جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

جوابی به یک دوست

دهقان وتر ک  ، از تازیان / نژادی پدید آمد اندر میان

نه دهقان ونه ترک ونه تازی بود /سخن ها به کردار بازی بود

...............

ایمیلی برایم رسیده از دوستی نادیده ، نوشته بود :

کارهای تو برباد میرود هرچه را که مینویسی برصفحه باد مینویسی

به روی ظلم ها وحق کشی ها پرده میکشی وسر پوش میگذاری !

حال چه جوابی دارم باین دوست نادیده بدهم ؟ به غیراز همان تک

شعر بالای صفحه، من عادت دارم به زبان خودم که نام آنرا (زبان

ملاحظه وادب ) گذاشته ام بنویسم ، کم وبیش از بیماری اجتماع باخبرم

اما این کار من نیست خود بیمار باید بیماریش را بشناسد وبا کمک

طبیب درمان کند  باید مسبب بیماری ویا میکرب را پیدا کند، کلام من

هدف نیست وبقول شما ارزشی هم اگر داشته باشدبر باد نوشته میشود

من باین امر اعتقاد دارم که » کلمه « میتواند بیانگر حقیقت باشد

متاسفانه سالهای سال است که قدرت مالی واقتصادی با قدرت معنوی

جدال وهرروز زور قدرت مالی بیشتر میشود وهر روز معنویات کمتر

وفهم وشعور پائین تر میرود دستگاههای هدایت شونده نیز باین امر

کمک میکنند، امروز  ماهم مانند مردم همین سر زمینی که دران

زندگی میکنیم گم شده نه تنها سنت هارا نمیشناسیم چیزهایی هم که از

غرب وشرق یاد میگیریم چیزی درحد یک آش شله قلمکار است تنها

به ظاهر اکتفا کرده ایم هر چه فشار بیشتر باشد فضای انسانی تاریکتر

وخالی تر میگردد.

دوست عزیز شما کمتر میتوانید یک فضای یکرنگ وهمسان بیابید

حتی یک فضای بی رنگ درهر زمانی فضای اجتماعی ما دستخوش

شوریدگی ها میشود وبه شکلی فرو میریزد چرا که همه از هم

گریزانیم ، حرف زیاد میزنیم اما اهل عمل نیستیم درزمانی هم باید

زبانها بریده شوند مانند امروز.

مولانا جلالدین بلخی وپدرش بهاالولد چرا ترک دیار کردند حتی در

نیشابور هم نماندند وامروز ترکها اورا صاحب شده اند وما ایرانیان

بعنوان توریست برای تماشای آرامگاه او میرویم .

فردوسی کم کم فراموش وآرامگاه او متروک مانده وروبه ویرانی

میرود .

سعدی اگر درشام وحلب مانده بود امروز عراق وسوریه اورا از خود

میدانستند.

حافظ شیرازی اگر از آب وسفر نمیترسید چه بسا او هم راهی غربت

میشد درجائیکه سروده :

معرفت نیست دراین قوم خدایا مددی /

تا برم گوهر خودر را به خریدار دگر/

ویا :

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد /

تو اهل دانش وفضلی همین گناهت بس/

وامروز من نیز این گناه را برخود نمیبخشم در زمانیکه چشمم به قفسه

کتابها می افتد که در زیرتوده ای از غبار خفته اند فریاد برمیدارم که

اگر بجای یک یک شما طلا خریده بودم امروز یک خانه از طلا داشتم

نه مشتی کاغذ ودفتر ومداد وقلم و سرزنش  وفریادی که در گلو یم

مانده است.

جواب بهتری نداشتم که باین دوست عزیز بدهم.

...............ثریا /اسپانیا/ جمعه /5-3-2010

 

 

هیچ نظری موجود نیست: