یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

بهار میرسد !

شاعر نیم وشعر ندانم چیست.....

.............

دستهایم گناهکارند ، آنها به عشق دخیل بستند

دستهای گناهکار من ، شاهد تاراج قلبم بودند

از نقطه تا اوج

بخیال قطره آبی نشستم ، تشنه کام

ای یار ، ای دیرینه ترین یار

بیا وتنهایت را بامن قسمت کن

اگر شمعی بیافروزی درروشنایی آن

در سایه روشن یک دیوار بلند

مرا خواهی یافت

من تنها نشسته ام ، در کنج عصیان شب

وداستان ( ابلهان) را میخوانم

اگر  شمعی بیافروزی ، مر ا خوای یافت

در سایه سالهای گمشده

میان فواره ها وبرکه ها

میان همان دشت خرمی که روزی باهم

غلط زدیم وعشق بازی کردیم

...............

بهار فرا میرسد ، افسوس که گلشنی نیست

زندگی بین دره ها ودیوارهای کهنه

فرو میریزد

زمین ترک برداشته

دیگر هیچ گلی نمیروید ؛ بغیر از گل خشخاش

زندگی میگذرد ، در رویش یک سیلاب بی حوصله

و تو با چه بی تفاوتی

بر روی زمینی که زیر پاهایت فرو میریزد

وآبشاری از دلهر ها ، ایستاده ای

با قانون خود

با دستهای باز ، بگمان آنکه آسمان

به جانب تو پرنده ای بفرستد

بهار تازه میرسد

به پنجره خاکی مینگرم

پرنده درون سینه ام بیقرار است

من نبض هستی خودرا

به نبض تو گره زده بودم

بهار فرا میرسد

دسته دسته گلهای مسموم بر درختان

نارون آویزانند

بی هیچ حوصله ای

بهار فرا میرسد..........

..........ثرا / اسپانیا/ یکشنبه / ساعت چهار وسی دقیقه صبح

 

هیچ نظری موجود نیست: