یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۳

دنیای من

میل ندارم وارد دنیای بدبینی شوم خیلی کم نویسندگانی پیدا میشوند که دنباله یک موضوعی را میگیرند وسبک وفکر تازه ای را به میان میکشند ، امروز که همه چیز عیان شده  دیگر کسی به دنبال نویسندگان با سبک نمیرود همین که چند خط راجع به عشق ودین وسکس بنویسی کافی است زنجیر وار به دنبالت راه بیفتند .کتابها دیگر در کتابخانه های بزرگ خاک میخورند همه عجله دارند بخوانند وچند خط بنویسند ویا چند علامت بگذارند  وبروند ودوباره برگردند /

یگر کسی به افکار کافکا ویا تولستوی کاری ندارد آنها قدیمی شده اند فسیلند ، اما فلان خواننده ویا نویسنده با چند خط کج ومعوج وچند چرند کلی دنباله رو پیدا میکند ، ویا آنکه درس آشپزی بدهی !!!  امروز میل دارم از دنیایی سخن بگویم که نه پیچیده است  ونه آنقدر بن بست  تنها تاریکی بر آن سایه انداخته است  چنانکه درشروع آشنایی نمیتوانیم  با مقیاس های خود دیگرانرا بسنجی باید دست به عصا راه برویم  ببینم از چه میگویند ، از دنیای لاینتهای ؟ خدا ، جن ، پری ویا موضوع های بسیار پیش پا افتاده  چند عکس رنگی وفتو شاپ شده هم چاشنی آن میکنیم  ، امروز دیگر نمیتوانم با کارمندی روبرو شوم که برایم شرح کارهایش را بدهد  ویا از زندگی پیش پا افتاده خودش برایم داستانی ببافد همه چیز جریان وسیر طبیعی خودرا  تغییر داده است  اما ناگهان احساس میکنی که دلت دچار دلهره شده یخ کرده ای  همه آن چیزهایی که برایت مقدس بودند وپر ارزش ، جدی بودند ومنطقی  یکباره معنی خودرا گم کرده اند ، دیگر صدای عقربک ساعت را نمیشنوی جور دیگری کار میکند  مسافتها با همه طولانی بودن باز بتو نزدیکند ، میل داری افسارت را پاره کنی ، با این آدمهای معمولی سر بزیر مانند بره با هم ظاهرا همدردی دارند  تو هنوز دچار منطق هستی  درحالیکه دنیا افسار گسیخته  بی هیچ دلیل وبرهان مانند شب وروز میایند ومیروند بی آنکه اثری از خود بجای بگذارند  دیگر کسی با تو همدردی نمیکند  مانند تو فکر نمیکند  همه پوچ شده اند  ماشین های خود کار بدبختی  که هرچه جدی تر کار کنند  بدبخترند  با چیزهای مسخره ای خو کرده اند  برایشان طبیعی است  .ناگهان میبینی که :

انسان تا چه حد تنهاست  بی پشت وپناه هست  ودر سر زمین ناسازگار گمنامی زیست میکند که زاد وبوم او نیست با هیچکس نمیتواند پیوند ودلبستگی داشته باشد  خودش هم میداند  اما آنهارا مانند گربه زیر خاک پنهان میدارد .

ما مردمان گمنامی هستیم  که دردنیایی که دامهای بسیاری برایمان گسترده شده  راه میرویم  همه برخوردهایمان  پوچ است باید آهسته برویم وآهسته حرف بزنیم وکسی هم نیست بما بگوید سلام صبح شما بخیر . این تویی که به همه سلام میکنی .چون تنهایی . تنها .

ثریا ایرانمنش . آخرین نوشته در ماه نوامبر .3.11.2014 میلادی .

 

 

 

 

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۳

قصرها

دلخوشی

سی وشش بیلیون دلار ! با نه قصر بزرگ ، با سی وشش تایتل یا نام اشرافی ، امروز ایا تنهایی آن دختر جوان وآن مرد جوانی راکه در بیمارستان خوابیده تا غده ای را از درون روده های او بیرون بکشند وهنوزنمیدانند این غذه بدخیم است یا خوش خیم ، چه کاری میتواند برای دلهای دردمنداین دختر وپسر بازمانده آن پیر زن که هفته پیش جانسپرد انجام دهد ؟ تنها اطاقشان خصوصی وپرستارانشان مهربان وبیمارستانشان خصوصی است ، همین ، فرقی ندارد ، بیمار بیمار است چه بسا ترجیح میدهد درکنارش تختخواب دیگری هم باشد و یا کلام دلنشینی که باو دلداری بدهد .

روز گذشته دخترک  درخیابان تکیده وتنها داشت راه میرفت تولدش بود ، از دوستان خبری نبود او تنها بغض گلویش را گرفته  رو  به دوربین چی های که همه جا فضول زندگی  مردم هستند ایستاد وگفت به بیمارستان برای عیادت برادرم میروم .

روزی در اتومبیل نشسته بودم واز کمبریج عازم لندن بودیم بیرون برف فراوانی باریده بود اما درون اتومبیل گرم ومن داشتم به آواز شجریان گوش میدادم ، در عالم رویا زندگی میکردم ، همسرم نگاهی بمن انداخت وگفت اگر پولهایی که بایت این نوارها داده ای جمع میکردی امروز کلی پول داشتی !! گفتم اگر الان در بانک دویست میلیون پوند هم داشتم این لذتیرا که الان دراین اتومبیل ودرمیان جاده پربرف وبا صدای جادوی این مرد میبرم نمیبردم ، چون مرتب دلواپس بودم که آیا باید مالیات پول را بدهم ایا از آن چیزی کم نشده  الان از هفت دولت آزادم فردا این اتومبیل هم نخواهد بود اما این صدا درکنار  من باز هم میخواند .

بیرون باران شدیدی میبارد ، خیال داشتم برای خرید به سوپر بروم اما باید ظاهرا صبر کنم تا فردا بعداز ظهر که زهرا تعطیل است  !! بچه ها نمیدانم درخانه هستند یا درجاده  یکی در دفترش هست  دیگری هم باید به دنبال بچه ها برود  آن یکی هم باید به دنبال بچه ها برود جاده ها پر اب ولغزنده  سیل از آسمان به زمین میبارد من  دچار سر گیجه هستم واین پسر ک یا مر دیا زن یا هر پدر سوخته ای که هست مرا رها نمیکند تمام مدت ایمیل من پر است از داده های او ، دیگر نمیتوانم بکسی ایمیل بدهم . شاید هم از خود رفقا باشد چه میدانم حوصله ندارم  امروز حوصله هیچکاری را ندارم .تا بعد .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 27 نوامبر 2014 چه خوب شد که دارد تمام میشود !!!!

چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۳

روز زن

روز گذشته روز زن بود روز زنهای بی پناه وزنهایی که به دست مردانشان زجر میکشند ویا کشته میشوند همه روبان قرمز به سینه داشتند ودهها کیلو متر کفش زنانه قرمز ویا رنگ شده  ردیف چید ه شده بود . حتی زنانیکه در بستر زناشویی نیز امنیت ندارند وشب همسرشان اورا بیدار میکند تا خودش را خالی کند یکنوع تجاوز وگاهی این  تجاوز از پشت هم صورت میگیرد وای بحالت اگر تسلیم نشوی ، روزگارت سیاه است  خود من بارها مورد تجاوز همسرم قرار گرفتم گاهی از شدت خواب وخستگی بیهوش بود اما میدیدم او مشغول کار خود است . حالم بهم میخورد وروزها او خودش را به موش مردگی میزد  وبمن بر چشب دیکتاتوری . گذشت .هرچه بود گذشت نامش هم مرا دچار چندش میکند ،

در واقع میخواهم بگویم ما زنها هستیم که مردانرا شیر کرده وسوار سرخود میکنیم مثلا منصوره خانم میپرسی موهایترا رنگ نمیکنی  میگوید شوهرم دوست ندارد ، فلان لباس را شوهرم دوست ندارد ، زن  !خود تو مگر آدم نیستی ؟ اینجا راحت زنانرا میکشند اگر خیلی به  لجبازی با زن داشته باشندبچه هایشانرا میکشند سر زمین عجیی است مانند سر زمین ایران ما  ،خون با خاک اینها عجین شده است  بهر کیفتی که شده باید زنرا آزار دهند خیلی کم پیدا میشود مرد وزنی که باهم سازش وسازگاری داشته باشند ، جاری بنده داشت سیگار میکشید تخمه میخورد استکان چای جلویش بود ساعت سه بعد از ظهر همه نشسته بودند آقا اورا از درون اطاق صدا میکرد که بیا پاهایمرا بمال دردمیکنند  وهمه نگاهی بهم میانداختند  خانم باطاق میرفتند ودرب را ادرون قفل میکردند  ، پس از ساعتی که کارشان تمام میشد خانم گویی هیچ اتفاقی نیفتاده با موهای بهم خورده دوباره میامد ومیگفت ای    ، چایی من یخ کرد !!! یا گلویش را جراحی کرده بود تا غده ای که روی غبغب ایشان نشسته بود بیرون بیاورند آنهم با پول برادر شوهر در یک بیمارستان خصوصی  بسیار گران در لندن . بمجرد آنکه بخانه برمیگشتند ، ایشان با همان گلوی پانسمان شده زیر شوهرشان میخزیدند فردا هم با آب وتا ب آنرا برای بقیه تعریف میکردند !!!   اوف این زن حال مرا بهم میزد همیشه بوی سکس میداد . بوی بغل خوابیهای بیحساب . پس ما خودما کرم داریم وبه مردان رو میدهیم یک مرد فهمیده وبا شعور باید بفهمد هر کاری موقعی دارد زن که توالت نیست تا ایشان ادرارشان گرفت فورا زن پاهایش را باز کند ، بیشتر اختلاف من وهمسرم سر همین موضوع بود . اطاق خواب جای جدال بود وسپس جداگانه خوابیدیم وایشان پی زنهای دیگری رفتند که هرساعت تنبنشان پایین بود  تا حدی توانستم خودم را از یوغ مرد نجات دهم امروز حالم از هرچه مرد است بهم میخورد از هرچه عشق است بهم میخورد حال تهوع بمن دست میدهد .

بلی خود ما نیز تقصیر کاریم آنهم بخاطر همان غریزه مادری وترس ازتنها ماندن زن بیوه ، زن بدون شوهر دراین دنیا خیلی بی ارزش است اگر چه علامه دهر باشد باید یک تیرک همیشه دنبالش باشد ویا یک ثروت قابل توجه وهزاران تیتر از شوهران قبلی؟؟؟ مانند دوشس آلبا که درسن 85 سالگی هنوز سرخاب وسفیدابش برقرار بود ودنبال مرد میگشت  حال هم خاکستر شد ورفت وتمام شد .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 26 نوامبر 2014 میلادی . 5 آذر 1393 شمسی خانم!!!!

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۳

من ، وایرانیان !

آذرخانم !

امروز نمیدانم چرا بیاد روزهایی افتادم که درکمبریج بودیم ، من آنجارا انتخاب کرده بودم برای آنکه بچه هایم در مدارس خوب درس بخوانند وهمانجا به دانشگاه بروند !! چه رویایی ؟ در خانه حاجی این خبرها نیست باید خورد وخوابید وسپس دوباره چاپید !

هرچه فامیل ته تغاری  ودوردست بود ناگهان دلشان برای ما تنگ شد وبه دیدار ما میامدند آنهمه نه یک روز ودوروز بلکه هفته ها ، ناهار مفت ، شام مفت ، حمام مفت، عرق وتریاک که به وفور یافت میشد ! بچه های بدبخت دراطاقهایشان زندانی بودند ،  فریادم به آسمان میرفت ، لعنتی ها من سر زمینم را بخاطر همین کثافت ها ترک گفتم وباین گوشه پناه آوردم ، اینجا هم شما دنباله بوگندو راه افتاده اید ؟ اما تنها این فریاد دردرونم میشکست  کسی نبود که آنرا بشنود  ،آنها میرفتند دوستان قدیمی ناگهان یادشان میامد که مادرکنج کمبریج ودر غربت  تنها افتاده ایم، ناگهان یک بنز آخرین سیستم درخانه ما میایستاد وجناب گاراژ دار معروف با کپه ودب دبه پباده میشد بچه ها از پشت شیشه نگران که این یکی ، آهان عمو خوبه که برامون از امریکا ملافه وحو له میاورد !!! در واقع بچه ها خیری که از عمو وعمه ها  غیر از اخم وتخم وافاده فروشی  نمیدیدند ،بناچار باین مرد غریبه عموجان میگفتند ، خوب خوش آمدید عموجان  ، با آن هیکل یکصد وبیست کیلویی خود خودش را به روی کاناپه میانداخت ، فورا چای وشیرینی را بخدمتشان میبردیم ، به به صفا آوردید ، با لحنی پر از باد وکمی مکث میگفت :

من درهتل شرایتون لندن اطا  ق دارم اما دیدم دلم برای شماها !!! تنگ شده !!! گفتم سری بشما بزنم ، فورا بساط مشروب با همکار ی همسر عزیز که دراین کار خبره بود آماده میشد وسپس شام مفصل ، بچه ها رادریک اطاق میخواباندیم واطاق یکیرا به عموجان میداد م ، » عیبی نداردهمین یک شب است ! « خیر پانزده روزتمام ،

صبح که میشد چند تخم مرغ آب پز ، نان مفصل تست شده چای وکره ومربای خانگی ، نزدیک ظهر که میشد ، میگفت :

خانم ، میشه کمی تره حلوا برای من درست کنید ؟ اگر بلد نیستید من کمکتون میکنم من بلدم ، آی بچشم . فردا صبح :

خانم امروز یک خورش بادمجان درست کنید ، توی دلم فریاد میکشیدم ، آقای عزیز بچه های من این عذاهارا نخورده ودوست ندارند آنها بچه هستند ، در خانه پدری هم چندان میلی باین غذاهای چرب وروغنی نداشتند . سکوت

خانم ، اینجا گوشت گوسفندی خوب پیدا نمیشه یک آبگوشت درست کنیم وبریم پیک نیک !! پیک نیک توی این هوای بارانی ؟ تلفن میکردم به لندن به جناب همسر میگفتم که ایشان هوس آبگوشت کرده اند ، او خوب فرار میکرد میرفت لند ن خانه دوستانش به مشروبخوری وتریاکشی وزن بازی ومن مجبور بودم از این آقایان که درعمرم رنگ خانه آنهارا ندیده بودم پذیرایی کنم .

در همین بین با زنی آشنا شدم که یک شوهر انگلیسی داشت دریک بنگاه تبلیغاتی کار میکرد اوخیاط بود ومن ذوق کردم که خوب حال مثل سابق میتوانم لباسهای دست دوز را بپوشم دخترش هم همکلاس یکی ازدختران من بود واوهر بعد از ظهر شوهر مرا میدید که با اتومبیل بی ام دبلیو جلوی درمدرسه ایستاده ومنتظر بچه هاست ، خوبی چیزی است به به ما که حریفش هستیم ! از این طریق با ما آشنا شد موهای بورکرده ناخنهای بلند مانیکور شده وخوب ویسکی مینوشید ، خوب تریاک میکشید ، خوب تخته نرد بازی میکرد وخوب خوبهم ! هر روز درخانه ما بود گویا قبلا زنگ میزد وبه شوهرم اعلام میکرد که دارد میایدمنهم سرم درون سینگ ظرفشویی ویا دیگ غذا ویا تمیزی بود ویا به بچه ها میرسیدم ، ناگهان میدیدم وسط اطاق پاهایش را دراز کرده بدون لباس زیر ودارد با همسرم تخته بازی میکند ، سکوت ! وسپس برای کشیدن تریاک ……….به گاراژ خانه میرفتند .

یکشب همسرش را بخانه ما آورد ، ما برایش تاس کباب درست کرده بودیم باضافه عدس پلو خوب خورد وخوب غذاهارا برای شوهرش تشریح کرد وسپس آمد به دروزن آشپزخانه وگفت به به ، عجب تاس کبابی در عمرم اینهمه تاس کباب خوشمزه نخورده بودم ، به ، از کجا گیر آوردی ؟ گفتم به ؟ اینجا درکمبریج به پیدا میشود  ؟، کمی لب ولوچه اش را کج وکوله کرد وگفت :

دیدم مزه اش فرق میکند هر چیزی باید اصالت داشته باشد ، نگاهی باو کردم ودرخانه را باو نشان دادم

از این قبیل داستانها زیا ددارم  اما حوصله کم دارم .

تنها باین اکتفا میکنم که یکی از خانمها ی دوستان، بعداز انقلاب به لندن آمد با نه عدد پالتو پوست ویکصندوق جواهر  در فرود گاه لندن جلوی اورا گرفتند وگفتند اینهارا برای فروش آوردید؟ خانم فرمودند خیز متعلق بخودم هست > مامور گمرک گفت :

ملکه ما تنها یک پالتو پوست دارد وشما ؟  یک زن معمولی  ،بسیار خوب اینها اینجا میمانند تا مالیات آنهارا بپردازید وسپس آنهارا ببرید ، دو روز بعد نود هزار پوند مالیات آنهارا دادند ولباسها وجواهراترا تحویل گرفتند ، همسر ایشان برادر زاده یک افسر انقلابی بود که اورا بعد از انقلاب کشتند !!! ودر اطاق پذیراییشان عکس بزرگ حضرت امام خمینی  دیده میشد ؟!!!!!!! وما به اسپانیا فرار کردیم از دست این جماعت عرقخور قمار باز تریاکی ودزد .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 25 نوامبر 2014 میلادی . 4 آذر 1393

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۳

سالمرگ

اولین سالگرد .

پسرم ،

امروز احساس میکنم که من وتو تنها دراین دنیا یتیم هستیم ، امروز سالگر مرگ پدرت میباشد با آنکه سالها از یکدیگر دور بودیم اما من گاهگاهی اورا درپنهانی ملاقات میکردم ، دیگر برای هردوی ما دیر شده بود ، آنروز که میتوانستیم زندگیمانرا نجات بدهیم هر طرف ما دو دست نامریی مارا بسو ی دیگر میکشاند پس از مدتی هر دو دانستیم که اشتنباه کرده ایم وبرای جبران این اشتباه خیلی دیر بود . از آنروز دیگرمن خودم نبودم ، انسانی بودم وظیفه شناس !! شوهری داشتم که ابدا اورا نمیشناختم درمیان گروهی مردم ناشناس گم شده بودم توبه آرامی بزرگ میشدی ومن مانند یک زن ویک مادر ماشین وار به زندگیم ادامه میدادم ، گاهی بخود میگفتم که :

خیال کن درزند ان بسر میبری ، یک زندان عمومی ویا گاهی ترا به انفرادی پرتا ب میکنند ، مگر نه اینکه او هم همین راهرا طی کرده بود ؟! وبا این تذکر پنهانی خودرا محکم واستوار نشان میدادم درحالیکه از درون تراشیده میشدم .

امروز احساس میکنم من زنی بیوه هستم که تنها یک پسر دارم او هم بتازگی پدرش را ازدست داده است ومنهم بیوه شده ام .

روز سختی را باید پشت سر بگذارم وپنهانی بگریم کسی نمید اند چرا گریه میکنم .

تو هم نخواهی دانست / پسرم /

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۳

مرگ پیر زن

در انتظار پر شدن تابلت  ودرانتظار گرم شدن حمام  ،نششتم به نوشتن / الان ساعت هشت وبیست وسه دقیقه صبح است ، شهر سیویل تمام شب نگران آن چند پاره استخوان پوسیده پیر زن هشتادودهشت ساله است که دارد با مرگ دست وپنجه نرم میکند واز عزراییل میپبرسد که آیا میشود تابستان دوباره با بیکینی به دریا بروم وعکاسان رابه دنبال خودم بکشانم ظاهرا عزراییل روی خوشی نشان نداده است  ، حال در حال احتضار است حال ماهها  باید شاهد مراسم تشییع جنازه ایشان وماهها  خاله زنکها بنشینند ودرباره اش اظهار عقیده بکنند ، تنها باز مانده یک حرامزاده آریستوکرات از نسب جاکوب چهارم با پنج توله وچندین نوه ونه قصر بزرگ درسر تاسر اسپانیا وهمه زراعت شهر سویل را به زیر پای خود کشید زیتون ، بادام وشراب بی آنکه به کارگرانی که درخدمتش بودند اجرتی بپردازد همه هم دراین انتظارندکه شاید این دوشس درآینده ودروصیتنا مه اش نامی هم از آنها برده باشد !!! حال  درتابوتی از چوب آکاچو با ساتن گرانقیمت اورا میخوابانند ودر کاتدرال بزرگ شهر مراسمی برپاخواهد شد دسته کر آوازمیخواند  همه جیره خواران دروصف بزرگی وبزرگواریش سخنها خواهند گفت  ( درحالیکه ماهها اجرت کارگران  زحمت کش وبدبخترا نپرداخته آنها دست به اعتراض زدند که صد البته با چوب پلیس ها  متفرق شدند )وهمه دزدان سر گردنه دراین مراسم حضور پیدا خواهند کرد اینجا دزدی یک کار قانونی است واگر نتوانی دم کلیسارا ببینی مانند ایزابل پانتوخوا  ،خواننده کولی به زندان میروی بخاطرسفید کردن چپند میلیون یورو وهمه هستی ومال ترا که درطول زندگیت اندوخته وبرای بچه هایت گذاشته ای بنفع دولت ضبط میشود .  یک پسر داردویک دختر کولی از کلمبیا آدابت کرده هردو در رفاه کامل بسر میبردند وخودش  در کسوت خواننده روی سن بر پاهایش میکوبید ومیرقصید ومیخواند ومیگریست سپس عاشق شد عاشق یک دزد دیگر که از گارسنی به شهردار منصوب گردیدید  فردا او به زند ان میرود وخانم دوشس به بهشت این است فرق دوانسان .

نگاهی به دمپایی های نمدی ام که از مغازه چینی خریده ام وروبدوشامبر نمدی ام که انرا نیز ار همان مغازه خریدم انداختم وبا مفایسه با خانم دوسش که درلباس ابریشمی بنفش روی صندلی مخمل نشسته بودند با دهان کج دستها دفورمه شده از فشار رماتیسم وسکته ها ولبهایی که به ضرب آمپول های زیبایی فرم لب ها شکل ارد ک را گرفته است ، مقایسه کردم وگفتم » هردو به یکجا میرویم « تو عرض وطول زندگی را باهم داشتی من هیچکدامرا تنها کار من مبارزه با حیوانات بود وتو رییس ( داشتم مینوشتم ناگهان کامپیوتر هوس کرد که خاموش شود ونفس بکشد  لابد نباید همه چیزهارا میگفتم) . نقاشان بزرگ عکسهای اورا نقاشی کرده اند از قبیل فرانسیکو گویا وپابلو پیکاسو ودرموزه ها آویخته اند ومردم پول میدهند تا بروند اورا وقصرهایش را تماشا کنند ، واین تنها نیست در سر زمین انگلستان هم امثال این خانم زیادند عده ای نسب آنها به یهودیان میرسد مانند ایشان !!! حرف بس است ………

حرامزادگی خیلی خوب است ، دزدی کار شریفی است . وآدمکشی بهترین کاری است که یک موجود میتواند دردنیا انجام دهد  ودرموقع مرگ یک بیمارستانرا بخانه بیاورد وشهر درانتظار . دیگر بس است فردا همین صفحه را نیز از من خواهند گرفت .

چیز تازه ای نیست .دردها زیادتر از آنند که من بتوانم باز گو کنم .بقول علی شین این بار که خیلی لوس بود شاید بار دیگر بهتر شود !!!! تنها یک سئوال دارم چرا ما اینهمه باین حیوانات اهمیت میدهیم ؟؟؟

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / پنجشنبه 20 نوامبر 2014 میلادی !

چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۳

25 نوامبر

میخواستم این مرثیه را همان روز بیست وپنجم وسالگرد مرگ او بنویسم اما دیدم امروز بهتراست بنویسم ، خودمرا از دست ایرانیان وهمه انجمنهایشان خلاص کردم ودیگر گرد هیچ یک نخواهم رفت تنها با روزگارانی که داشتم دلخوش میکنم چون دیگر روزگارانی نخواهم داشت .

امروز چهارشنبه نوزدهم نوامبر 2014 میباشد ومن این مرثیه را برا ی او مینویسم وشاید آخرین چیزی باشد که برایش مینویسم .

آن پرنده  بیمار ، آن پرنده تنها  ، تنها پرید  بی همراه ، بی توشه  وبه مشتی خاکستر تبدیل شد او  نماند تاا ورا به جهنمی که وعده داده اند ببرند خود خاکستر شد  ، گاهی احساس خستگی میکنم از اینکه  هر ماه یا هرسال باید شمعی( یادبود) روشن کنم ومانند همان شمع  اشکهای پنهانم را با بغض درگلو گرفته  بریزم .

شاید از همانوقت  از همان روزیکه اورا دیدم متعلق باو بودم شاید خاک مارا از ازل بهم آمیخته بودند هنگامیکه برای اولین بار اورا دیدم گویی هزار سال است که اورا میشناسم برایم آشنا بود  دلم طپید  ، نام او در روحم پنهان شد  به همین دلیل همه آنچه را که میبایست انجام دهم نیمه کاره گذاشتم وبانتظاراو نشستم  ، نمیدانم آیا او از این اعجاز خبر داشت  یانه ، هر دو کودک بودیم  که تنها قد کشیده بودیم  واحساس بزرگی بما دست داده بود او تجربه چندانی از زندگی نداشت نیمی از عمرش را درزندان مادرش ونیم دیگر را درزندانهای تک نفره وعمومی کشور گذرانده بود  ومن هم نمیدانستم که درمیان چه گرگهای بسر میبرم .

تصمیم گرفتیم  با هم یک لانه بسازیم ومانند  دو پرنده تنها سر در گریبان یکدیگر بگذاریم  ، لانه ما ویران شد بکلی از پای بست ویران شد یکماه به آخر سال جدید مانده ویکسال هست که برای همیشه رفته است  ایکاش روزهای آخر درکنارش بودم وبا نگاهم باو میفهماندم که هنوز درگوشه دلم نشسته دورا زنگاههای آن یکی ؛ آنکه میدانست عشق هرگز مردنی نیست .

آخ آن نامه  هاکدام جهنم سوختند  آنهاییکه شاهد اشکهای او ومن بودند  .من از او گریختم برای حفظ غرورم  بی آنکه علت فرارم را شرح دهم از نگاه مادر خشمگینش  که میل نداشت ( نوه هایش پوستشان تیره وموهایشان تیره تر باشد ) .

او از سر زمین یخ وقطبهای شمال واز کنار خرسهای بزرگ سفید واز کوهستانهای دوردست آمده بود او نمیدانست که زیر آفتاب سوزان جنوب  دوستاره در یک افق بهم میرسند ، …..وسپس خاموشی فرا میرسد .

حال خاموشی دنیا را فرا گرفته است . او تنهاترین مرد روزگار بود وبدبخت ترین آنها .

تقدیم به عین . شین . وتقدیم به یگانه پسرم که اورا از جان بیشتر دوست میدارم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 19 نوامبر 2014 میلادی .

سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳

اندوه

اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب / میهمان عزیز آمده درخانه ام امشب /

امروز صبح شاخه گلی صورتی رنگ را برایت روی آنتن فرستادم ! آنتن ج پلاس ، میدانم که در آن صفحه کوچک ودرمیان آدمهایی که همه شعور خودرا باخته اند نمیتوان بیش ازآن گفت .

روز سه شنبه آینده یکسال میشود که رفته ای ، تنها شش نفر ترا بدرقه کردند که سه تای آن فرزندانت بودند ، خیلی دلم میخواست منهم حضور پیدا میکردم ، اما منوط باجازه همسر تو بود که من اهمیت به آن نمیدادم تنها نداشتن پول ونتوانستن مرا از آمدن باز داشت ، بی پولی دراین زمانه خیلی دردآور است بخصوص دراین زمانه ، که مردم خودرا به آن فروخته اند ،  هنگامیکه آن مشت خاکستر را درون یک جعبه حلبی زیر تور صورتی درکنار یک شمع دیدم نتوانتم از فشار درد خودداری کنم بی اختیار فریاد کشیدم که ای دنیا اوف برتو ، هیچکدام از دوستان حصور نداشتند ، همه فورا خودرا به نشناختن وندیدن زندند ، تنها پسرمان شاهد این ماجرای غم انگیر بود وخواهرانش ، واین او بود که عکس ترا وعکس آن طاقچه کوچکرا که تو درمیان آن سر انجام آرامش یافتی برایم فرستاد .

روز گذشته اهنگی را که تو دوست میداشتی باز روی همان آنتن مزخرف گذاشتم تسکینی برای دلم ، عجب آنکه تو از آهنگهای ایرانی بخصوص دلکش ومرضیه وبنان بیزار بودی ومن هرسه را ستایش میکردم وآوازهایشان رامیخواندم ، تو به کنسرتوی مندلسون گوش میدادی ومن به آهنگ  برگ خزان ، کم کم با آنها آشتی کردی وگاهی بمن میگفتی بخوان ، برایم بخوان  ؛ هنگامیکه مادرم به نماز میاستا دتو اطاق را ترک میکردی ، مادرم میگفت این کافر است ، از نظر او هرکس که نماز نمیخواند کافر بود ولواینکه دزدی بود از نطر تو این کار احمقانه وبسیارهم احمقانه بود ، بهترین اشعار ما درآن زمان این بود که بگوییم :

