پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۳

مرگ شیر

فیض من بکس نرسد /برای سوختن آخر بکار میایم /

تنها آرزوی من دراین دنیا این است که قبل مرگم سرنگونی وویرانی سر زمینی را ببینم که قرنها بر گرده مردم سوار وخون همه را مکیده است تا باسن های گنده خودرا پرورش داده با پیراهن های سرخ ومخملی روی تشکچه ها بنشیند وبا پسران نوجوان وزنان مشغول شوند . این سرزمین برای هیچکس بیگانه نیست این شیر پیر با مریدانش که درآنسوی اقیانو سها دنیارا به گند کشیده است  همه آنرا میشناسند امید است روزی از بدترین  ترسناک ترین سرزمینها درآید این وایکینهای دزد وآدمخوار .

آیا »سودم وگومرا« واقعی بوده وافسانه نیست اگر افسانه نیست باید دراین قرن هم چنینی آتشی بر این سرزمین که نامش انگلستان است ببارد و.......درآن روز من دستهایم را بعنوان شکر گذاری بسوی آسمان بلند میکنم وپاهایمرا رو به دیوار مرگ وبا جانی راحت آخرین نفس را میکشم .

این سر زمین غیراز همجنس گرایی با آن آریستو کراسی متعفن بو گرفته همه دنیارا بخون کشیده خایه مالان ودلان ونوکران وظیفه شناس نیر گویی تبدیل به رباط شده اند . من از درگاه پرودگار تقاضا میکنم این آخرین آرزوی مرا برآورده ساخته ویرانی ونابودی آن سرزمین ومردمش را بچشم ببینم آن ساختمانها شیشه ای بشکل آلت تناسلی مردانه بر سرشان فرو بریزد وشعله های آتش همه جارا فرا بگیرد وهمه را یکجا به خاکستر تبدیل کند ، گمان نکنم قوقنوسی از میان آتش آنها برخیزد کثافت ترا آن هستند که قوقونوس وار زندگی کنند آنها روح پلید شیطان را دروجودشان دارند. از صدایشان از بویشان از زندگیشان بیزار ومتنفرم درهیچ یک از دوران عمرم تا این حد نفرت وجود مرا فرا نگرفته است . من بامید إآن روز نشسته ام نخواهم مرد تا به آرزویم برسم . دایان خدای جنگ روحش را بما خواهد سپیرد وانتقام خواهیم گرفت . امیدوارم هرچه زودتر .

چرا باید مردمی بیچاره شوند تا درجنگها ی بین المللی ویا جنگهای خیابانی نابود شده  وخون خودرا باین  خونخواران بدهند تا مانند ضحاک مارانش که بردوش بردوش نهاده وتغذیه کند ؟ آیا آن روز را بچشم خواهم دید؟!. نمیدانم

ثریا ایرانمنش .

پنجشنبه 29 می 2014 میلادی / ساعت هفت وپنجاه وهفت دقیقه صبح !!!

سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۳

شاخه یاس

شاخه بیمار درختچه گل را از ریشه کندم وبه بیرون از خانه بردم ، درختچه بیمار بود بیماری را بخانه ام آورد وباغچه ام نیز بیمار شد خودم نیز بیمار شدم نه هر دستی پاک ونه  هرنفسی مسیحایی است ،

من کمتر گل ریشه دار بخانه کسی میبرم دوست هم ندارم کسی با گلدان ریشه دار بخانه ام بیاید ویا برایم هدیه بیاورد ، من به ریشه ها سخت پایبندم نه هرگلی تحمل کند نفس باد خزان را .

امروز مطلب جالبی دریک سایت عمومی خواندم روزنامه نگار انقلابی پیشین وضد سلطنت حال دارای یک بلند گوی مفصل بنام تلویزیون شده وحال در حال کاسه لیسی ته مانده خاندان پهلوی است . دلم میخواهد تف به روی او باندازم وبگویم اولین عکسی که تصویر شاه را دورن آتش انداخت ودرهمه روزنامه های دخلی وخارجی بچاپ رسید عکس توبود حال پیراهن کهنه وبو گرفته مادررا گرفته ای که ایران مادر میخواهد ، نه ایران سر زمین مچیستی است وپدر سالاری وپدر میخواهد پدری نظیر رضا شاه .حالم از این مردم بهم میخورد گویی همه دنیا تبدیل به یک فاجحشه خانه شده وهرکسی از پیر وجوان میخواهد با بزک وآرایش خودرا به معرض فروش گذاشته درپی بازار است .

هوا بدجوری دم کرده وساکن است مرتب عرق میریزم نفس کشیدن برایم مشگل شده هوایی کیمیاکال ویا شیمیایی از آنسوی اقیانوسها باین سر زمین راه یافته ، خوب ملت درخواب خوشن فوتبالند وهنوزنئشه بردن تیمشان . عرق از سر ورویم جاری است وجلوی چشمانرا گرفته است . تا بعد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 28 می 2014 میلادی .ساعت 8.8 دقیقه صبح!!!!

یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۳

25 می

امروز صبح با هر بدبختی بود از جای برخاستم تا خودمرا به تاتر نزدیک خانه برسانم ورای سفیدمرا به صندوق بیاندازم ، حضور ما گوسفندان درمواقع رای گیری لازم است بع بع کنان با ید برویم وشناسنامه خودرا بدهیم وبگوییم آمدیدیم تا بدهیم و دادیم !!! به کی معلوم نیست کسانیکه  ازاول معلوم شده وانتخاب شد ه اند !

