خداهم بخانه اش برگشته وبخواب رفته  ، پسرش نیز هنوز کودکی نوزاد است . خوب آیا بهتر نیست اینها همین جا دفن شوند ؟

ودوباره دنیا از نو شروع میشود ، ملتی متمدن نسلی را به بردگی میکشند وناگهان پیامبری با عصا از گوشه آسمان میان رعد وبرق ظهور میکند وداستان همچنان ادامه دار میشود ، غیر از داستان بشرو تیره روزیهایش.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 21 آپریل 2014 میلادی. ساعت؟! هفت وچهل وهفت دقیقه صبح ابری وبارانی وسرد .

 

یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۳

داستان نویسی من

مدتها روز دداستانهایم کار کردم ، اشعار بی مصرف را سوزاندم دلیلت کردم ! اما نمیدانم چرا به رغم نیروی درونیم میلی ندارم که آنهارا به دست چاپ بسپارم ، نوشتن داستان کار مشکلی است ، باید کسی روی تو اثری گذاشته باشد تا بتوانی آنرا شکل بدهی ، داستان زندگی پر ماجرای خودم ، توهین ها تحقیر ها بدبختیها وآورارگیها هرکدام یک مثنوی هفتاد منی میشود اما نمیتوانم آنرا بقول معروف ورز بدهم ویا بنویسم ، دچار خود سانسوری میشوم اما داستان دیگرانرا خوب نوشته ام ، شیدا ، سبزینه ، وغیره را که پنهانند .

میل ندارم بروم به نزد ناشر که این روزها درکشورهای خارج از کیمیا کمترند وکتابم را به آنها نشان بدهم وآنها بگویند :

برو از اول بنویس ، با نام مستعار بنویس  ، با خرج خودت چاپ میکنیم . باید هزار یورو قبلا پیش پرداخت کنی !!!! نه با نام خودم مینویسم از کسی هم ترسی ندارم ، من انسانهارا در داستایهم متولد میکنم داستان من وکاردینال یک داستان سر تا سر تخیلی است اما آنچان روحی داشت  که پس از آنکه داستان تمام شد برای قهرمان آن جناب کاردینال دلم تنگ شده بود ونشستم های های گریستم ! .

داستانهای امروز باید کوتاه باشند مردم حوصله ورق زدن برگهای کتاب را ندارند ، کتابی نیست اینترنت همه چیز را به زیر چتر خود برده است اول او آنهارا میخواند واگر دلش خواست روی هوا میفرستد ، اگر عده ای توانستند آنرا از هوا میگیرند درغیر اینصورت درجایی پنهان است .

من شانس این را ندارم که مانند بقیه ناگهان با نوشتن لولیتا خوانی معروف شوم چون به زبان فارسی مینویسم زبانی که با آن رشد کرده ام دردهایش ر ا ذره ذره مزه مزه میکنم وزیر زبان ودرمغزم هیاهو بر پا میشود کلماتی که محال است در زبانهای دیگر آنرا بیابی با آنهمه احساس ، چه احساس درد باشد وچه خوشی .

بنا براین نویسندگی را یکسر کنار گذاشته ام چند سالی است که دیگر داستان نمینوسم به حوادث روز میپردازم گویی یخی درون کاسه آب میشود .

اگر چه گرد آوری حقایق ومشاهدات زندگیم را بانام وشخصیتها نوشته ونگاه داشته ام ، من دوست میداشتم ، رنج بردم ، کار میکردم ، امید داشتم ورویاها درسر . همه بر باد شدند .

امروز در میان مردمی غریبه  تنها مانده ام ، سلامی وکلامی وخداحافظ برای ابد.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 20 آپریل 2014 میلادی و.....روز عید پاک .

 

پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۳

شام آخر

همانطوریکه میدانید ودرانجیل های چهار گانه آمده است ، عیسی مسیح در آخرین شب حیات خود ،که شب عید فصح یهودیان هم میباشد  باتفاق شاگردانش  وبه سنت  کتاب مقدس شام دسته جمعی صرف میکنند ، دراین عید مهم  گه بیاد بود  خروج یهودیان از مصر وعهد پیمان با قوم یهود بر گزار میشد ، اسراییان بره های نوزادی را از رمه جدا کرده  وقربانی میکردند وگوشت آنرا با تشریفات خاصی میخوردند .

تطبیق مصلوب ساختن مسیح  با روز صبح  فصح  یهودیان  ریشه عقیده ای دارد ، اما انجیل چیز دیگر ی میگوید در دو انجیل حوادث زندگی مسیح بگونه  دیگر تحریف شده است .

شب عید فصح  که مهمترین مرحله حیات اسراییلیان و آغاز رهایی آنان از اسارت وبردگی است  در این روز  خداوند یهوه با قوم خود میثاقی منعقد میکند ؟! وخون آن بره های قربانی نشان همین میثاق است . عیسی نیز درهمین روز قربانی میشود وبا خون خویش میثاق وپیوندی تازه را ارائه میدهد ومومنینی را ازگناه رهایی میبخشد ؟! .

در واقع این شام نشان همبستگی عیسی با شاگردانش میباشد او نانی که درسفره بوده پاره میکند وبه شاگردان میدهد ومیگوید :

این پیکر منست که برای شما تقسیم وآنرا تسلیم مینمایم وپیاله ای ازشراب نیز به آنان میدهد ومیگوید باخون خود که برای شما ریخته میشود پیمان تازه ای میبندم واین نشانه آن است  " انجیل لوکاس " 20/19/22 / " درسایر انجیل ها این گفته ها باز گو نمیشود .

کلیساس کاتولیک بعد ها مدعی شد که این دستور الهی واز شعائر مقدس میباشد که طی آن عیسویان باید خون وگوشت اورا بنوشند وبخورند !!

درحال حاضر این خون وگوشت وتکه های آن پیکر مقدس به همراه انبوه طلا ونقره روی شانه بندگان وپیروان حمل میشود . وفردا اورا به صلیب میکشند ، او میمیرد بیخبر از آنکه تعالیم او دچار تحول شده وگروهی را به نوا میرساند .

بهر روی هرچه بود از امروز همه سر به دشت وبیابان وصحرا گذاشته وبا نوشیدن بطریهای شراب وگوشت بره ونان های بزرگ در این سه روز به عزا  مینشینند ، منهم در گوشه مطبخ کوچک خود شمعی برای او روشن کردم.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ پنجشبنه 17 آپریل 2014 میلادی.

چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۳

بازار روز

# مولانا

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد/

بسایه آن درختی رو که او گلهای تر دارد /

دراین بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران/

به دکان کسی بنشین که دردکان شکر دارد /

ترازو گر نداری ، ترا زو ره زند هرکس/

یکی قلبی بیاراید  تو پنداری که زر دارد/

بهر دیگی که میجوشد میاور کاسه ومنشین/

که هر دیگی که میجوشد در او چیز دگر دارد...............

این شاهکارئ از شاهکارهای مولانا شمس تبریزی ا ست که ما بی خبر از کناراو گذشتیم ورفتیم به دنبال قوال کلمات ، اشعاری که میسرود مانند یک نثری که با مداد پاک کن وسط آنرا پاک کرده باشند ، سواد چندانی نداشت تنها چند کتاب قدیمی را خوانده وکمی زبان بلد بود ترجمه هایش از روی دیکشنری بود ، های هوی او بیشتر از آن چیزی بود که دردکان داشت ، عده ای جوان از خود بیخبر را دور خود جمع کرد وامروز مشتی لات  که سر بار جامعه شدند.

اگر در آن زمان کسی شعری از مولانا ویا خانلری ویا سایر شعرا را میخواند | امل| وعقب مانده واینکه درزمان خودش قفل شده بود ، اما اگر چرندی را که حضرت والای احمد خان میسرودند میخواند روشنفکر ودانا نامیده میشد .

امروز هم به همین گونه است ، فرهنگ پر بار وقوی وپر قدرت خودرا رها کرده ایم به دنبال فلان نویسنده امریکای جنوبی میرویم که نوشته ها واشعارش در همان محدوده سر زمین خودش میباشد و» آقایان » برای آنکه دهانش را ببندند باو جایزه ادبی نوبل میدهند ، و فلان شرق شناس امریکایی یا انگلیسی ویا روسی ویا فرانسوی باید برای ما ترجمه های بی ربط خیام یا مولانارا تحویل دهد وجایزه ادبی | پولیترز | را بگیرد.

حافظ را که بکلی فراموش کردیم او جن گیر ، فال گیر ومرتد بود ، خیام که می خواره ، همیشه مست والوات بود ، مولانا که بنام مولا نا نصیب ترکها شد بهترین خوانندگانمان را خانه نشین کردیم وفلان مطرب را استاد نامیدیم چون در خدمت اربابان خوش میر قصید و خوش میزد، فرهنگ ما آلوده شد ، به زبان پر رازو رمز عربی  ( چون پشتوانه مالی او قوی است ) وادبیاتمان مخلوطی از اراجیف وچرندیات واشعار مستهجن وسکس وراک اندرول شد . حال اگر کسی دراین میان پیدا شود وبخواهد فریاد بکشد . گلویش را پاره خواهند کرد

خمش کردم زگفتن من شدم مشغول حال خود

که باد ا ست این سخنها بباطن کی اثر دارد

من درمیان مردان بزرگی رشد کردم دردوره دبیرستان استادان بزرگی مانند دکتر آدمیت ودکتر خزایلی ودکتر آهی دبیر واستادان ما بودند ، دوستان  با فرهنگ وادیبی داشتم  که از جنجال وهیاهو به دور بوده وعاشقانه به فرهنگ سر زمینمان عشق میورزیدند ، پس از آن همه وقتم صرف کتاب خواندن شد در تختخواب ، در دفتر کارم ودرکنار گهواره بچه هایم واولین اسباب بازی که به دست فرزندم دادم ، یک کتاب بود ، امروز همه آنها قفسه های خانه هایشان لبریز از کتب مختلف است با زبانها مختلف .

شاید اشتباه کردم میبایست به دست آنها تفنگ میدادم ، یا اسکناس تا مانند مردان وزنان امروزی آدمکش وهرزه وخود فروش بار بیایند. قصه تمام شد .تا بعد

ثریا ایرانمنش ( حریری) . اسپانیا. 16 آپریل 2014 میلادی .

سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۳

عزا. عزاست !

عقربه ساعت روی پنج ایستاده بود که ناگهان از خواب پریدم ، کجا بودم؟ آه در هلند  روی آب ،هر دری را باز میکردم آب روان بود در یک رستوران نشستم ، او برایم یک کیک بزرگ خرید نمیدانستم از کجای کیک شروع کنم او رفت تا به شخصی تلفن بکند ، تنها ماندم  هوا دم دار بود داشتم خفه میشدم ، وهمین احساس خفگی بیدارم کرد . بلی درست ساعت پنج صبح بود !

من معمولا اخبار را نمیبینم آنرا میشنوم تلویزیون روشن است برای آنکه احساس کنم کسی هست ومن تنها نیستم ! بچه شش ماهه ای را درپاکستان به دادگاه فرا خواندند!؟ ومردی شیک پوش درحالیکه قلاده درگردن داشت وهمسرش اورا میکشید مانند یک سگ چهاردست و پا درخیابانهای لندن میرفت ، ارتیست اول ، رهبر وبقول معروف " کوچ" تیم فوتبال با آن چشمان تا بتا یقه باز سینه بدون مو احساس زیبایی وسکسی بودن اورا سخت دچار خود گنده بینی کرده داشت مصاحبه میکرد ، خوشبختانه  صدای تلویزیون کم بود اصلا شنیده نمیشد ، نفسم به سختی بالا میامد ، رفتم زیر دوش آب سرد بلکه کمی اکسیژن به درون ریه هایم بفرستم ، بیاد پدر افتادم هرصبح قبل از صبحانه یک استکان آبجوش خالی مینوشید ، منهم امروز کار اورا کردم اما بیفایده بود ، خودم را به کارهای احمقانه سرگرم میکنم شاید این ترس از خفه شده مرا رها کند . بارها فریاد کشیدم  <از بهار بیزارم از بهار بیزارم> ، بهار غیر از مرگ ونیستی وبیماری چیزی برای ما به ارمغان نمیاورد ، با گلها وشکوفه ها مارا فریب میدهد ،بهار فصل مرگ ونیستی ونابودی است نه فصل شکوفایی .

صبح زود روی پست  "جی میل" شخصی آهنگی برایم فرستاده بود با تصاویر بسیار زیبا ، کنسرتوی ارگ از باخ ، همان که همیشه دوست داشته ام  به همراه مناظری از شهر پراک ، متاسفع مدت آن کم بود ، چند دقیقه ای احساس خفگی را از یاد بردم اما باز دوباره شروع شد وهنوز ادامه دارد ، همه درها وپنجره هارا باز کرده ام بیفایده است ، هوا ساکن است و بی هیچ نسیمی ،

شهر خوشحال است برای نمایش مراسم عزا داری ، هتلها با دم شان گردو میشکنند توریست ها فروانی برای تماشای این مراسم هفتگی که همه چیز درآن هست غیراز احساس غم واندوه  ، درد ورنجی که او کشید  و خودرا فنا کرد برای هیچ  برای نمایش و برای جلب توریست ، عده ای درگوشه دیگر خیابان  درکنار عزا دارن به رقص وپایکوبی مشغولند ، میخانه ها جای سوزن انداختن نیست ، یکهفته خوشی ! زیر لوای مخلملی وزردوزی شده مجسمه عیسی

بیاد گفته های " ژان کریستف" قهرمان رویایی رومن رولان همان نویسنده ای که بقول خودش از روی شانه غولهای قرن نوزدهم به قرن بیستم پرتا ب شده بود ، افتادم ( از این زندگی بمن حال دتهوع دست میدهد ، این شهر با این بازهای مسخره ورویاهای دروغین ، این رژه های مسخره این سیاست واین هوا داری بیهوده ، آه به راستی حال تهوع دارم ) . منهم مانند او به همین حال دچار شده ام .

ثریا / اسپانیا/ 15 آپریل 2014

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۳

عنصر آهنی

آن داروی تلخ وش را ،آن شرنگ مهربانی را

بیرون  ریختم ، اگر چه پرده اعتماد مرا موشها

جویدند

من ایستاده ام  ؛ برهمان برج که از آهن گداخته

ساخته شده

نه! هر گز بسوی تو باز نخواهم گشت

روزی آواز میخواندم ، ترانه ها سر دادم

" برخیز نازنینم "

امروز روی آن شهر خفه وخفته

بین جهالت ها جلالی نیست

تنها جدال است

آن روزهای خوب ، آن روزهای آرام

با همه تلخی ها ، میشد درکوچه ها آواز خواند

آواز شبانه دلداگان بیداد میکرد

سیماب صبحگاهی ، چهره اش درخشنده بود

تنها هوای خانه " پر دود بود "

وآن مرد کوچک ، رنج دیده

در نفیر نی لبک خود میدمید

دیگران آواز میخواندند

امروز؟! در کنار شما مومنان ، نا امیدم

در برزخ شما  آونگ لحظ ها

فرمان انهدام میدهد

پنجره هارا بستم ، وپلک چشمانم را نیز

راهی نبود ، غیر اندوه

ایدوست ، بیا ودردشت سپید خاطره ها

آوازتنهاییت را رها کن

------------------------------- .

 ثریا ایرانمنش ( حریری) . اسپانیا . 14 آپریل 2014 میلادی .

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۳

روزهای تلخ

خود نمایی شیوه من نیست گه چون دیوار باغ

گل به دامن دارم اما خار بر سر میزنم

از امروز ، عزداریها شروع شدنذ با یک نظم ونزاکت درست . زنی بالا بلند همانند یک سرو سیاه روی سن برای مریم وعیسی آواز میخواند ، آنچنان سوزناک که اشک مرا جاری ساخت ،

خدا عشق است ،  ستون اصلی این مومنین وپیروان دین مسیح تنها به همین کلام اکتفا میکنند ، این روزها کمتر به مقامات روحانیت وکلیسا روی نشان میدهند کلیسا به انحراف کشیده شده مانند هر دین ومذهی که تبدیل به یک بیزنس بزرگ شده است . از هر سوراخی یک خانقاه یک میکده یک درگاه  ویک امام زاده زاییده میشود . مردم ستمدیده ورنج کشیده نیز به دنبال این خرافات میروند باج میدهند پول نذر میکنند . سر میتراشند ، زنجیر میزنند وغیره ، درحالیکه اصل مطلب گم شده است . شیخ عطار چه خوش گفته :

زو نشان جز بی نشانی کس نیافت / چاره ای چز جانفشانی کس نیافت

ذره ذره در دو گیتی فهم توست /  هرچه را گویی خدا آن وهم توست

عشق مایه حیاط انسانی است ، بدون عشق زندگی بی معنی وخالی از همه زیباییهاست  عشق از بدو تولد بین فرزند ومادر شکل میگیرد تا زمان مرگ ذرات عشق در سراسر عالم  وهستی نفوذ دارد عشق خود آگاه به انسانها وجامعه انسانی ، که درعشق به آن کائنات اوج میگیرد ، عشق به حقیقت نوعی کشش خداوندی است . متاسفانه امروز همه چیز به زیر زروزور رفته است  تعصب وفشار بنوعی مردم را سرگشته کرده وحاصل آن هیچ شده است .

