چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۹

مسافر گمشده

مسافری دری را که نوری از پنجره آن میتابید ، کوبید وگفت :

آیا کسی دراین خانه هست ؟

جوابی نیامد ، هیچکس پشت در نبود وهیچکس از کناردریچه پر برگ

وروشن رد نشد.

» ولتر «

...............

سر گشته وگمشده از خویش ، آمدم با کوله باری

خا لی .......

هیچ دستی  نشست چشمانی را که ،

برای تو گریست

سر گشته و خاموش ، بدین امید آمدم

تا باز کنی دررا

سایه تو. گم شد درتاریکیها

روشنایی هیچ چراغی بسوی من نیامد

همه جا خاموشی بود

هر آنچه که یادگار من بود ،؛ در زمین تو گم شد

آمدم بسوی تو با این امید

که باز کنی پنجره را

لیک ، کام من خشک وآسمان تو سیاه وابری

حال ای مسافر گمشده

در کجا میتوان یافت

آن نوررا که از پنجره روشنی

بر پیکر رود میتابید

آن رودخانه ای را که من دراغوشش بودم

آن روز که عشق را سرودم

در بیشه های سر سبز ودامن تو

در کنار لالائی مهربانی

در میان نیلوفر وزیر فواره رویاهایم ، سر به آسمان

روشن تو داشتم  ،

امروز طبل مرگ وهراس از هر سو میدمد

تو ...ومن... هردو در زمان گم شدیم

................................................

ثریا/اسپانیا/ چهار شنبه 31/3

 

 

 

سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

مناظر ه

زنده یاد پروین اعتصامی در روزگار خویش مجبور بود که همه گفتار

وانتقاد های خودر از بیم مردان دستار بسته وزنان لچک بسر، در قالب

وفرم دیگری بسراید ، مانند سوزن ونخ ، سیر وپیاز وپیله وکرم ابریشم

کا رها کردند اما پست وزشت  / ساختند آینه ها اما ز خشت

سجده کردند بر سنگ و خار  / در چه معبد ؟ معبد زنان مکار !

ویا سوزنی به نخی طعنه میزد که :

هرزه گرد بی سرو پای به دنبال من چه میکنی ؟

ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای.........

حال امروز هم کم وبیش باید از بیم موشی که درپس دیوار پنهان

است هر گفتاری را یا  پنهان کرد ودرسینه فرو داد ویا در قالب

پند واندرزویا مناظره بین اشیاء ساخت وارائه داد.

............

ما فقرا از همه بیگانه ایم  / مرد غنی با همه کس آشناست

................

رشته را رشتم ولی از هم گسست / بخت راخواندم ولی ازمن گریخت

................

امروز سر زمین ما که تشکیل شده از اقوام گوناگون وزبانهای مختلف

با یک بحران وحشتناک روبروست آدمخواران قبیله های بزرگ در

تدارک بردن سهم خود هرروز عروسکی را میارایند واورا شکل داده

ومردم را بع بع کنان به دنبا ل او میفرستند وخود بهره را میبرند .

مردم هم گویی دوست میدارند که گوسفند باشند مانند گوسفندان مسیح

اما گوسفندان مسیح گرگ ر اهم میشناختند وخود گرگی خونخوار بودند

امروز ظاهرا امر  این است که همه ما آزادیم ودر یک آزادی بی نظیر

ویک دموکراسی واقعی  زندگی میکنیم درحالیکه در میان چشمان

برادر بزرگ راه میرویم وهر لحظه ما کننترل است .

گرگها میدانند که گوسفندان چه علفی را میخورند چگونه میخوابند ودر

چه پستوی هم آغوش میشوند .

خواننده خوبی که برای ما خاطر ها بجای گذاشته بود در هیبت یک زن

مچاله شده وبدبخت مانند زنان فقیر که درکنار کوچه به گدایی نشسته اند

در کنار ملکه ورهبرگوسفندان نشسته بود وبه تابوت دخترش با تاثر

نگاه میکرد او حتی اجازه گریستن هم نداشت او باید مقاومت !!!!!!

میکرد ، زنی که روزی ستاره بزرگ سالن ها وسفارتخانه ها وتالارها

بود امروز حتی شناخته نمیشد، حیران ماندم که چه چیزی اورا باین

کار واداشته بود؟ گویا ما انسانها از خوشی زیاد سر میخوریم ودوست

داریم که همیشه بدبخت باشیم واربابی با چوب بالای سر ما ، مارا

هدایت کند.