امروز درست یکهفته از آن شب کذایی ودردناک میگذرد ، هنوز شکم من درد میکند وهنوز نمیتوانم به درستی غذا بخورم ویا راه بروم ، امروز صبح هوا آفتابی وکمی گرم بود هنگامیکه بر میگشتم هوس کردم درکافه بغل خانه بنشینم ، چی بنوشم ؟ چی بخورم ؟ تازه پولی درون کیفم نداشتم فردا شاید حقوقم رسیده باشد ،

امروز فاطی ودخترش برای دوی ماراتون بانتخاب( کودکا) مرکز در مانی سرطان رفتند ؟! خیلی جالب است یکهفته من بیمارتب دار گرسنه تشنه وخسته بی هیچ یارو یاوری دراین گوشه افتاده ام تنها زهرای بیچاره از سر کار خسته ومرده برمیگشت کمی میوه به جگر سوخته من میرساند ویا کمی غذا برایم تهیه میکرد ، ودختر بزرگم با بزرگواری تلفنی میزدند تا ازحالم باخبر شوند اما برای دوی ماراتن !!! که خودش نمیداند تا چه حد تحقیر آمیز است مانند یک یابو میدود ، تا برنده شود ویا حد اقل نامش در رزونامه های محلی نوشته شود ، مادرش روزنامه ندارد . روزی نوشته هایش دراین کنج پنهانند .

امروز هنگامیکه از درتاتر بیرون میامدم چشمم بمشتی کتاب افتاد که یتیم وار درگوشه ای افتاده بودند ، خودمرا به آنجا رساندم  بهترین آنها گویی برایم انتخاب شده بود، بیو گرافی ژرزساند معشوقه شوپن ونویسنده معروف فرانسوی ؛ البته به زبان اسپانیایی و ترجمه شده از یک متن انگلیسی ، شاید این بهترین هدیه ای بود که امروز در ازای آن برگ سفیدکه درون صندوق آراء انداختم نصیبم شد .

حالم خوب نبود ، هنگامیکه رسیدم هنوز پنج دقیقه مانده بود  بیرون ایستادم زنی با مهربانی صندلی برایم گذاشت وگفت " اینجا بنشینید ! نشستم وظاهرا با تلفنم ور میرفتم گارد دم در جلو آمد ببیند چکار میکنم آنرا خاموش کردم ودرانتظار نشستم اولین کسی بودم که رای خودرا به صندوق انداختم ، همیشه اولین نفرم !!!! .

از خبرهای دیگر اینکه لیلا حاتمی دختر علی حاتمی وزری خوشکام عضو هیئت ژوری کن انتخاب شده بود گویا ریاست هییت یک پیر مرد نود ساله بوسه ای بر گونه آن دختر بیچاره زده حال ، حزب الهی های سبیل کلفت وزنان سبیل دار مدعی شده اند که به حرمت ما توهین شده بیچاره دخترک عذر خواست اما بیفایده است حد اقل هفتاد ضربه شلاق ویکسال زندان وجزای نقدی وهفت سال محروم ازکار هنر . باین میگویند سر زمین گل وبلبل ، وسر زمین آزادی و.....بهتر است فشار خونمرا بالا نبرم .

بچاره ها شما حرمتتان درون همان قلعه شهر نوبود حال حرامزاده های محصول سفیلیس وسوزاک ، لازم نیست امروز مدعی عفت ونجابت شوید ، مادرانتان باندازه کافی حرمت پایین تنه خودرا دربازار سکس به حراج گذاشتند .

بیچاره دخترک

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 25 می 2014 میلادی

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳

تشنگان

# شعر

خوب خوشبختانه اینجا توانستم برنامه را فارسی کنم اما درگوگول پلاس اجازه نداد !

میخواستم چند خط شعر بنویسم ، برای یک روز خسته کننده دیگری که درپیش دارم /

میخواستم بنویسم :

گلهای سر زمین بهشت نصیب شما یاد

درحالیکه نصیب مردمان فقیر چیزی جز خار مغیلان نیست

چند گل را برای خود بردارید

وکمی از خارها را هم برای خود

اما اجازه دهید ، کمی از گلها هم نصیب ما باشند

ما هیچگاه به زور متوسل نشدیم

هیچگاه درخواست نکردیم

شتابی درگرفتن حق خود نداشتیم

پرچم سر نوشت ما فوو افتاد نمیدانم به دست باد یا

به دست یک آدم ترسو

ما به دنبال سایه بودیم  وبه دنبال یک آرامش

به دنبال پیامبران گدا دویدیم

از زبان جانشینان آنان شنیدیم که به نیرنگ

ما را فریفتند

حال میل داریم بایستیم ، وبگوییم :

این است سرزمین موعود

ما به دنبال سراب درمیان آفتاب زدگیها

در یک زندگی بی امید ، گرسنه وتشنه دویدیم

نه از گلهای بهشت برگی نصیب ما شد

نه ازمیو ه های آبدار وشیرین آن

چون آن سبد لبریز از فروانی یکسان پخش نشد

ما ، به هنگام مرگ نیز بطور قطع بر تکه ای کرباس

به درون یک چاه خواهیم لغزید

وشما با بوسه مرگ  با ریسمانهایی از گل ، بر بالشی ابریشمی

به آغوش خاک خواهید رفت .