مولانا تعصب را  ظاهر بینی وعطار تعصب را مانع درک حقیقت میداند .

بهر روی تا یکشنبه آینده ما شاهد مراسم بزرگ وپرشکوه عزا دارانی هستیم که یا از روی حقیقت ویا از روی تعصب ویا از روی اعتقاد کامل زیر علم سنگین طلاها ونقره هارا میگیرند ومجسمه هارا دورشهر ها میگردانند وانسانرا بیاد زمان جهالت وبت پرستی میاندازند . درحالیکه عیسی خود عشق بود .

ثریا ایرانمنش ( حریری) اسپانیا . شنبه 15 آپریل 2014 میلادی.

جمعه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۳

ده ساله شدم

بمناسب دهمین سال ( پرچین ) !

دستهای نا توانم ، هم اکنون سدی شده در سیل حوادث

در آنسوی ( پرچین ) ،

سسیلی سهمناک جاری است

دراین روزهای ملال انگیز ، که هرسو

حادثه ای درکمین است

نفس من در اضطراب  خود ، ایستاده

افسانه آغاز  تمام شد

وقصه پایان ، اینک جاریست

در رودخانه  عمر

اینک بنگر  به جاده

جاده انتهای نا پیداست

امشب آواز میخوانم ، برای آنکه رفت وآنچه رفت

وآنکه میرود وآنچه نابود میشود

با صدای چلچله ها هم آوازم

زمین دیگر مارا بخود نمیخواند

دیگر نسلی از نسلهایمان

ریشه نخواهد کرد

رستگاری مردان ، در طول بازار خودفروشان

به حراج گذاشته شده

شرف آنها ، به اطاعت چند هزار ساله

فروخته شد

نسل من، نسل قدیمی

سر کشیده از کهنسالترین وتنومندتیرین درختان

امشب آواز میخوانم وصدایم را در نی لبک

چوبی نی زن پنهان میدارم

بر ای آنکه رفت وآنچه رفت

برای آنکه میرود وآنچه میرود

--------------------------------------------

ثریا ایرانمنش / جمعه 11 مارس 2014 میلادی

و22 فروردین 1393 شمسی

 

 

غریبه

دهمین سال نوشتن روی این صفلحه ! برای تسکین اعصاب !!!

--------------------------------------------------------------

جمعه / روز تاریک ودم داری است همه استخوانهایم درد گرفته اند هوا نم وبی حضور خورشید اینجا غم انگیز است . در گوگل پلاس مردی دستهایش را بسوی خداوند دراز کرده بود وسپاس وشکر میکرد ، برایش نوشتم :

لابد خداوند خیلی بشما لطف دارد که بدینگونه از اوسپاس گذاری میکنید ؟ البته زیر آن هم عده خدارا قربان صدقه رفته بودند . نوشتم برای جنگها ؛ گرسنگی ها > مرگها . داغ عزیران . آوارگیها همه اینها شکر دارند ؟  درجوابم شعری نوشت که فهمیدم داغ دلش بیشتراز آنچه که فکر میکنم هست اما ظاهرا اینهم یکنوع فحش آبدار است برای خدای مهربانشان .

خوشحالم که از میان آن مردم بیرون هستم چه آنهایی را که میشناختم وچه آنهایی که غریبه بودند تنها چند نفرند که گاهی واقعا دلم برایشان تنگ میشود وآرزو میکنم ایکاش اینجا بودند  ، دراین انزوای کامل که برای خودم درست کرده ام زندگی دلخواه میباشد  اما تنگدستی مرا عذاب میدهد  میل ندارم بار سنگینی بردوش اطرافیانم باشم  آن سرزمینی را که به آن تعلق داشتم بوسیدم  وکنار گذاشتم وامروز درمیان مردمی غریبه زندگی را میگذرانم وگاهی که درد میکشم به دوستان دوران گذشته میاندیشم که تاریخ فرهنگ کشور مان از آنها نامی نمیبرد نه بعنوان اهرم ونه بعنوان یک ادیب ویک روشنفکر واقعی ، عده ای رفتند بی صدا وارام در حالیکه ستون واقعی ادبیات وفرهنگ کسورمان بودند حال آرتیستهای دنیا تنها سیاستمداران بی قوه وبی شعور واحمق میباشند ملایی که یک طلبه وآخوند بوده بی هیچ رای واعتمادی ناگهان رهبر شده ویک کاکا سیاه درآنسوی دنیا ر یاست جمهوری دنیارا به دست کرفته وعقده  دوران بردگی پدرانش را سر دیگران درمیاورد /