زمانی اگر در محفل یک پیر مینشستی واقعا از برکت نفس وایمان

او بهره میبردی ومحفل پیر بهترین وآرامترین پناهگاه تو بود.

امروز همه پیران مشغول جمع آوری مال ومنال وگذاشتن تاج خسروی

بر سرشان میباشند ، خر هم زیاد است ومفلسان در نمیمانند.

سردار گم شده ، میخواهد مانند حضرت امام زمان ناگهانی ظهور کند

در گوشه دیگری امام زمان ظهورکرده است .

وگوسفندان وگاوها بانتظار ظهور امام زمانشان نشسته اند .

..........

بر گشای دفتر دل را وبخوان / قصه های دل فزون از گفتن است

چرخ تا گردید ، خلق افتادند / این فنتادنها از آن گردیدن است

دشمنان را دوست تر دارم ز دوست / دوست وقت تنگدستی دشمن است

ذره ذره هرچه بود از من گرفت  /دیر دانستم که گیتی رهزن است

.......... واین بود قصه امروز ما

ثریا / اسپانیا / سه شنبه

دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

امید وخیال باطل

هر روز ، از نیش ونوش برگهای ترو خشک

وزنبوران آشفته که برگرد کندوی شهد

میگرندند

در پیله خود بیشتر فرو میروم

دردی نهفته در این نامردمی ها

بر زخم دل نیش بیشتری فرو میکند

هر روز چون شاخه ای فرو افتاده از درخت

میخواهم طعم شیرین شهد آفتاب را احساس کنم

اما همچو کرمی درپیله تنهایی

با ابریشم خیال، دلخوشم

هنوز از شوق یک آرزوی نهفته در دل

امید وخیال ، لبریزم

چه روزها که باخیال گذراندم

وچه شبها بامید سپری کردم ، اما ،

ما ، این مردم کوچیده ورمیده هنوز

درخیال سر کشیدن خون  یکدیگریم

کودکان دیروزی ، پیران امروزی

سایه های کهنه وپوسیده

بامید یک صبح روشن نشسته ایم

صبح روشنی که در آسمان خیال در آن غوطه وریم

..................................................

ثریا/ اسپانیا / دوشنبه 29

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

آبادی کوچک

محله کوچک ما هنوز زنده است ،

با کوچه های پیچ درپیچ وتنگ که عاشقانه یکدیگر را

در آغوش دارند

محله کوچک ما هنوز نمرده است

هیچ فاجعه یا خنجری ، درچینه های کوچه ما نخواهد چرخید

واژه ها پنهانند ، برای رشد وبالیدن

صنوبر ها

محله ما نامش » آبادی « است

که ذات همه را در وجود خود میسراید

محله ما ماندگار است

این محله پروایی از آتش ندارد

و... پاره پاره رگهایش

در خاک تاریخ فرو رفته است

............

سیه پوشانی آمدند ورفتند

چون ستونی از شبکوران

آنها معنی واژه ها ومعنای دانستن را

نمیدانستند

در چشمان مرده هرکدام

چیزی ساکت وبی حرکت میچرخید

حال ، ما باید محله را بشوئیم

یکی یکی از ستونهارا باید پاک کرد

وشست ، از نشست شبکوران

روح سپید صبح ، از حضور ما خبر میدهد

شکوفه ها ، بر گیسوی سبز درختان

ار بارش باران خبر میدهند

آری ، باید شست ، همه جارا باید شست

.......................................

ثریا. اسپانیا/26

 

 

چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

فرهنگ بی فرهنگی ما

شب آمد ودل تنگم هوای خانه گرفت .............

..........شاید من نوشته هارا دوست میداشتم نه نویسنده را؟

.......................................................

عید آمد ورفت شور وشوق ها فرو نشست وما به همراه نوروزمان

جهانی !!!! شدیم ، زهی سعادت .

اگر تا به امروز خودرا کشاندیم تنها فرهنگ ما بود که خود را از

شبیخونهای رنگ ووارنگ از قبیل، قوم مغول  تا تازیان امروزی

نجانت بخشیدیم .، اگر یونان هنوز با همه بدبختیها وزیانهای خود

روز پای ایستاده وجان از یورش ها بدر برده است مدیون فرهنگ

پر بار خود میباشد .