این است فرق ما وشما

میخواستم بنویسم .بنویسم .اما نشد.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 15 می 2014 میلادی و25 اردیبهشت 1393

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۳

شهر ابلیسان

سکوت شرمسار جهان ،

چهره پر عدالت مسیح را بر صلیب

وداغ تنهایی را بر پیشانی او

وزخمی که بر سینه داشت

گسترده تر ساخت

او بر خاکدان کهنه این زمین

وافکار آدمکهای نورانی

با شکمهای باد کرده

شرمساری خودرا پنهان نمود

او داغ دیگری بر پیشانیش نشاند

در میان هلهله  رقصندگان عزادار

که اورا بر بالای سرشان میرقصاندند

دیگر فصلی برای عشق ، فصلی برای سجده

وفصلی برای ساختن کهنه خرابه ها نیست

آسمان پیر شده

دیگر فصلی برای کاشت درخت انار نیست

وفصلی برای شعله کشیدن آتش

در من انفجار وانزجار  نزدیک است

رگهایم متورند  وتب دار

ببار ای ابر تاریک ، ببار ،

تا خونهای ریخته شده را بشویی

ببار ای باران درمن ، تا روحم تازه شود

وتن تبدارم ، از همهمه ستارگان خالی

دیگر فریادی نیست ، صدایی نیست

تنها صدای خود فروشان بلند است

که جز ریا ودروغ ، متاعی ندارند ،

نه ، ندارند .

ثریا ایرانمنش 14 می 2014 میلادی /24 اردیبهشت 1393 شمسی .اسپانیا

یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۳

خوابم یا بیدارم

زیاران ، کینه هرگز در دل یاران نمیاند/ به روز آب دریا جای قطره باران نمیاند . " بیدل دهلوی"

-----------------------------------------------------------------

میخواهم بخوابم ، بخوابم ، تا خطوط اصلی زندگی را فراموش کنم

وآیه های طویل عشق را که بر دست وپاهایم گره خورده اند

میخواهم بخوابم ، میخواهم فراموش کنم ، گذر خط روشنی ها را

گذر خطوط درختان را درکنار جاده ها

به ناچار باید بیدار بمانم ، تا حرکت حیوانات را بچشم ببینم

به ناچار صدای پای قدمهای دیوانگان را بشمارم

که درطول روزها گام برمیدارند

میخواهم بخوابم ، درآغوش یک شب پر ستاره

به هنگامیکه ماه میدرخشد  ومیداند که راه خودرا درافق

یافته است

میخواهم بخوابم بی آنکه خواب کسی را ببینم که ( میاید)

میل ندارم بنشینم سر سجاده ریا ورویاهای دیوانگی را ببینم

قلبم لبریز از غم است ، آنرا با زلال اشکهایم میشویم

ودرانتظار قطاری هستم که مرا بسوی ابدبت میبرد .

آری . میخواهم بخوابم.........................

یازدهم ماه می / دوهزارو چهارده . روز تولد ده سالگی نوه ام (رایان).

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / یکشنبه .

شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳

ملا صدرا واسپینوزا

در یک سایت فارسی  بنام | پرشین پرشیا| مطلبی خواندم که جلب توجهم کرد ، با آنکه آلرژیهای بهاری مجالی برای نوشتن نمیدهند!! باز مصمم شدم که نقدی برآن بنویسم هرچند نقاد  نیستم شاید هم کار مرا یک فضولی بنامند ، هرچه باشد درحال حاضر قدرت دردست دیگران است ، نه من

در این مطلب . باروخ اسپینوزا میلسوف خدا نشناس را با ملا صداری متدین مقایسه کرده بودند ، مانند این است که شاخه یک درخت را با یک ستون آهنی وچدنی مقایسه کنند وبرای زیر بنا آنرا خوب تشخیص بدهند .

ملا صدرا انسانی بود که مذهب اسلام تا مغز استخوانش رسوب کرده بود وهر اتفاقی که دردنیا میافتاد، آنرا بخدا نسبت میداد ، اگر جنگی درگوشه ای در میگرفت ویا مردی سر فرزندش را میبرید از نظر او این کار خدا بود! .

باروخ اسپینوزا مردی یهودی تبار که در آمستردام هلند  دریک خانواده ثروتمند بدنیا آمده بود ودر مدارس یهودی درس خودرا تمام کرد ودرجوانی سخت به فلسفه علاقمند شد ودر حلقه فلاسفه آن زمان وارد شد تا جایی پیش رفت که اورا یک فیلسوف آزاد اندیش میپنداشتند وقبولش داشتند  اما درسال 1656 جامعه یهودی اورا طرد کرد واسپینوزا رسما تکفیر شد وهیچ فرد یهودی اجازه نداشت با  اودرتماس باشد  او در انزوای کامل بسر میبرد تنها با حلقه کوچکی از دوستانش درتماس بوداو زندگی خودرا با تراش عدسی برای آزمایشگاهها یا عینکها میگذراند او با اقبال خوب خودبا دبیر انجمن سلطنتی انگلیس روبرو شد ومدتها با آنها مکاتبه داشت طرز تفکرش ازاد واز دنیا برکنار بود در سال 1665 با قبول یک ماموریت به فرانسه  رفت وجزو طرفداران بی خدایان شد او دشمن تمام کلیساها  منجمله کلیساهای  کالوانیست که درهلند بسیار بودند وبه رهبری ویلیام اورانژ اداره میشدند ، به یکباره دشمن همه  شد ،  او میل نداشت سیاست ومذهب در یک قدرت جمع شوند کلیساها مزاحم بودند او معتقد به یک حکومت کاملا دنیایی بود وبا مسائل دینی بیطرف وگاهی انزجار پیدا میکرد  . برای شرح زندگی باروخ اسپینوزا چندین صفحه لازم است ،  که دراینجا امکانش نیست تنها اثری که از او درزمان حیاتش بچاپ رسید * اصول فلسفه * دکارت بود به همراه یک ضمیمه  بنام ( افکار ما بعد الطبیعی )بود ،  اکثر نوشته هایش با نامهای مستعار بچاپ میرسید علم اخلاق او باین عنوان که مبنی بر خدا ناشناسی ومخرب اخلاق است محکوم شد تا اینکه فردریک گوته وسپس| شلی|  وسایر نویسندگان آنز مان باو پیوستند وعلاقه عمومی را نسبت به او برانگیختند .

او به جوهر وجود اعتقاد کامل داشت  واعتقاد او براین بود که هر چیز باید تعبیری عقلانی داشته باشد .

حال امروز در سرزمینی که حتی موسیقی حرام است وخواند ن هرنوع کتابی گناه چگونه ناگهان ملاصدرا در مقابل اسپینوزای فیلسوف قد علم میکند؟....

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. شنبه 10 اماه می 2014 میلادی.

پانوشتها » فلاسفه قرون نوزدهم ( عصر خرد). نوشته " استوارت همپشایر.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۳

گمشده

یک صبح دیگر ، یک آیینه ویک تکرار مکرر

شهر بی صداست ، شبروان ، شب درخوابند

با انعکاس نور نارنجی خورشید

بر گی دیگر در دفتر زندگیم ورق میخورد

در این دهلیز کوچک ، دراین سراشیب خاکی گه میلغزد بسوی هیچ

نگاهم باز پر میکشد تا قله کوههای بلند

از ناتوانیم بیزارم ، از بی حس ام رنجور

به تبار مردانی میاندیشم که از غار اصحاف کهف

با سر جمود وجمجمه کوچک ودگر گونه شان

با مغز های بیماارشان

دوراز سر زمینهای آباد ، در کنج مطبخ خیال

به هم آغوشی فاحشه ها میاندیشند

سالهای سال است که زمین وزمان زیر پاهایمان میلرزد

کجا ایستاده ایم ؟

دیوارهای کاهگلی اعتمادمان به مردان غیور !

فرو ریخت

از بیرون بوی زباله های شب مانده ، بوی ضد عفونی

بوی دستمالهای کثیف ، بوی غذاهای مانده

بوی بغل خواب مردان با مردان

بوی عشقبازی زنان با زنان !

بوی< هیچ > میاید

دیگر بفکر هیچ خاطره ای نیستم ،

همه چیز گم شد ، گم شد ،

اینجا زخمی نشسته بردل ،

بسی رنج بردم دراین سال سی !!!

نصیبم نشد از جهان یک سکه مسی!!!!

پنجشنبه / 8/ ماه می 2014 میلادی . اسپانیا / ثریا ایرانمنش

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

کجا میروی؟

همسر من !

او مایل بود مرا به ایران برگرداند ، من چادر بپوشم وبا زنان قبیله اش به نماز بروم وبه زیارت ویا درکنار میز قمار سرگرم شوم ، ناهارش را آماده کنم ، باو باوبگویم آقا جان ، چایتانرا بیاورم ؟! گوشت ونخودتان را بکوبم !؟

یا بپرسم ، آقاجان با عرقتان شب چه مزه ای میخورنان؟! دنبلان ، یا دل وجگر یا پاچه وزبان ؟  سپس دوباره با زنان قبیله بنشینم مشغول حلوا پزی وشله زرد وآبگوشت نذری وبافتنی ، باشم واگر شد گاهی یک سفره الکی هم بیاندازم تا سرپوشی باشد برای عرق خوری وعیا شیها وکثافتکاریهایش. .

شناسنامه وپاسپورتم را مانند تصدیق رانندگیم از من بگیرد من دست وپا بسته درخدمت ایشان بعنوان یک خدمتکار بی جیر ومواجب بایستم .

اما من زنی نبودم که تن به قضا داده ومیل داشته باشم رضایت مردی را جلب کنم که تنها بخودش وفامیلش ومردگان درون مقبره خانوداگیش میبالید بی هیچ شعوری ، باندازه کافی مادر بیچاره ام این خدمت را کرده بود ، عرق ومزه شوهرش را هر روز عصر آماده میساخت ومنتقل ورشومیبایست برق بزند وآتش سرخ درونش شعله بکشد درغیر اینصورت منقل با قوری وآتش از پنجره بزرگ تالار به درون حوض حیاط پرواز میکرد ، اینهارا دیده بودم زجر مادرا دیده بودم ، میل نداشتم جا پای او بگذارم .

امروز اگر گرسنه باشم ویا برهنه مهم نیست ، روحم آزاد است ودستهایم رها میتوانم بنویسم ، بخوانم ، موسیقی گوش کنم وافتخار کنم که فرزندانم سر جلوی هیچ اربابی خم نکردند با عشق ازدواج کردند وبا زوربازوی خود نان میخورند نه قمار میدانند ونه عرقخوری ونه رداه دزدی ورشوه گیر را میدانند ، نه نماز و حلوارا دوست ندارند.

به مردان وزنانی مینگرم که درازای هیچ خودرا فروختند ریش داران ریششان تا روی نافشان رسید ، زنان چادر بسر کردند ، مکه رفتند ، بی ریشان هم تسبیح به دست گرفتند وگفتند : ما از خود شماییم ، وسازشان را در پرده دیگر کوک کردند ، از این قدرت خود استفاده کرده مال یتیم را نیز بالا کشیدند.

تا بوده همین بوده یابخور،  ویا ترا میخورند ، حال من درمیانه دستی برآورده وبقول شاعر ، به رقصی چنین برخاسته ام .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا. سه شنبه 6/5/2014 میلادی.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۳

گردنبند.5

دکتر را آوردند زن را معاینه کردو گفت اورا به بیمارستان انتقال دهید ، همسرش حیران ودرمانده به پیکر ناتوان زنش واینکه چگونه خواهد توانست جبران آن جواهر گمشده را بکند ، مانند یک مجسمه ایستاده بود ، هیچ حرکتی وهیچ احساسی بخرج نمیداد ، جواهر فروش دلش سوخت ، اورا نشاند وباو گفت من الماسی شبیه همان آلماس دارم که میتوانم آنرا مانند گردنبند قبلی بسازم البته مانند آن الماس دیگر پیدا نخواهد شد اما این یکی هم چیزی دست کم از آن یکی ندارد ولاکن ، کمی مکث کرد وگفت ، لکن کمی قیمت آن گران تمام میشود ، مرد بیچاره با لکنت زبان ودهان خشک  گفت هرچه باشد میپردازم مهم نیست .

بسرعت خودش را به بیمارستان رساند ، همسرش درحال کما بود ، دکتر درجواب پرسش او گفت :

هنوز نمیتوانیم جواب درست بدهیم ، ممکن است درکما بماند وممکن است بهوش بیاید اما دچار فلج خواهد شد . با شوک وحشتانکی روبروشده است مرد بیچاره بخانه برگشت ونامه ای باین مضمون برای دوستش نوشت :

یگانه دوست عزیزم ؛ دچار بدبختی بزرگی شده ام ، همسرم دربیمارستان است اما گردنبند همسر ترا هفته آتیه بخانه خواهم آورد ، امیدوارم که بموقع بتوانم آنرا به دست همسرت بدهم نگران مباش همه چیز بخوبی پیش خواهد رفت !!

سرش را درمیان بازوانش گرفت وبفکر فرو رفت .

در خانه جواهر ساز دو مرد  جلوی شعله بخاری ایستاده بودند وبه نقشه شومی که برای آن جفت بیگناه کشیده بودند با صدای بلند میخندیدند وشامپاین خودرا بسلامتی یکدیگر مینوشیدند ، آن مرد خوش پوش وخوش لباس کذایی آن شب شوم، دستمال گلدوزی شده را  از جیب بغل بیرون آورد ، الماس مانند خورشید میدرخشید جواهر ساز گفت ، کاری ندارد فردا صبح جای آنرا با آن شیشه بدلی عوض خواهم کرد ، اما بگو چقدر باید از آن مردک بدبخت بگیرم ؟

هفته بعد ، مرد به ناچار خانه اش را فروخت ، تا پول جواهر ساز را بدهد وهمسر فلج خودرا از بیمارستان بیرون بیاورد ، دیگر چیزی نداشت تا باآن زندگی کند ، جعبه جواهر را به نزد دوستش برد ، خانم از خوشحالی فریادی کشید آه ....سرانجام گردنبند قیمتی خودرا دوباره یافتم وجعبه مخملی قرمر را گرفت ومانند یک شئی گرانبها به گاو صندق آهنی بزرگ سپرد ، بیخبر از آنچه که اتفاق افتاده است .

هر روز صبح مردم شهر درپارک بزرگ مردی را میدیدند که با یک صندلی چرخدارزنی را که گردن او کج شده وروی سینه اش افتاده دور پارک میچرخاند ، زن یک دستمال چرکین گلدوزی شده را مرتب جلوی بینی گرفته  بو میکشید ،

دستمال را آن مرد به همراه نامه ای برایش پست کرده بود بدین مضمون:

همه این ماه این دستمال خوش بو یار ویاور من بود ، آنرا روی زمین پیدا کردم آنقدرا آنرا بوییدم ونوازش کردم تا امروز ، هر روز آن چشمان زیبا وآن اندام دلارا که مرا مفتون ساخته بود در نظرم جلوه میکرد > چون عازم سفر هستم دستمال را برای شما با پست میفرستم . ارادتمند شما . میم .کاف

پایان . ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 5//5/2014 میلادی / 15 اردیبهشت 1393

زخم های درونی

بقول صادق هدایت

زخم هایی درون سینه جای دارند که کم کم ترا میخورند ،

زخمهایی که مرهم ندارند ، وقابل باز گو کردن نیستند ، روز گذشته روز مادر در اسپانیا بود ، همه دختران وپسران دست دردست مادران پیر واز کار افتاده شان بسوی رستورانها روان بودند ، در رستورانها جای سوزن انداختن نبود میزها از هفدته قبل رزرو شده بود ( یکنوع بیزنس دیگر ) .

من درانتظار فرزندان بودم ، یکی با سرعت آمد یک جعبه شکلات نیمه خورده را جلویم گذاشت وگفت کار دارم باید بروم وتازه از سفر برگشتم وخسته ام ،

دیگری درخانه اش مشغوف کار خانه داری وبچه داری بود گفت این یک بیزنس است . خوب هپی مادرز دی !!! وبقیه هم با واس آپ روز مادررا تبریک گفتند ، با سومی وهمسرش ومادر شوهرش به رستوران ماهی فروشی رفتیم !.