هر روز در سر زمینی عده ای بجان یکدیگر میافتند وآن اقایان بزرگ که در پستوهای خود پنهانند ازاین جنگها وخون ریزی ها لذت میبرند وجامهایشانرا بسلامتی بالا میبرند ؛ خون مردم بیگناه آنهارا زنده نگاه میدارد ، سوریه هنوز مانند آبخوردن سر میبرد وآدم میکشد ، لبنان هنوز درگیر است وحال اوکران را علم کرده اند رسانه ها هم مردم را سر گرم میدارند ، مردی با پنج سر بریده وخنجر به دست با افتخار بالای سر قربانیانش نشسته وانگشت به طرف آسمان برده ظاهرا برای خدای خودش پنج مرد جوان بیگناه را سر بریده است این خدای خون آشام وجبار در کجا اقامت دارد ؟ درچهار دیواری کعبه ودر شهر مکه ؟! شتر سواران وسوسمارخواران با پولهای باد آورده مشغول تصفیه میباشند ، خون میطلبند ، خون ، وشاهزادگان بهمراه نشمه هایشان با الماسهای درخشان ویاقوت وزمرد دستمال به دست مشغول پاک کردن کثافات آنها میباشند . البته دراین میان کار فاحشه های غیر رسمی وکلاس بالا هم سکه است ، ومردان خود فروشی که فهمیده اند بجای دانشگاه وجان کندن پشت میزهای کلاس بهتر است شلبوارشان را پایین بکشند .در آمد بیشتری خواهند داشت .وووو. وای بر حال آنهاییکه کمی اندیشه دارند وسینه ای پر سوز.

بیا داستانی از ناپلئون افتادم ، روزی از یک مارشال خود پرسید ، پس از مرگ من مردم چه خواهند گفت ؟ مارشال جواب داد همه بسوگ مینشینند ، ناپلئون خنده ای سر داد وگفت : اشتباه میکنی ؟ همه میگویند ؛ آخ ، راحت شدیم ! پس از مرگ من هم خواهند گفت ، آه ! راحت شدیم ؟! ....

امروز خیلی خسته ام وخیلی کسل وسخت بیمار . همین که هست /

ثریا ایرانمنش ( حریری) / اسپانیا / جمعه 22 فروردین 1393 برابر با 11 مارس 2014 میلادی.

چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۳

روح انسان/2

شعرا با نویسندگان فرق بسیاری دارند ،  شعرا اکثرا درحال مبارزه هستند ومبارز طلب میکنند  یکی در بیان احساسات ابدیش بخواب رفته ودیگری دردفراوان از دنیا ومردم دارد ، عده ای حمله میکنند ، عده ای انتقاد میکنند وهمه به دنبال یک  " کلمه" گمشده میباشند ( آزادی)  که با حماقتهای بشر به زیر خاک رفته است وحال تنها یک رویا ویک آرزوست .

من همواره باین میاندیشم که نویسندگان وقلم بر گزیدگان  که روی برگهای سپید کاغذ کلمات را ردیف میکرده اند ، آیا عشق بوده واگر عشقی در کارنبوده آیا هنر نویسندگی وشاعری بخودی خود میتوانست بوجود بیاید ؟ وجایی در دنیا برای خود پیدا کند ؟ .

برای من عشق به نوشتن بود که مرا واداشت تا بنویسم بد یا خوب درحد من نیست درباره اش قضاوت کنم آنهم دردنیایی که انواع واقسام کلمان مستهجن وارد دنیای ادبیات وشعر شده است  ، در نوشته های من به غیر از رنجی که خود برده ام میل ندتشته ام دیگران را بیازارم اما از رنج دیگران سخت رنج برده ام بی آنکه بگذارم به روحم صدفمه ای وارد شود . هنوز به گذشتگان احترام میگذارم  ورابطه ام را با آنها حفظ کرده ام، میل ندارم افکارم آلوده کلمات و کثافتهای این دنیای کثیف که به سرعت بسوی نابودی میرود ، مخلوط شود /

امروز هرچه را بنویسم همه به آن دسترسی پیدا میکنند واحتمالا اکثریتی از مردم ممکن است دچار خشم شوند قصد آزار آنهارا ندارم  اما نمیتوانم از حقیقت دورشوم ، درگذشته اصول تربیت وتعلیم ما بگونه ای بود که همیشه در لابلای کتابهای درسی میتوانستیم اندیشه بزرگانرا نیز بیابیم وآنهارا مرور کرده ویا با آنها همراه شویم ، گرچه بعضی از آنها سنگین بودند اما عبرت انگیز بما تعلیمات خوبی میدادند.

امروز نمیدانم تعلیمات مدارس به کجا ختم میشود  کمتر کسی بشغل معلمی میپردازد وکمتر کسی به دنبال نویسندگی میرود ذهن مردم سر زمین ما مملواز خاشاک وعبار واندیشه های واهی است دراین سوی دنیا این رسانه ها هستند که نقش مربی را بعهده گرفته اند امروز ا زدیروزبدتر است وفردا از امروز وحشتناکتر همه چیز زیر یک کنترل شدید قرار گرفته است حال زیر هر عنوانی که میخواهد باشد .

در گذشته ما به روشنفکرانمان اعتماد داشتیم پندار آنها برایمان ایمان محکم بود ما درقلمرو آنها سیر میکردیم گرچه فریبی بیش نبود عده ای با خواندن چند کتاب کلاسیک ناگهان روشنفکر شدند روزنامه نگار شدند، نویسنده شدند وامروز همه شاعرند!!! عده ای هم پالان آنهارا گرفته ودور شهر میگردانند سپس مانند حبابی بر روی برکه ای میترکند و......آنهاییکه شعوری داشتند درکنج انزوا مانند بلبلی درقفس خاموشی را پیشه کردند /  پایان

ثریا ایرانمنش ( حریری) / اسپانیا / 9 مارس 2014 میلادی

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۳

روح انسان

امروز هوا آفتابی نسبتا گرم وهوا دلپذیر است / سینه من مجروح ،

مینوسم از دترچه های روزانه که زیر خاک پنهانند /

تا امروز پیش نیامده است که از عشق شدیدی بنویسم ویا از نوعی پرستش عاشقانه  ورویایی چیزی بگویم ، ( مگر آنکه حقیقی باشد ) ! مفهموم دوروح ، طبیعت بیشتر مرا سرگرم میدارد تا انسانی خودخواه  اکثر اوقات از طبیعت الهام گرفته ام اما طبیعت قرن هاست که ویران شده ووجود خارجی ندارد  " همین الان به سختی نفس میکشم " تنها گاهی یک نیروی نا شناخته  مرا وادار میکند چند صفحه ای را خط خطی کنم .نامش هرچه میخواهد باشد شعر ، یا کلمات موزون  ! بعلاوه از دوران جوانی سالهاست به دورم خیال  هم ندارم پیر شوم ! اما چندان رویایی مرا ودار نمیکند چیزی در باره عشق بنویسم حال اصول اخلاقی یا بالا رفتن سن است ، سادگی وصراحت با جمیع حقایق .

دنیای ادبیات ، دنیای زیبایی است با همه دنیاها فرق دارد هر روز چیزی میمیرد وچیز تازه ای متولد میشود این دنیا دارای چنان تکامل  وزیبایی است که انسانهای معمولی بکلی از آن به دورند ، دراین دنیا ی کوچکی که من برای خود ساخته ام همه زندگیم را بهم ریختم ، خمیر کردم ودوباره قالب زدم امروز هنگامیکه از اوج بلندی به زندگی نگاه میکنم میبینم که دنیا یک دیوانه خانه بزرگ وزندگی یک بیماری موذی است که مانند خوره همه پیکر وروح مارا میجود  واین نوشتن ها بیانی از درهم برهم خوردن روح است  روحی که میل دارد " انسانی"  باشد

بقیه دارد

دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۳

یک روز

یک میدان بزرگ بشکل مکعب ، با دویست خانه کوچک بشکل قفس ، بالکن هایی که لباسهای شسته روی آن خودنمایی میکنند ، چند بالکن نیز تبدیل به یک باغچه پر گل شده اند .