بحریم کعبه رفتم به حرم رهم ندادند . که تو دربرون چه کردی که درون خانه آیی ؟ وتو میخندیدی میگفتی میدانی کعبه کجاست ؟ من میگفتم خانه خدا ! باز میگفتی کدام خدا ؟ من پشتم میلرزید وگمان میکردم همین الان زمین دهانرا باز میکند و.هردوی مارا به قعر جهنم میبرد. تو درپی روشن کردن ذهن مردمان وشعور آنان بودی من ترسو ترسو میترسیدم .مادرت با هفت زبان زنده دنیا سخن میگفت وخودت نیز چند زبان بلد بودی بمنهم فشار میاوردی که زبانی دیگررا فرا بگیرم ومن پایم را درون یک کفش میکردم که : خیر ،زبان فارسی چه عیبی دارد ؟! من کودکی بیش نبودم که تازه راه افتاده اما خیال میکردم یک فیل هستم یک شیر غران ، اگر مادرت آن زن چشم آبی وموبور سفید پوست را که شوهر وسه بچه داشت دربغلت نمی انداخت ، شاید باهم میماندیم وکم کم منهم مانند تو کافر میشدم تو به دنبال آن زن رفتی ومادرت خوشحال که نوه های آینده اش سفید پوست وچشم آبی خواند شد ازدواج شما بیشتراز نه ما طول نکشید همان نه ماهی که من درانتظارت بودم تا از زندان بیرون بیایی .ومن جدا شوم خسته بودم از بیرحمی های مادرت وخواهرت وگفتگوهای بی ربط برادرت ،  جالب  آن که مادرت با خانم مریم فیروز وسایرین دوره داشت برای رهایی زن ها از بردگی وبالا بردن سطح شعورآنها وبردگی ، وخوددر مقابل من جبهه  میبست ، شاید اگر دختر یک مرد متمول بودم ویا حقوقی کافی داشتم  مرا هم مانند دیگران ستایش میکرد ؟!  بهر روی جداشدیم پسرم را برداشتم وبخانه مردی رفتم که درست مقابل توبود ، بیشعور احمق ، بیسواد تنها پسر یک حاجی بازاری بود ویک دزد قهار ،  یک قمار باز حرفه ای که همیشه برنده بود ویک الکلی بدبخت  دریک خانواده بسیار فناتیک  ،دیگر برای برگشت دیر بود تو هم به دامن یک زن آلمانی پناه بردی تا بکلی از ایران بروی ورفتی ومن دیگر هیچگاه ترا ندیدم تنها گاهی صدایت را میشنیدم با تلفن ویا گاهی برایت نامه میفرستادم .

امروز نمیدانم چه مینویسم تمام مدتی که کنار اجاق ایستاده بودم تا برای بچه ها ناهار درست کنم درون ذهنم مینوشتم اما آنچهرا که آنجا درذهنم نوشتم اینجا فراموش کردم . دیگر برای همه چیز دیر است آن مردیمرا که تو میخواستی روحشانرا نجات دهی دوباره به غار اصحاف کهف باز گشتند ، ومن حال پشیمانم که چرا ترا ازدست دادم . همیشه برای زندگی دیر است وهمیشه هم پشیمانی است . روانت شاد. میخواستم برای سالگرد تو به آنجا بیایم هم سرما بود هم بی پولی . میبینی گاهی پول میتواند خیلی از آرزوهارا بر آورده کند میتوانستم دریک هتل گرم بمانم وروزها ساعتها کنارت بنشیم وبرایت حرف بزنم وبرایت شمع روشن کنم وبرایت گل مورد علاقه ات که رز صورتی بود بگذارم ، اما همه این آرزوها هم مانند بیشتر خواسته هایم بباد میرود ومن از دوردستها ترا صدا میکنم . مرا ببخش .منهم ترا میبخشم وهر دو دو کودک بودیم بی تجربه دیگر دیر است ساعت ها دارندمینوازند منهم باید کم کم چمدان خالیمرا ببندم وبسوی جاییکه نمیدانم کجاست پرواز کنم . امسال کریسمس مانند سال قبل همه خانواده بدون تو خواهند بود بخصوص دخترت که سخت ترا دوست میداشت .

ثریا . سه شنبه 18 نوامبر 2014 میلادی ساعت نه وچهارده دقیقه صبح !اسپانیا.

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۳

تبعیدگاه

امروز آهنگی از دلکش روی یوتیوپ بود که آنرا باشتراک گذاشتم . هیچ گمان نمیکردم که مرگ او اینهمه مرا دچار تحول روحی کند . هرچه به روز سالگرد مرگ  او نزدیکتر میشوم بیشتر دلم میگیرد او ایران را دوست میداشت وبخاطر ایران رنج وشکنجه وزندان را تحمل کرد خیری هم ندید روزهای آخر که با او حرف میزدم اگر خانم نبودند باو میگفتم برای  این ملت تو خودترا دچار آنهمه رنج وعذاب وشکنجه کردی ؟؟ جوابی نداشت بمن بدهد بخیال خود میل داشت ایرانی پاک وتمیز بسازد ایکاش مانند صادق هدایت زودتر از اینها از ایران میرفت ، زندان .سپس تبعید به بد ترین محل آب وهوا وسپس بیکاری ورنج تا توانست شغل ناچیزی که ابدا با روحیه او سازگار نبود به دست بیاورد وسپس دوباره تحویل زندان داده شد خوشبختانه این بار دوران زندانش تنها نه ماه بود . درعوض آن مردک منحرف با باج دادنها به ملاهای قم هر روز کارش بالاتر میگرفت وپول جمع میکرد تا مرا نگاه دارد .من  به تبعید  آمدم سالهاست  در زیر این بار خم شده ام وبا آنهاییکه جلای وطن کرده اند  هیچگاه هم آواز نبودم اگر این عده سر به میلیونها نفر هم میزد باز شباهتی بهم نداشتیم  من تنها یکنفرم  کسیکه خود خواسته  به تبعید آمدکاش همان زمان که بمن گفت بیا برویم من رفته بودم ، گفتم ، نه ! اینجارا دوست دارم  گفت در خارج میتوانی درس بخوانی زبانی تازه یاد بگیری ، گفتم نه ! جدا شدیم .او جوان بود منهم بچه ، سپس سرنوشت مرا به دست یک بورژوای بدبخت شهرستانی داد واو هم رفت یک زن آلمانی گرفت ، اما گویا سایه من همیشه درزندگیش بود چرا که دوزن گرفت وهردو اذعان داشتند که من بین آنها هستم !!

حال من درتبعیدم یک تبعید خود خواسته  آنرا پذیرفته ام هرچند پر مشقت باشد امروز در همه جای دنیا درستکاری  جای خودرا به سیاهکاریها داده است  حقوق همه پایمال میشود  واز بین میرود هر کس سالمتر باشد ذلیل تر میشود  امروز یک زوال ویک تاریکی بر مملکت من سایه انداخته  همه فریاد آزادی سر میدهند که دربطن خفه میشود وگاهی این  فریادها از چهار دیواری اطاق وزیر پتو لحاف فرا تر نمیرود  ، آن نگین درخشانی که روزی بر تارک خاور میانه میدرخشید  وسر به آسمان لاجوردی میسایید امروز جایگاه ارواحی شده که نردبان دزدی وطناب دار بر دیوار ظلم واستبداد حاکم است

ومن یک بیگانه ام . بیگانه  برای همه دینا بیگانه ام .تنها او بود که مرا دوست میداشت وصدایمرا دوست میداشت و همیشه میگفت بخوان ، برایم بخوان .امروز اثری نه از آواز مانده ونه از آوازه خوان.

ومن به این آوارگیها عادت کردم دیگر میلی به بازگشت به آن سر زمین نفرین شده ندارم هرچه بود تمام شد .همه رفتند  با این مردم جدید هم هیچ آشنایی ندارم برایم غریبه  هایی هستند که به زبان فارسی حرف میزنند ومن گوش میدهم بی آنکه تن به خواسته ها ویا آیین ها وسنتهای من درآوردی آنها بدهم.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / همان روز دوشنبه ! در تبعید !!!!