من درفکر " او" بودم در خانه سالمندان لابد همه بچه ها امروز به دیدن مادراانشان درخانه سالمندان میروند واو چشم به راه بچه هایش میباشد ، بعد از ناهار به دیدنش رفتم ، با آنکه درتمام مدتی که باهم رابطه داشتیم او قدمی برایم برنداشته بود اما من بعنوان یک انسان باو نگاه میکردم بی آنکه ترحم داشته باشم ترحم ، لغت نا جوری است باید گفت محبت وگرمی ، حدثم درست بود ، کسی به دیدارش نرفته بود ، تنها بچه ها از راههای دور باو زنگ زده بودند یکی کلیه درد داشت دیگری سفر بود وسومی در شهری دیگر ، تنها روی صندلی چرخدارش نشسته بود ، لاغر وتکیه مانند چوب خشک ، گاهی چیزهایی بیادش میامد برایم غلو میکرد وگاهی خاموش بود ، باو گفتم :

میدانی چیست ؟ زنده ها ارزشی ندارند بخصوص در حال وهوای من وتوکه دیگر چیزی برایمان نمانده ؛ نه جوانی ونه دارایی آنچنانی که به هوای آن بخودشان زحمت بدهند ومارا تحمل کنند ، اما اگر روزی مردیم ، آنگاه هزاران هزار محا سن عجیب وغریب بما نمسبت میدهند ، عکس مارا قاب میکنند ، کنارش گل میگذارند بی آنکه حتی بدانند تو درکجا مدفون شده ای  در مردن بیشتر ارزش پیدا خواهیم کرد ، چشمان بی فروغش را بمن دوخت وگفت :

این یکی را درست گفتی ، پرسیدم مگر بقیه نا درست بودند؟

گفت لاغر شدی . پیر شدی ؟ گفتم برعکس چاق شده ام ، پیری هم دست خودم بود گذاشتم زمان از روی پیکرم رد شود دیگر خسته ام تا بخواهم با زمانه بجنگم ، پر خسته ام ؛ اما او چشمانش روی هم بود ومن با خودم زمزمه میکردم

رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم  / آشنای تو دلم بود که به دست تو سپردم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا 5 ماه می 2014 میلادی.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

خانه خدا

خدا را نتوان دید که درخانه فقر است

به خانه فقر آیید بیایید وببینید خدارا

خدا دردل سودازدگان است ، بجویید

مپویید زمین را ومجویید سمارا

من نمیدانم چرا خدای بزرگ ، خالق زمین واسمان وکهکشان وخالق بشر وبالاترین مخلوقات! باید خانه اش را درمیان صحرای عربستان بنا کند وچرا دستور میدهد ، آنهم به  توسط سفیران ناشناخته خود که دوریک مکعب بچرخید ویا با یک پا لی لی کنید ویا مشتی ریگ درکف گرفته بسوی یک سنگ دیگر بیاندازید ، و یک سنگ سیاهرا بپرستید و غیره .

مییلارد ها دلار هر سال خرج این بازی میشود ، وکسی تا بحال نه خدارا آنجا دیده است ونه مرادی گرفته تنهامشتی جاهل بیعقل پولهای باد آورده را برای خرید عناوین حاجیه وحاج به عربستان میبرند تا نورچشمان عرب در کشورهای جهان به عیاشی ببپردازند وهرچه میلشان میکشد ببرند ، بخورند وسپس بکشند ، اینها خون ملتها ست که به سوی آن مکعب سرازیر میشود. چرا خداوند باید تنها به یک دین منفرد ستایش شود ؟! آیا روزی فرا خواهد رسید که ازخواب غفلت بیدار شویم وبجای اینهمه لذت گرایی نگاهی باطراف بیاندازیم بچه های گرسنه ای که ازدرون سطل آشغال غذا برمیدارند > گناه آنها چیست این سهم آنان است که شما میبرید ومیخورید ومینوشید وچه بسا خون آنهارا نیز در لیوانهای کریستال بالا بکشید تا همیشه جوان بمانید .امکانش هست

بمن بگویید چرا؟ سئوال بی جواب در خط سانسور !!!!!!!

امروز روزتولد اودری هیپورن هنرپیشه . مدل وازهمه مهمتر انسانی والا که برای فقرا وبیماران دل میسوازند ، خیال میکنید چقدر توانست جلو برود ؟ گریه کنان برگشت ، چون بزرگان میل نداشتند گرسنگان سیر شوند .

تولت مبارک فرشته آسمانی ما .

ثریا / اسپانیا / یکشنبه 4 ماه می 2014 میلادی

گردنبند /4

گردنبند گم شد

بسرعت به همراه همسرش بسوی خانه سفیر رفتند ، وماجرارا بیان داشتند ، همه جارا گشتند ، همه پیشخدمتها ومستخدمین مورد باز خواست قرار گرفتند نه ، اثری از گردنبند الماس نبود ، اثری هم از دستمال گلدوزی شده اش ، دیده نمیشد .

باید میهمانان را سر شماره کرده ویکی یکئ را از مد نظر میگذراندند ، نه ممکن نبود ، هیچ میهمانی باینسوی سالن نیامده بود .آنجا که او ایستاده بود تنها مقر رفت وآمد پیشخدمتها وبارمن بود ، بیادش آمد که یک بار با مشروبات فراوان ورنگا رنگ در انتهای سالن جای داشت واو آن مرد بیگانه اورا به یک نوشیدنی خنک دعوت کرده بود ، زمانیکه نوشیدنی را یکجا سرکشید ، سرش به دوران افتاد ، خودش را درمیان بازوان مرد میدید که میرقصند وسقف نقاشی شده سالن نیز، میچرخید ، میچرخید ، حال تهوع داشت ، حال امروز هم همان حال تهوع باودست داده است ، چگونه میتواند ماجرارا برای دیگران توجیح نماید ؟! .