فردوسی حماسه عظیم خودرا دربرابر ترکان غزنوی به نظم درآورد

واگر امروز ناصر خسرو دیوانش را باز میکرد چه بسا گردن او نیز

بر بالای نیزه بود.

امروز این فر هنگ پربار  با دنیای اقتصاد وبنیادی در جدال است ومن

نمیدانم چگونه میشود لغت فرهنگ را معنا نمود ، فرهنگ یعنی اخلاق

یعنی معنویت  وجوهر وجود فلسفه ودانش هنر وادبیات.......

وامروز ما درمعرض تاراج هستیم ، اخلاق نیست ، معنویت گم شده

دانش وهنر وادبیات درپستوخانه های جهالت خاک میخورد هنوز مارا

جهان سومی میخوانندواین را کسانی میگویند که فرهنگ وجهالت و

بیسوادی آنها  ازفرومایه ترین سر زمینها پست تر است امتیاز ما بر این

سرز مینها همان فرهنگمان میباشد بشرط آنکه به دست نا اهل نیفتد سبز

را سیاه نکنند ودرعرصه شطرنج جهانی مات نشوند.

همه از ما جلو افنتاد ند هند سالها پیش صاحب آن جایزه معروف ! نوبل

شدامریکای جنوبی ، افریقا همه در جلوی صف ایستادند .ما برگشتیم به

صندق خانه اندرونی  ورودکی ، رازی ، مولوی وحافظ را فراموش

کردیم  حافظ مترود شد ، شیخ سعدی زمانی بر منبر وگاهی دربزم

نشست وسایرین هم آواره زیر نفوذ نویسندگان وشعرای غربی واشعار

پابلو نرودا ....وغیره گم شدند وقصه زعیرو داستان لهب ولیلی مجنون

بر تارک ما نشست ودچار درد بی دردی وبی خبری و......آوارگی

.....................ثریا/ اسپانیا.......

 

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

عشق های بهاری !

با گذشت عمر ، هنوز هم از عشق مینویسم .

گاهی در زیر برف سنگین زمستانی گلی میروید که به همه لبخند میزند

گاهی در زیر تخته سنگهای یخ بسته بوته ای سر میزند سر خوش و

خندان .

امروز من انگشت بر  تارهای قلبم دارم وآنهارا به ارتعاش در میاورم

دل من بخشنده است .

ای دوست ، با آنکه ترا ندیدم بودم میدانستم که ترا دوست خواهم داشت

بی آنکه ترا بشناسم میدانستم تنها عشق من درهمه عمرم خواهی بود.

هنگا میکه باد ، نام ترا بمن گفت ، آنرا از پیش میدانستم ،

هنگامیکه درگوشم زمزمه کردی ، دانستم که عشق را یافته ام

از آن روز هستی من با تو درآمیخت وتو بی خبر از همه این التهاب

بودی ومن مبهوت این اعجاز .

آن روز که مرا دیدی من از شرم سوختم

دلهای خاموش ما با هم گفتگوها داشتند ، من نام ترا در چشمانت

خواندم و گفتم که ، این همان اوست که همیشه خواهد بود.

هر نیمه شب در راهروی خانه ام سایه ترا میبینم وبا خود میگویم

که ، این اوست که به دیدارم آمده است .

............. سوم فروردینماه 1389

ثریا/ اسپانیا

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

اولین تجربه من

بوته نازک نورسی بودم که باعشق تو قد کشیدم

امروز درخت کهنسالی با شاخ وبرگهای فراوان

غنچه گل سرخ کوچکی بودم که با عشق تو شکفتم

امروز همه شاخه هایم به گل نشسته اند

جویبار باریکی بودم که با زمزمه عشق تو از کهسار

سرازیر شدم

امروز یک رودخانه پر خروشم

لبریز از بلور شفاف آب

پروانه کوچکی بودم که بر روی گل عشق تو نشستم

امروز عقاب قله های بلند کوهستانم

با اینهمه :

از عشق تو رنج ها بردم وخونی که از سینه ام

بیرون ریخت ، هیچگاه تو آنرا ندیدی

بجای آن خون ، عقیق ویاقوت سرخ بر انگشت دستت

نشاندی

بجای خار مغیلان که مرا زخمی کردند

تو لباسی از پوست ( مار) بر تن کردی

با تمام اینها :

نگذاشتم که تو تبر زن این درخت کهنسال باشی

............................................

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه آخر سال !!!!