قهرمان بیگانه

دنیا ی ایرانی ناگهان یک قهرمان پیدا کرد قهرمان خیلی جوان مرد وسپس معلوم شد که سر سپرده دولت حاکم است . وحضرت آیت اله بی .بی. سی هم مرتب نوحه میخواند و……من انجمن شعر فاخر!! را ترک کردم این فاخر هم از نوع همان فخرهای قلابی است ،البته رسمی نه اما عملادیگر چیزی برایشان نمیفرستم ، من سر سپرده وتابع هیچ قانونی نیستم غیز از قانون انسانی خودم . همین وبس

من در خیال  ، تشیییع جنازه خودمرا  احساس میکنم ،

سوگوارانی نیستند غیر از فرشتگان خودم وارواح بلند پایه  ،

آدمها پای کوبیدند و پای کوبیدند وگریستند وفریاد کردند

برای هیچ !!! یک نمایش دیگر

زمانی است که باید کلمات آرام بگیرند  وبه تماشای آیین ها بایستم

آیین دعا وهمان آیین که از بدو به دنیا آمدنت

ترا به آن عادت میدهند

آنها خدارا تقسیم میکنند ، یعنی اینکه ترا تقسیم میکنند

من به آیین خودم معتقدم آین آیین چیزی دردرونم کاشته ، رشد کرده

گل ومیوه داده .

من تشییع جنازه خودرا میبینم .هیچکس غیر از خودم درآنجا نیست

وفضا ناقوسهارا مینوازد ، بیصدا

من بخاطر زیبایی واصالت ، بیگانه ماندم

من بخاطر زیباپرستی ونهایت خوبی ، بیگانه ماندم

من بیگانه ام ، بیگانه ، بیگانه ای از سر زمین نابودیها

من دردرون اطاق خویش سخن میگویم ، میگیرم ، میخندم

ودردرونم غوغاست .

من بخاطر زیبایی بیگانه ماندم ، زیبایی روحم ،

------- ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 17 نوامبر 2014 میلادی

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۳

واو که از راه رسید

اکبرخان !

این روزها هر کجا که برگی فارسی زبان پیدا کنی اکبر خان گلپایگانی را میبینی که با شال گردن وعینک ری بند کت وشلوار مکش مرگ ما با آن دهان کج ودندانهای درشت   وهیکلی درشت ترایستاده ویا میخواند ویا میخواهد بخواند کسی هم اورا   چندان تحویل نمیگیرد ، مانند سلفش فرهنگ شریف ،

شبی که دردفتر جناب مرحوم  پیرنیا درانتظار موجود ی منفور بودم زنده یاد رهی معیری نیز داشت سیگار میکشید روشنک هم از راه رسید قرار بود برنامه ای ضبط کند ، مرحوم پیرنیا رو کرد به رهی وگفت :

صدایی یافته ام بینظیر ؛ از این پس برنامه گلها طولانی تر خواهد شد همین الان دریک استودیو مشغول ضبط برنامه است .زنها چندان در آوار خواند ن  ماهر نیستند واکثرا دستگاههارا نمیشناسند ، این مرد پسر یکی از اهل منبر است . صدایش خوب هرچند شش دانگ نیست اما میتواند بهتر شود .

از آن شب سالها گذشت واین صدای بینظیر همچنان میخواند با تحریر های آهسته اوجی نداشت تنها یکبار شعری از سعدی را در مقام ( حجاز خواند) که آخرش آنرا مانند آخوند ها با کمی تحریر گریه مانند ختم شد واین همه جا پر شد وباز سالها گذشت . ناگهان آواز تبدیل به تصنیف شد واو فرهنگ شریف ومرحوم پرویز یاحقی حکم سه سوار سرنوشت موسیقی را به دست گرفتند ، مدتی مردم با آنها سرگرم بودند درهمین احوال پریسا پای بمیدان گذاشت ودرکنار ش جوانی نجیب ، سنگین وکمی بد اخم ، بنام سیاووش صدارا سرداد ، صدایی جادویی ورفت به حفرکردن اسناد قدیمی شعرای قدیمی دستگاه های قدیمی واز همه جا پیروز وسر بلند بیرون آمد وامروز یکه تاز میدان موسیقی اصیل ماست که به دور دنیا میگردد تا موسیقی را از آن حالت رخوت وبقول خودش حال دادن بیرون بیاورد وآنرا جهانی کند  اکبر خان از حلقه گلها به کافه های شبانه رفت همراهانش فرهنگ ویاحقی نیز خودرا به روی سن شکوفه نو رساندند دیگر جایی درگلها نداتشند گلهای پیر نیا باغبان سخت گیری داشت وهر خار وخاشاکی را از باغ وبوستان زدود .گلها جاویدان ماندند هنوز پس از سالها میتوان با صدای آنها دلخوش کرد واین جوان تازه از راه رسیده درهمه موارد دست برد حتی با شعر امروز نیز خواند وچه خوب هم خواند . امروز رقیبی ندارد ، بی رقیب است ومن مانند مردم عادی که خدارا دنبال میکنند اورا دنبال میکنم هرکجا که باشد و……نوارهای صوتی اکبر خان را به درون سطل زباله انداختم .تنها چند نواز از پرویز یاحقی را نگاه داشتم که خوب کارهای خوبی انجام داده بود . بر پدر اعتیاد لعنت . حال فرهنگ شریف مشغول قماربازی وقمار خانه داری است ، پرویز یاحق از دینا رفته واکبر خان هنوز میخواهد بماند .بقول همسرش گلی گرایلی ، روزی در شمال میگفت :

اکبر از لباس مخمل بنفش تام جونز خوشش میامد من رفتم فرنگ وبرایش عین آن را خریدم اما برتنش زار میزد !!!! وروزیکه درشمال با شلوار پیژامه سوار موتور با کاسه ابگوشت وارد ویلای نیمه کاره اش شد ، دیگر حالم را بهم زد ، ما با معینی وهمسرش وهمسرم مثلا میهمان آنها بودیم ویادشان رفته بود!!!! درکاسه لعابی ودکا مینوشیدند وحال میکردند آنقدر نماندیم وخیلی زود برگشتیم واین آخرین سالی بود که من درایران بودم ودیگر هیچگاه چشمم به اکبرخان گلپایگانی نیافتاد . حال زور میزند که استاد باشد  عیبی ندارد بنا هم استاد دارد نجار هم استاد دارد بفرهنگ شریف ، مطرب محفل نواز هم میگویند استاد ، به معینی شاعر وتصنیف سرا ومجیز گوی  ومداح هم میگویند استاد ، اما استاد تنها شایسته مردی بنام احسان یار شاطر است  ، مردی بنام ، محمد رضا شجریان که همان سیاووش قدیم است ومردی بنام شجاع الدین شفا ، یعنی مایسترو !.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه 16 نوامبر 2014 میلادی . ( از دفتر خاطرات روزانه ) !

پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۳

پرده ها

هر شب جمعه ، یکی از ارواح خبیثه جلوی چشمم ظاهر میشود تا من بتوانم حروف لعنت را به آواز بلند بخوانم وبه روحش لعنت بفرستم ، گاهی هم یکی از بهترین ها جلوی چشمم ظاهر میشود بی اختیار میروم وبرایش شمعی روشن میکنم .