بخانه برگشتند ، شوهرش دیگر رنگ به چهره اش نمانده بود ، زن درحالیکه اورا دلداری میداد گفت :

نگران مباش ، آن گردنبند بدلی بود الما سش یک شیشه بود ،

چی ؟ ، چه کسی این حرف مفت وبی ربط را بتو زده ، محال است دوست من برای همسرش جواهر بدلی بخرد .

لباس را برداشتند وبا احتیاط کامل بخانه دوستشان رفتند تا لباس را باو پس بدهند ، خانم از گردنبند پرسید ، زن من ومنی کرد وگفت زنجیرش از هم دررفته بود آنرا برای تعمیر فرستادم آخر هفته حاضر است ، زن برآشفت که این جواهر قیمتی ر ا نباید به دست هرکسی داد ، تنها خود سازنده اش میتواند زنجیر آنرا درست کند ، خواهش میکنم هرچه زودتر آنرا بمن باز گردانید .

یکهفته گذشت ، زن وشوهر هردو از فشار غصه بیمار شده بودند ، نامه ای برای دوستشان فرستادند وماجرا گم شدن گردنبند را باو اطلاع دادن ودرآخر نامه نوشته بودند که هرچقدر قیمت آن میباشد با کمال میل آنرا پرداخت خواهند نمود اگر چه مجبور باشند خانه شانرا بفروشند ویا گرو بگذارند .

فردای آن روز جعبه خالی گردنبد را که نام سازنده آن بر روی آن نوشته شده بود ، به جواهر فروشی بردند ودرخواست نمودند که مانند همان گردنبند قبلی یکی دیگر را بشکل آن بسازند تا آنها بتوانند بجای گردنبند گم شده به صاحب آن برگردانند ، جواهر فروش نگاهی به جعبه مخملی خالی آن انداخت وسپس پرسید :

چگونه آن زنجیز محکم با آن قفل مخصوص پاره شد ، به هیچ وجه امکان پاره شدن واز هم گسیخته شدن زنجیر را نمیتواند قبول کند مگر دستی آنرا باز کرده باشد.

خانم سر افکنده وغمگین به ناچار ماجرای آن شب کذایی را برای همسرش وجواهر فروش تعریف کرد .گفت مردی بلند بالا با پوشش عالی باو نزدیک شده واورا به رقص دعوت کرده بود وسپس باو گفت که این شیشه بدلی زیبایی لباس وزیبایی خود اورا از سکه انداخته ، این گردنبند بدلی است ، او هم آنرا باز کرده ودرون دستمالش گذاشته بود .اما دیگر بیادنمیاورد که چگونه آنرا از دست داده است ؟!.

حواهر فروش نگاهی از سر حقارت به زن انداخت وگفت : متاسفم ، الماس آن گردنبند متعلق به دوران ویکتوریا بوده که یک مر هندی آنر ا به دوست شما فروخته است وسپس او آنرا بما سپرد تا برای همسرش گردنبندی بسازیم واما آن مرد ، آن جنتلمن تنها یک شیاد ویک دزد بود که خوب از قیمت گردنبد آگاه ومیدانست چه جواهری بر گردن شماست .

زن بیهوش در وسط مغازه جواهر فروشی افتاد.

بقیه دارد

 

شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳

گردنبتد .3

قسمت سوم .گردنبند

همانطور که چشمانش را به دور سالن میچرخاند ومردم را تماشا میکرد ، سفیر جلو آمد وبا همسرش دست داد واورا باخود برد ، او تنها ماند در گوشه ای ایستاد، هیچکس را نمیشناخت ، او غافل بود که دوچشم تیز با نگاه  تحسین آمیز اورا زیر نظر کرفته است ، داشت با دستمال گلدوزی شده اش عرق دستهایش را خشک میکرد هوای سالن خفه کننده بود واو دراین لباس بسته احساس میکرد دارد آب میشود ، عرق کرده بود ، کسی جلو آمد ، صاحب همان چشمان درخشان ، باو گفت هوای اینجا خیلی گرم وناراحت کننده است بهتر است که به جلوی پنجره بروید ، زیر بغل اورا گرفت وبسوی پنجره بزرگی که باتوری های الوان وابریشمی آراسته شده بود برد ، هوای خنک شبانه کمی روح آشفته اورا آرام ساخت برگشت وبه نجات دهنده اش نگاهی انداخت  آه ، این موجود آسمانی از کجا ناگهان رسیده ،دوچشم براق سیاه موهای انبوه ولباس شیک از همه مهمتر بوی خوشی توام با توتون پیپ که از آن مرد به  مشام میرسید اورا داشت از پای درمیاورد ، مرد نگاهی به سرتا پای او انداخت سپس گفت :

شما خود جواهر گرانبهایی هستید ، لزومی ندارد این زنجیر بدلی را به گردن خود آویزان کنید سکه لباس وزیبایی شمارا از بین میبرد ،

او نگاهی به گردنبد درخشان انداخت وگفت ، بدلی؟  نه ، نه، گمان نکنم ، آنرا دوستی به امانت بمن داده او خیلی ثروتمند است وامکان ندارد جواهرات او بدلی باشد ،

مصاحب او خنده ای کرد وگفت :

اکثر خانمها مقداری جواهر بدلی نیز بشکل اصلی دارند که از آنها بیشتر اوقات استفاده میکنند ، تا اگر هم گم شد دلشان نسوزد ، اینهم یکی از آنهاست ،

او فورا زنجیر گردنبند را باز کرد وآنرا درمیان دستمال خودش پنهان نمود درهمین حال همسرش را دید که دست در دست همسر سفیر بسوی او میاید وجناب سفیر نیز به دنبالشان روان است .

آن شب گذشت ، از فردای آنروز دیگر دست ودل او به هیچکاری نمیرفت اوقاتی را که پشت میز غذاخوری که هفته ها رومیزی آن عوض نشده بود روبروی شوهرش مینشت ، اما اورا نمیدید ، به حرفهایش گوش میداد اما نمیشنید ، همه افکار او در پی آن دوچشم فروزان بود وگردنبند ، آه ..گردنبند آنرا کجا گذاشتم ؟ لای دستمالم بود ، بسرعت از جای برخاست وبسوی کشوی لباسها رفت لباس عاریه ای دوستش همچنان آویزان بود اما از دستمال وگردنبند خبری نبود ، آنرا کجا گذاشته ، آه ، جلوی پنجره روی نرده کوتاه پنجره خانه سفیر ، وای ، حال چکار میتوانم بکنم ؟ بسرعت بسوی همسرش آمد وباو گفت ، گردنبند را گم کرده ام ، بگمانم جلوی پنجره خانه سفیر جا گذاشتم بلند شو ، بلند شو باهم برویم شاید هنوز آنجا باشد ، شاید پیش خدمتها آنرا دیده باشند ، اما از آن مرد چیزی نگفت واز اینکه به دستور او زنجیر گردنبد را باز کرده است سخنی بمیان نیاورد ، دلش شور میزد چیزی اورا آزار میداد راهی خانه سفیر شدند ، همانجایی که چند شب پیش مجلس رقص و میهمانی برپا بود

بقیه دارد

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۳

گردنبند

ادامه ، گردنبند !

او کارها را سهل میگرفت ، حوصله هیچ کاری را نداشت هوسهای ناشناخته  دراو پدید میامد ، دیگر میلی به نظافت وگرد گیر ی مبلمان خانه اش نداشت هنوز اقساط زیادی با قیمانده بود که هرماهه میبایست از حقوق او و همسرش پرداخت شود . زمانیکه بخانه دوستان همسرش میرفت ، دچار آشفتگی میشد ، مبلمان گرانبها ، خدمتکارانی که در راهرو ها در رفت وآمد بودند ، وآن  دومبل چرمی زیبا که روبروی بخاری قرارگرفته وچرت میزدند ودرانتظار آن بودند که مرد صاحبخانه با همسرش به هنگام شب آنهارا اشغال کرده وجلوی بخاری بنشیند وکتاب بخوانند ، مبلمان ظریف وزیبا با پرده های ابریشمی وانواع چیز های زیبایی که بنظرش کمیاب بودند اطراف خانه را احاطه کرده ویک دکور رویایی پدید میاوردند . آه قرار بود از دوستش یک پیراهن قرض کند تا هفته آینده که به میهمانی سفیر میرفت آبرو یش نریزد ، سفیر نزد شوهراو درس زبان میخواند ،  با شرمندگی پیراهنی را گرفت باضافه یک گردنبند برلیان تا سینه زیبایش را با آن زینت دهد ، الماس روی گردنبد چشمان اورا خیره میساخت ، کفشهای قدیمی اش را با واکس رنگ زد وشب موعود موهای مشکی وزیبایش را فر زد وآنهارا آراست پیراهن را پوشید با آن گردنبند ، گویی ملکه ای بود که درگوشه اطاق محقری میخرامید ، همسرش با دهانی باز اورا تماشا میکرد ودر دلش تصدیق مینمود که او برای اینگونه زندگی ساد ه ومحقر ساخته نشده است .

شب موعود فرا رسید با یک شال ابریشمی که آنرا نیز به عاریه گرفته بود به همراه شوهرش راهی میهمانی شد ، سالن از جمعیت انبوه لبریز بود همه زنان نیمه لخت با لبا سهای دکولته از جنس اعلی ونخ ابریشمی که در لابلای موهایشان سنجاقهای مروارید نشانه بودند ، مردان همگی با لباسهای اسموکینگ مشکی وکراوات های ابریشمی در کنار آن طاووسان مست راه میرفتند ، عده ای  در پیست بزرگ سالن مشغول رقص بودند ، میز بزرگ غذا خوری در اطاق دیگر درانتظار میهمانان با بشقابها وظروف چینی وکارد وچنگالهای نقره ولیوانهای کریستال خمیازه میکشیدند ، لوستر های بزرگ کریستال با آویزه های بزرگ خود سالن را مانند روز روشن ساخته بودند ، گارسن ها  ، با لباسهای اونیفورم مشکی وسفید با سینی های نقره که درون آنها لیوانهای کریستال با انواع واقسام مسروباب رنگی پر شده بود ، دررفت وآمد بودند او وهمسرش آرام وساکت درکوشه ای ایستاده بود ، نگاهی به پیراهن آستین بلند ویقه بسته عاریتی خود انداخت ، به هیچ وجه تناسبی با این گروه نداشت ، تنها زیبایی درخشان و خیره کننده  اش چشمهارا بسوی او میکشید ..... بقیه دارد