 

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

بهاری دیگر

در آخرین روز ماه دسامبر ، که ناقوسها به صدا درمیایند تا سال نوی

مسیحی را اعلام کنند درمن چیزی عوض نمیشود ، هیچ حسی ، هیچ

حرکتی وهیچ هیجانی بمن دست نمیدهد ، من بابهار وساعت تولد او

پیوندی دیگر دارم ودراین گمان که چهره تازه سال درمن یکنوع

هیجان وتازگی ایجاد میکند اما این تشویش را نیز دارم که یکسال دیگر

به عمرم افزوده شده وقدمی دگیر بسوی زمستان زندگیم برداشته ام

بهار با تمام شکوه وبرازندگی وجوانیش فرا میرسد وزمستان پیر را

از میدان بیرون میراند جوش وخروش به همراه فریاد مرغان وباد بهار

وپرواز گلبرگها وشکوفه ها وسر سبزی چمن زارها وگلهای رنگین

بوستانها با وزش باد میرقصند وسر تکان میدهند یک جاذبه دیگری دارد

در میان ناقوسها وزمستان سرد نمیتوان امیدی به نو شدن سال بست.

سوگلی بهار خرامان خرامان می آید واین وجود نامریی هستی با

صدای دلپذیر وراز پنهانش دلهارا لبریز از شوق مینماید.

به دنبال بهار تابستان گرم وآسمان آبی وخورشید درخشان ودرعین

حال مرگ عده ای خزنده علیل وبیمارکه آخر ین نفس هارا میکشند

بهار قد علم کرده جوان وشاداب ودلاورفرا میرسد وهم اکنون باید

در فکر مراسم به گور سپردن زمستان وسال کهنه با همه رنجها وغمها

وناکامیها وبدبختیهایش بود.

سال کهنه را به گور میسپاریم وبا شادی تمام باستقبال بهار جوان میرویم

نوروز پیروز است .

سال نو بر همه یاران وعزیزان شاد باد

.............ثریا / اسپانیا / پنجشنبه 10/3/2010

 

 

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

هفت سین من !

هفت کاسه ، هفت حوض مرمر ، کاسه های شربت

شمعدانهای نقره با شمع روشن

میوه های یاقوتی توی سبد

روی هر شاخه گل یک زمرد

گل درگلدان آرام خوابیده، غرق رویا

کاسه ها لبریز ازنقل

فرشتگان آواز میخوانند !!

پرده های توری تکان میخورند

سیر درون سرکه میجوشد

سنجد در هوس هم آغوشی است

سکه ها ، اما گم شده اند

سیب سرخ در دستهای حوا

که باآدم قسمت شده ، اورا سوی گناه

میبرد

ماهی قرمز درتنگ خفه شده

آیینه پیکر های لرزان را نشان میدهد

سایه های میایند ومیروند

بهم میخورند

هلفت کتاب را باز میکنم

هفت در را میگشایم

هفت اطاق تاریک را میبینم

هفت شب دیگر باید صبر کنم

تا سحر با آخر ین سین در آسمان پیدا شود

سحر در آغوش شبنم است

...........................................

شاعر نیم وشعر ندانم چیست /مرثیه گوی دل دیوانه خویشم

ثریا /اسپانیا / نوروز پیروز باد

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

بهار میرسد !

شاعر نیم وشعر ندانم چیست.....

.............

دستهایم گناهکارند ، آنها به عشق دخیل بستند

دستهای گناهکار من ، شاهد تاراج قلبم بودند

از نقطه تا اوج

بخیال قطره آبی نشستم ، تشنه کام

ای یار ، ای دیرینه ترین یار

بیا وتنهایت را بامن قسمت کن

اگر شمعی بیافروزی درروشنایی آن

در سایه روشن یک دیوار بلند

مرا خواهی یافت

من تنها نشسته ام ، در کنج عصیان شب

وداستان ( ابلهان) را میخوانم

اگر  شمعی بیافروزی ، مر ا خوای یافت

در سایه سالهای گمشده

میان فواره ها وبرکه ها

میان همان دشت خرمی که روزی باهم

غلط زدیم وعشق بازی کردیم

...............

بهار فرا میرسد ، افسوس که گلشنی نیست

زندگی بین دره ها ودیوارهای کهنه

فرو میریزد

زمین ترک برداشته

دیگر هیچ گلی نمیروید ؛ بغیر از گل خشخاش

زندگی میگذرد ، در رویش یک سیلاب بی حوصله

و تو با چه بی تفاوتی

بر روی زمینی که زیر پاهایت فرو میریزد

وآبشاری از دلهر ها ، ایستاده ای

با قانون خود

با دستهای باز ، بگمان آنکه آسمان

به جانب تو پرنده ای بفرستد

بهار تازه میرسد

به پنجره خاکی مینگرم

پرنده درون سینه ام بیقرار است

من نبض هستی خودرا

به نبض تو گره زده بودم

بهار فرا میرسد

دسته دسته گلهای مسموم بر درختان

نارون آویزانند

بی هیچ حوصله ای

بهار فرا میرسد..........

..........ثرا / اسپانیا/ یکشنبه / ساعت چهار وسی دقیقه صبح

 

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

جوابی به یک دوست

دهقان وتر ک  ، از تازیان / نژادی پدید آمد اندر میان

نه دهقان ونه ترک ونه تازی بود /سخن ها به کردار بازی بود

...............

ایمیلی برایم رسیده از دوستی نادیده ، نوشته بود :

کارهای تو برباد میرود هرچه را که مینویسی برصفحه باد مینویسی

به روی ظلم ها وحق کشی ها پرده میکشی وسر پوش میگذاری !

حال چه جوابی دارم باین دوست نادیده بدهم ؟ به غیراز همان تک

شعر بالای صفحه، من عادت دارم به زبان خودم که نام آنرا (زبان

ملاحظه وادب ) گذاشته ام بنویسم ، کم وبیش از بیماری اجتماع باخبرم

اما این کار من نیست خود بیمار باید بیماریش را بشناسد وبا کمک

طبیب درمان کند  باید مسبب بیماری ویا میکرب را پیدا کند، کلام من

هدف نیست وبقول شما ارزشی هم اگر داشته باشدبر باد نوشته میشود

من باین امر اعتقاد دارم که » کلمه « میتواند بیانگر حقیقت باشد

متاسفانه سالهای سال است که قدرت مالی واقتصادی با قدرت معنوی

جدال وهرروز زور قدرت مالی بیشتر میشود وهر روز معنویات کمتر

وفهم وشعور پائین تر میرود دستگاههای هدایت شونده نیز باین امر

کمک میکنند، امروز  ماهم مانند مردم همین سر زمینی که دران

زندگی میکنیم گم شده نه تنها سنت هارا نمیشناسیم چیزهایی هم که از

غرب وشرق یاد میگیریم چیزی درحد یک آش شله قلمکار است تنها

به ظاهر اکتفا کرده ایم هر چه فشار بیشتر باشد فضای انسانی تاریکتر

وخالی تر میگردد.

دوست عزیز شما کمتر میتوانید یک فضای یکرنگ وهمسان بیابید

حتی یک فضای بی رنگ درهر زمانی فضای اجتماعی ما دستخوش

شوریدگی ها میشود وبه شکلی فرو میریزد چرا که همه از هم

گریزانیم ، حرف زیاد میزنیم اما اهل عمل نیستیم درزمانی هم باید

زبانها بریده شوند مانند امروز.

مولانا جلالدین بلخی وپدرش بهاالولد چرا ترک دیار کردند حتی در

نیشابور هم نماندند وامروز ترکها اورا صاحب شده اند وما ایرانیان

بعنوان توریست برای تماشای آرامگاه او میرویم .

فردوسی کم کم فراموش وآرامگاه او متروک مانده وروبه ویرانی

میرود .

سعدی اگر درشام وحلب مانده بود امروز عراق وسوریه اورا از خود

میدانستند.

حافظ شیرازی اگر از آب وسفر نمیترسید چه بسا او هم راهی غربت

میشد درجائیکه سروده :

معرفت نیست دراین قوم خدایا مددی /

تا برم گوهر خودر را به خریدار دگر/

ویا :

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد /

تو اهل دانش وفضلی همین گناهت بس/

وامروز من نیز این گناه را برخود نمیبخشم در زمانیکه چشمم به قفسه

کتابها می افتد که در زیرتوده ای از غبار خفته اند فریاد برمیدارم که

اگر بجای یک یک شما طلا خریده بودم امروز یک خانه از طلا داشتم

نه مشتی کاغذ ودفتر ومداد وقلم و سرزنش  وفریادی که در گلو یم

مانده است.

جواب بهتری نداشتم که باین دوست عزیز بدهم.

...............ثریا /اسپانیا/ جمعه /5-3-2010

 

 

من وهموطنانم

امروز نمیدانم چرا ناگهان بیاد ( میسیز ، ک/ ف ) افتادم که سالهاست

با میم بهترین دوست خود قطع رابطه کرده است شاید دلیل آن این است

که دیروز مجبور شدم به مرکز شهر بروم ودوباره چشم به چشم هم

وطنان بدوزم که هرکدام یک ژنرال درجه گم کرده وبانوانشان هرکدام

یک دوشس نیم تاج از دست داه اند ؟! وجالبتر آنکه با مراکشیها بیشتر

دوستی دارند تا باخودشان !.

میسیز ک. ف .بخا طر جناب اوباما با میم رابطه اش را بهم زد ،

روزی از او پرسیدم برای یک امر باین بی ارزشی تودست از بهترین

دوست خود کشیدی ؟ درجوابم گفت :

اولا ، اوباما امریکائی است وصرفا چون پوست او تیره است نباید باو

ناسزا گفت .

دوم ؛ او پرزیدنت انتخابی ما آمریکاییها ست واین توهین به شعور ما

وانتخاب ما میباشد .

درا ینجا چینی ها بیشتر موقعیت تجارتی را دارند بدون آنکه یک کلمه

درست وحسابی زبان بلد باشند در هر خیابانی چند مغازه چینی ، میوه

سبزیجات ، لباس ورستوران دیده میشود اما......اما ایرانیان اینجا

از بهترین زبان دانان این شهر میباشند هنوز یک مغازه کوچک بقالی

باز نشده ویک رستوران درست وحسابی ایرانی که بتوانی در آنجا

غذا بخوری نیست مگر ( از خودشان) باشی !!! واین خودشان !!!

من نمیدانم چه کسانی وچگونه این جدا سازی ایجاد شده است ؟.

سی سال ا ست من دراینجا زندگی میکنم وهنوز یک ایرانی را بعنوان

یک دوست خوب ندارم ، جالب است نه ؟ ارامنه ، باخودشان میباشند

وگاهی خدارا شکر  میکنم که دست روزگار مارا بسوی ارمنستان

پرتاب نکرد تا در سرزمین این موجود ات تافته جدا بافته زندگی کینم

اقوام بهایی باخودشان جمع وراه خودشان را د ارند وهنگامی جواب

سلام ترا میدهند که بدانند میتوانند ترا بسازند وتبلیغ کنند .

مجاهدین باخودشان هستند ، سوئدنشینان ودانمارک نشینان که حالا همه

با پولهای جمع آوری شده دراینجا بیزنس راه انداخته اند به گونه ای

با تو بر خورد میکنند که گویی تو از یک آسمان دیگری پائین افتادی

بهترین دوست وهمکار قدیمی من بهترین دوست یک( خانه تمیزکن

مراکشی میباشد) !!!!!با او به همه جا میرود .

هنگامی به تنها رستوران ایرانی میروی آنچنان با افاده وتکبر ترا

میپذیرند گویی آمدی غذای مجانی بخوری وموقع گرفتن صورتحساب

چند باره ترا درلیست میگذارند ،

با میسیز ک. ف  به کلاب امریکائیها میروم آنچنان مرا دربغل میفشارند

وخیر مقدم میگویند زیرا دوست دوست آنها میباشم وسعی دارند بهترین

را جلوی من بگذارند، میسیز کاف . ف بهترین دوست ورفیق وفامیل

من است وهمیشه با آنکه خودش بیمار است بمن میگوید :

در هرحالی وهر زمانی میتوانی روی من حساب کنی واشک چشمان

مرا پر میکند که چرا این جمله را ازیک هموطن نمیتوانم بشنوم.

بدینگونه زوال یک سر زمین صورت میگیرد وسر زمین دیگری رشد

میکند...........ثریا . اسپانیا . جمعه.......................

....................................................

جمعه ها همیشه ما غمگین میسازند ، نمیدانم چرا ؟

 

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

خواب دیدم

شاعر نیم وشعر ندانم چیست...........

...................