امروز نوبت آن روح خبیث پای چوبی است که معلوم نیست با کدام جادو توانست شوهر مرا دچار دگر گونی روحی کند واو همه چیز ش را با وخانوادها ش بخشید ، امروز تمام لعنت ها به روح او وآتش ها به روح او روان است ، نتیجه یک باغبان با بغل خوابی یک پسر شازده ،  درمیان مشتی بورژواهای شهرستانی که حتی پای چلاق اورا نیز تقدیس میکردند ، با همان پای چلااق توانست همه را به زیر پرده بردگی وبندگی بکشد  . امروز روز پرده هاست . وصد البته لعنتها .

جناب آرتور ماس رهبر کاتالونیا با آنهمه شو ونمایش دموکراتیکی وبرنامه ریزی رای گیری سر انجام امروز در دادگاه بزرگ در مقابل نخست وزیر پاسخگو ست ، پرده های بالا میروند ، او به راستی خیال کرده بود با کمک دزد بزرگ وپدر خوانده اش جناب پوجول میتواند شاه کاتالونیا بشود وتاج شاهی را برسر بگذارد وسپس نفس کش بطلبد .چطور ممکن است که تنها یک ایالت  بتواند با کمک یک میلیون رای از دامن مادر جدا شود .

من نمیداتم این بیماری خود مختاری وجدایی طلبی وفرو رفتن به قعر قرون چرا دامن بشر امروزی را رها نمیکند درحالیکه درهمین ساعت یک سفینه روی یک ستاره دنباله دارد فرود آمده است ، دنیای مدرن میرود تا جهانرا کشف کند ودنیای پوسیده قدیمی مانند سر زمین ایران وسر زمین اسپانیا برگشت یکصد وهشتاد درجه دارد به قرون گذشته ، آنها هم به دنبال کوروش رفته اند !! وتاریخ را ورق میزنند ودر میان آن غوطه میخورند خودرا درقالب کوروش میبیند وزنان در هیبت آتوسا وغیره !! کردستان میخواهد  خود مختار شود کردها جدا شوند .آذربایجان جدا شود وخوب این بد نیست هرچه کشورهای ریز ودرشت بوجود آیند بنفع بالاتر هاست  ، بیاد آذر افتادم درکمبریج که نام دخترانش را آتوسا ، امیلیاسا وآریو گذارده بود !! وخودش ؟! بهتر است اینجا خفه شوم  .بهر روی امروز این وبلاگرا تخصص داده ام به پرده ها ، یکی هم مانند پرده آشپزخانه من که مجبورم با ریل حمام آنرا وصل کنم وهر دقیقه سرازیر میشود وووسط آشپزخانه غش میکند درخانه اجاره ای نمیتوانم دیوارهارا سوراخ کنم بعلاوه سر میخ از آنسوی دیوار همسایه بیرون میزند . خوب خلایق هرچه لایق .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 13 اکتبر 2014 میلادی .

جمعه، آبان ۱۶، ۱۳۹۳

دو شینه شب

شب گذشته در رویا ، همه دوستانم بدیدارم آمده بودند همه د رتاریکی شب درکنار بسترم نشسته ومرا مینگریستند ، تعدا دآنها بسیار زیاد بود ، با خودفکر میکردم اینهمه دوست از کجا داشته ام که خود بیخبر بودم ؟امروز نمیدانم کدام یک از آنها زنداه است وکدام یک مرده  ، از شوق گریه میکردم  شب خاموش وتاریک آنها همه در کنار بستر من بودند میان آنها همه نوع چهره ای دیده میشد آنهاییکه موهایشان طلایی ورنگ چهره شان صورتی بود  وآنهاییکه همرنگ خودم بودند ، به رنگ ساقه های گندم  تاریکی بین من وآنها پرده انداخته بود  چهره های دیگری را نیز میدیدم  که درچشمان آنها اسراری پنهان بود  ، چشمان همه برق میزد  چشمانی به رنگ آبی ، خاکستری ، قهوه ای سبز همه بمن نگاه میکردند درچهره شان ترحم دیده میشد با اینهمه مجذوب یکدیگر شده بودیم  دستان همه را گرفتم  عده ای انگشتر های بزرگی  بر انگشت داشتند  چند نفری برای نوازش پاهایم در پایین بسترم بودند درچشمانشان رنگ عشق ومهربانی بود .

عده ای از آنها گویی خنجری همراه داشتند تا تار وپود مرا از هم جدا کنند  ، همه گردا گرد مرا فرا گرفته بودند ، ناگهان صدای زنی بلند شد که با التماس میگفت مرا ببخش ، مرا ببخش  ، نگاهی به او انداختم . از شدت خنده از خواب بیدار شدم . آن زن خانم دوشس معروف » آلبا» صاحب قصرهای بسیار دراین سر زمین بود ، چهرها ش مانند اسکلت ونیمی از موهایش ریخته بود با پیراهن ابریشمی آبی میگریست ، در میان خواب ویداری نشستم وقصه شاهزادگانرا نوشتم ، برای روی پلاس!!!

شبها درون مغزم گویی کلمات فوران میکنند نیمه شب بیدار میشوم ومینویسم برای کی ؟ نمیدانم برای فرزندان راستین ایران امروز؟! که تنها سعد رقاص وعمر ویزید حسین را میشناسند !!!!!!.

نوشته شده ، جمعه هفتم نوامبر 2014 . اسپانیا / ثریا ایرانمنش /

دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۳

بنام پدر

پدر

حسن ترا بجز تو خریدار کس نبود / بودی تو مشتری وبه بازار کس نبود

امشب تو به آسمان پرواز میکنی  درست ساعت 12 شب . آن شب من سر ساعت دوازده از خواب پریدم ، چهره تو پشت پنجره به شیشه های غبار آلود اطاقم چسپیده بود ، میان تخت نشستم ، بلند شدم تا مادررا صدا کنم . او نبود ! میدانستم که دربیمارستانی ومادر به روضه امام حسینش رفته بود ، آنچنان دلبسته این حسین نادیده وناشناس بود که همه عمر وزندگیش باو بسته بود حتی زمانی که آب مینوشید دستش را روی سرش میگذاشت وپس از نوشیدن آب ، آنرا به لب تشنه حسین میر ساند ، نه به لبهای داغ بسته از تب تو ، چشمانت به د رخیره شده بودند ، منتظر  بودی  پرستار جلو آمد از تو پرسید چند فرزند داری وتو گفتی  دوتا ، او دوعدد قند روی سینه تو گذاشت وگفت بخواب ، وتو خوابیدی خوابی که دیگر بیداری نداشت » اینهارا بعد ها برایم تعیف کردند« .

حال هرشب دراین شب پر آشوب  ووحشتناک عاشورا دلم پرپر مییزند احساس گناه میکنم که چرا زودتر به دیدارت نیامدم چرا هنگامیکه جلوی درب مدرسه میایستادی تا مرا ببینی  من با دوستم بی اعتنا به تو میرفتم ، با خودم میگفتم: تا حالا کجا بودی ؟ تو بیمار بودی ومیدانستی که داری از دنیا می روی ومیخواستی برای آخرین بار این تحفه ایرا که پس انداخته بودی ببینی . چند روز بعد به عکاسخانه رفتیم وبا هم عکس گرفتیم ،! بستنی خوردیم .تو سرفه میکردی زیاد هم سرفه میکردی گفتی بمادرت بگو کمی آش آلو برای من بپزد ، درخانه دوستی مقیم بودی ، دوستی بدون زن  ومادر گفت من حوصله ندارم اگر میخوداهد شیر برایش میبرم !.