بوی سیگار خانه را اشباح کرده است ؛ همه چیز بو میدهد ، خودم را به بیرون از خانه کشاندم وروی نیمکت چوبی رنگ رفته زیر آفتاب نشستم ، بوی سیر وپیاز داغ ، بوی فلفل سرخ شده وبوی ماهی داشت حالم را بهم میزد .

زنان با شکم های باد کردم وباسن های بزرگ وموهای افشان دست دردست بچه های کوچکشان دور میدان میچرخند ، بی درد ، سگهایشانرا برای گردش بیرون آورده اند وسگ هرکجا میل دارد میایستد وخودش را خالی میکند  ، بوی بدی به مشامم میخورد ، درختان بلند  ناروند دروزش با دمیرقصند پروانه دور سر من میگردد ومرغ شانه بسر روی چمن لبریزاز مدفوع سگها به دنبال دانه است

پیر زن روی کاناپه چرت میزد وسرش روی شانه اش افتاده بود ، از پنجره نگاهی به درون اطاق انداختم ، نه ، هنوز خواب بود ، رویاهای دوردست را درخواب میدید ، بوی سیر وپیاز د اع حتما اورا به عالم دیگری برده بود ، به همان زمان که همسرش  درون قایق روی آبها سرگردان بود واو چراغ به دست درساحل بانتظارش میاستاد وسپس برایش ماهی را درتابه سرخ میکرد ومینشست تا خرخر اورا بشنود ، حال خرناسه گوشخراش پسرش جای شوهر از دست رفته اش را گرفته بود .

نه تنها امشب است که اینجا میمانم ، باید تحمل کنم ، تمام شب دچار تنگی نفس بودم همه لباسهایم بو گرفته بودند ، بوی سیگارهای ارزان قیمت وبوی الکل توام با بوی ماهی سرخ شده .

بیچاره دخترک ، پرسید :

حالت خوب است ؟ آری حالم خوب است ، نه چشمانت بدجوری به گودی نشسته وشب گذشته بد جوری نفس میکشیدی ، میخواهی ترا بخانه برسانم ؟

آه بلی ؛ بلی ازاین بهتر نمیشود .

روی بالکن خانه شیلنگ آب را رها کردم وریه هایم را از هوای تازه لبریز ساختم ، نه ؛ دیگر هیچگاه به آنجا برنمیگردم ، هیچگاه .

حال امروز باید حمام بگیرم ، بد جوری  بو گرفته ام . دخترک گویا حالیش نیست او آنچنان درعشق غرق شده که هیچ چیز را احساس نمیکند ؛ حتی بوی گند خانه اش را . آخ ، مگر گناهم چقدر سنگین بود ؟

حال او سایه ونقش مرا روی آن نیمکت کهنه زیر آفتاب میبیند ومیگرید او بی زبان وافتاده است ، او با انعکاس ذهن خود ،  زندگی را تصویر میکند  همه روز خسته است  وهیچ روزی زندگی به روی او لبخندی نمیزند ، او حضور صبح را با یورش بوی آن مرد وبوی سیگارش احساس میکند ودرسایه خشم فروخورده اش  غم ها را زیر پرده عشق میپوشاند، مات وگنگ.

ثریا ایرانمنش ( حریری) / دوشنبه 10/4/2014 میلادی/ اسپانیا /

جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۳

دلهای خسته

در اینجا سخن از مهر ودوستی است

اینجا غم واندوه راه ندارد

برگهای خزان بهمراه باد سفر کردند

ودر زیر خاک نمناک خفته اند

درانیجا تنها اندیشه حاکم است

بنوعی شادی وپیش درآمد عشق

در اینجا احساس آمیخته با شعور انسانی است

وگلهای سرخ وزرد وآبی

ویاس سپید

که بر طاق هستی جلوه گرند

تصور هزاران بوسه  واشگ شادی

وآهنگی دلنواز

با گذ شته های شیرین

شادی ها وغم ها با من دریک جا نشسته اند

شادی ها با عشق همراهند وغمها گم میشوند

دراینجاا رازی نهان نهفته است

گاهی پیامی آشنا و زمانی دلی لبریزاز عشق

ترا ندا میدهد

برخیز . دوست من . برخیز .

بر افسردگی هایت خاکستری بریز

وعشق را فریاد بزن

برخیز دوست من . برخیز

ثر یا ایرانمنش / 14/ آپریل 2014میلادی