من خواب دیدم ، خواب درها ی باز را

خواب میله های آهنی ذوب شده

خواب دره هارا

همه دهان باز کرده بودند

ویک یک را به درون خود میخواندند

در میدان شهر ولوله بود

حضرت سوار بر اسب شمشیر میزد

میکشت

وخون همه جا جاری بود

مادرم به حضرت ومسجداو سخت مومن بود

مادر نمازش را درمسجد حضرت میخواند

وهمانجا بخواب میرفت

مادر میگفت : حضرت ظهور کرده

ودوباره غش میکرد

آه .....حضرت آمد با کتاب

و دعای فتح القلوب

او میاید ، با بوی گلاب

آه ....چه نشانه خوبی است

او خواهد آمد وخون تازه جوانان را خواهد نوشید

این بار باکاسه چینی !

خر دجال ظهور کرده بود

حال حضرت میامد

مگر  مادر نگفت قبل از حضرت خر دجال ظهور میکند

مادر ایمان داشت

او هفت پسرش را قربانی کرده بود

و...رو سپید بود

آه دوباره شهید ! شهید

وگلاب ، شله زرد وآش نذری با زعفران

( همه در پی آزادی )

شکوه خون با آب دریاچه پراز ماهی

................................................

تقدیم به آنانکه مارا فریب دادند وبازهم میدهند.

 

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

دختر همسایه

شاهر نیم وشعر ندانم که چیست / من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم

..........................................................

قسمتی از دست نوشته های دختر همسایه

.................................

از داستان دختر همسایه بیرون شدم وبه کژ راهه خزیدم ، واقعیت این

است که درآن زمان ما غرق در رویاهایمان بودیم  ، کتاب میخواندیم ،

رمان میخواندیم ، شب شعر داشتیم ! وشبهای دیگر  ، شیوه زندگی ما و

دامنه معاشرتها یمان حتی با خانواده ها  ومحافلی که رفت وآمد داشتیم

عالمی دیگر داشت وما از عمق فاجعه در درون جامعه بیخبر بودیم  ،

امروز تنها چیزی که در ذهن همه ما مانده ( قیام بیست وهشت امرداد

وکودتای آمریکایی ) ! همین ، نه بیشتر دیگر کسی از فراز ونشیب

تاریخ خبری ندارد ، نظام پادشاهی همیشه حاکم بوده مردم نیزاکثرا

زیر اراده وفرمان او بودند ظل الله آمد ورفت ونیم بیشتر کشوررا به

تاراج داد برای خوشیها ووسعت دادن حرمسرایش روحانیون نبض

مردم رنج دیده را در دست داشتند واز شاه نیز حمایت میکردند.

شاه پهلوی حرمسرایی نداشت تننها میخواست وطنش راسر بلند کند

اما اطرافیان او نادرست ونا باب بودند تا جائیکه در تاریخ 15 آبان

1341 تلگرافی از طرف آیت الله خمینی برای شاه فرستاده شد که

در آن اظهار داشته بود : اطرافیان تو فاسد ، دزد ، ودروغگو وهمه

به تو. خیانت میکنندوتمام جنایایت را به پای تو .زیر نام تو انجام

میدهندبخصوص از جان نثارها وخا نه زاده ها ونخست وزیر وقت

نام برده بود وهمه را خائن خطاب نموده وبه او هشدار داده بود.

او به قانون اساسی که ضامن ملیت وسلطنت است اعتقاد داشت

ودر سخن رانی 1/9/41 به شاه نصیحت میکرد .

او درواقع راه صلح جویانه ای را میپیمود که بعد ها اورا هم به

کژ راهه ها کشاندند.

کنسول آمریکا در اصفهان گزارش میداد که مجسمه شاه را به

قصد توهین سوار بر الاغ کرده ودور شهر میگردانند وبی گمان

این کار کار ( توده ای ها ) میباشد که دارند از شوق میترکند .

پس از رفتن شاه درتاریخ 26 امرداد ماه سر تیب ریا حی دستور داد

تا در سربازخانه ها در دعای صبحگاهی بجای کلمه شاه ، ایران

را بنشانند  وهمچنینی بجای هورا کشیدن برای پایداری شاهنشاه

برای پایداری ایران هورا بکشند.

طبیعی است که آن زمان شاه بیمار  رفته بود وبرای سربازانی که

تا آن زمان به شاه پرستی خو گرفته بودند چندان آسان نبود بنا بر

این با دردست داشتن عکس شاه برای ایران هورا میکشیدند.

..............ثریا /اسپانیا

بیشتر این گفته ها بخصوص قسمت ارتشی ، از گفته های پسر دایی

است.