امروز میخواستم برایت کمی حلوا درست کنم آرد  که مصنوعی بود سالهاست که آرد گندم وبوی گندم حتی بوی جو هم به مشام ما نرسیده است ؛ آرد از پوسته ذرت درست شده ورویش نوشته آرد صد درصد گندم ، زعفران از طلا گرانتر است گردی زعفران را درون یک قوطی بزرگ خودشان کوبیده با قیمت گرد طلا بما میفروشند شکر هم چندان شیرین نیست شکر ها همه مخلوط با آرد میباشند ،بهر روی برایت وبنامت وبنام مادر وشخص دیگری بنام امیر آرد درون تابه ریختم . بدون گلاب ، بدون زعفران با کمی شکر بشکل حلوای بسیار خوشرنگی درآمد به رنگ همان انگشتر عقیق تو که برروی حلقه طلا نصب شده بود ودرانگشتان لاغرت  میگشت .رویش را چیزی نوشته بودی . ویک مهرداشتی که گاهی بجای امضا از آن استفاده میکردی  یک مهر بیضی شکل  برنجی .

شب پیش داشتم روی صندلی همیشگیم چیزی میخواندم ، ناگهان صندلی تکان خورد ، فکر کردم شاید یک زلزله خفیف باشد اما امروز اخبار چیزی نگفت ،  شاید تو بودی  ،!من تنها دوکانال تلویزیونی دارم که اخبار را تماشا میکنم ودنیای گیاهان وحیوانات را بقیه رفته اند ، برایم مهم نیست .

بهر روی پدر ، سالروز مرگ تو بر تو مبارک باد ، دراین دنیا خبری نیست هیچ خبری نیست هرچه بود تمام شد ، همه رفتند .روانت شاد حتما روح تو آزاد شده که من اینهمه شب وروز بفکر توهستم .

دخترت . ثریای تو . نام این دختر ثریا کن بیاد دختر من !! چقدر این شعررا دوست داشتی تازه چاپ شده بود .

نوشته شده : روز دوشنبه 3 نوامر 2014 میلادی / اسپانیا / ثریا ایرانمنش /

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

دل تنگی

دلم تنگ است ، آنقدر که مرا بمرز خفگی رسانده است  همه جا وهمه چیز غرق غم وخستگی است  ، حال کسی نیست تا بمن بگوید : در آندم که روح  غرق نومیدی میشود ومینالد  رو بسوی چه کسی باید کرد ویا روی بسوی کدام قبله ؟نه هوسبازم که به دنبال هوسی بروم  چرا که بهترین سالهای عمرم که بهار زندگیم بدودنیز درغم وغصه گذشت  ،

بسوی عشق ؟!  اما کدام عشق ؟ رنگ عشق ها عوض شده اند عشق بلا عوض میدهی اما نمیگری  بسوی خاموشی وتنهایی ونگریستن به درون خالی خویش  که هیچ نشانی از گذشته ها  درآن وجود ندارد  ؛ همه شادیها وغمها بهمراه همسفران خود به دیار عدم رفته اند .

هیچ هیجانی مرا تکان نمیدهد  راهی را پیموده ای  سخت وناهموار  با رنجهای دلپذیر  ، تپشهای قلب  وسر  گردانیها  ، تلخی ها با کمی شهد عقل ومنطق /

. زمانیکه در پایان راه  به پشت سر مینگری  میبینی که طبیعت چه شوخی زشت ومبتذلی را باتو کرده وتو وحشت خواهی کرد . فریاد  میکشی ، اما صدایت بگوش کسی نمیرسد.

امروز روز دلتنگی من است پس فردا سالگرد شصتمین سال مرگ پدر است اگر زنده بود الان از مرز نود عبور کرده بود ، اما هنوز من پدر داشتم ومیتوانستم گریه کنان سرم را درآغوشش بگذارم واو موهایم را ببوسد وبگوید که : فردا بهتر خواهد شد ، امروز میگذرد ، اما آن فردای بهتر هیچگاه نرسید

همیشه امید داشتن  ، همیشه امیدوار بودن  همیشه یاد آنچه که گذشته  وامروز که میتوانستم از تجربه ها وتوشه هایی که گرده آورده بودم دیگران را نیز سهیم کنم ، آنها دنبال زندگی مدرن خویشند .

تنها افتخار زندگی من این است که هیچگاه گرد پو.ل نرفته ام ، حال یا نامش افتخار است ویا حماقت .

ثریا ایرانمنش  2 نوامبر 2014 میلادی  .اسپانیا /

شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۳

قصه .2

تازه هشت سالش تمام شده بود ، روزی از من پرسید :

مایا چرا رنگ موهای تو با رنگ موهای مامانم فرق دارد ؟ باو گفتم ، مگر پاپا برایت نقشه اطلس را نخریده ونگفته که ما از دوسر زمین مختلف آمده ایم ؟

گفت : چرا ، اما چرا رنگهایتان با هم فرق دارد ؟ چگونه میتوانستم برای او شرایط اقلیمی را توجیح کنم؟ تنها باو گفتم ،

در سر زمین اما آفتاب  زیاد است وخشکی خیلی زیادتر  وآ ب کم داریم  ، سپس سکوت کردم ، اما درسر زمین مادریت کوهها همیشه پر برف وکوهستانی ومعادن طلا ودرختان بلند صنوبر وکاج مردمش را بدانگونه ساخته ، اما سر زمین ما در  کنار مقداری آب سیاه بنام نفت ، چند معدن مس ، ومقداری ذغال سنگ وآفتاب داع مارا ، بدینگونه دمدمی مزاج بار آورده است ، اینهارا باخودم میگفتم  ، بلی ، پسر نازنینم ، خوشگلم . مادر تو مانند همان سنگهای سخت ومحکم کوهستان سر زمینش میباشد ودرمقابل تمام سختی ها ایستاد گی میکند واز هیچکس کمکی نمیگیرد یک تنه در نبود پدرتان شمارا نگاهداری میکند بی آنکه به برند لباسش اهمیتی بدهد ، اما برایش مهم است که شماها سر زمین اورا بشناسید ، با خرید کتابها وفیلمها وبازیهای ونقشه  شمارا بازبان خودش وسر زمینش اشنا ساخته اما من چگونه میتوانم بگویم که ما اول برایمان مهم است که لباسمان از چه برندی باشد واتومبیل زیر پایمان چه مدلی باشد ومهم نیست که زبان مادری گم میشود مهم این است که ما درحال حاضر خوشیم ، اما مادر تو با سختر ترین شرایط ودر زیر بار سخت ترین زندگی قد خم نگرد وپشت به پشت پدرت داد تا زندگی را ساخت وشمارا نیز بزرگ میکند بی هیچ شتابی .

نه اینهارا نمیتوانستم باو بگویم ، در سکوت غم انگیز همیشگیم فرو رفتم  وبا انگشتان دستم بازی میکردم  ونمیتوانستم باو بگویم که ، درتنهایی وبیکسی در این سر زمین غریب وچند ملیتی چه حالی دارم .وچرا نمیتوانم بتو بگویم اختلاف رنگ مو وپوست ما از چیست .

همچنانکه گذشت بهاران با خونسردی زمستان زندگی مرا مینگرند با همان خونسردی مادر تو با زندگی جدال میکند میوه های دلپذیر ی راکه به وجود آورده  در پاییز وزمستان مزه شیرین آنهارا میچشد .

من سعی دارم رنجهای خودمرا فراموش کنم  وسعی میکنم که نشان دهم منهم سنگی هستم که از یک صخره جدا شده ام ، اما چهره ام مرا رسو.ا میکند .

آری پسرک نازنینم شرایط اقلیمی روی روحیه اشخاص وتربیت خانوداگی ومحیط آن خیلی روی ساختمان بشر اثر دارد که متاسفانه ما فاقد آن هستیم .

ثریا ایانمنش / اسپانیا/ شنبه اول نوامبر 2014 میلادی .