شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۱

مرگ بیصدا

درهیچ یک از خبرها ودرهیچ یک از روزنامه ها ومجلات کوچکترین خبری درباره مرگ " اندی ویلیامز" منتشر نشده بود آنقدر گرفتاری ها ومرگها وخشونت ها روزانه رخ میدهد که کسی دیگر بفکر مرگ یک خواننده قدیمی آنهم متعلق به دوران گذشته نمیدهداز دید عده ای او قبلا مرده بود وخودش خبر نداشت.

به دخترم گفتم : اندی ویلیمزهم مرد ! گفت ؛ تازه ؟ من خیال میکردم خیلی سال است که مرده !!!

خیلی از آدمها هم به همین گونه آهسته به دنیا میایند خلاصه زندگی میکنند وبی صدا میمیرند درعوض فلان جانی وفلان دزد جاه طلب زندگی ومرگ او همیشه مانند یک چراغ نئون سر درفاحشه خانه ها برق میزند  وروشن وخاموش میشود .

ما فرزندان دیروز سالهاست که مرده ایم وخود بیخبریم گاهی قلبمان  طغیان میکند به هنگام شب در رختخواب خود دچار شگفت انگیزترین وغریب ترین تخیلات میشویم ودرهمان حال به صدای تیک تیک ساعت که عمر مارا میشمارد گوش میدهیم وبه جهانی میاندیشیم لبریز از زرق وبرق وشکوه وجلال بی پایه وبی اساس وبرای کسیکه روی بازوهایش تکیه داده وزندگی را جلو میبرد هیچگونه ارزشی قائل نیستیم .

ما فرزندان دیروز ، امروز باید بفکر یک مسجد ویا یک کلیسا باشیم تا تابوت مانرا آنجا بگذارند وآب توبه روی آن بریزند هرطور شده باید خودرا به کلیسا یا مسجد برسانیم حتی اگر شده یکبار تا مارا ببیندومرده مانرا مانند یک لاشه سگ درون یک چاهک نیاندازند.

واین است معنای زندگی

ثریا/ ساکن اسپانیا/ شنبه .

 

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۱

اندی ویلیامز

در ست نوزده ساعت پیش او مرد ، اندی ویلیامز خواننده دلها وآواز خوانی که هنوز صدای دلنوازش روی سنیه ام میلغزدد.

هنوز ناله های ترا میشنوم درخروج امواج

هنوز شکوه های ترا میشنوم در غریو باد

چشم دلم بمرگ تو خون گریست

ای بی تو هرچه سیه رویان سیاه باد

روزی نام پر غرور تو برگوش ما نشست

ای بس که دلم بیاد یار هر جا طپید

من نیز با تو الفتی دیرینه داشتم

هر چند چشمم زتو نقشی ندید

امروز خشم است وبانگ نفرت وبیگانه پروری

در شعر من که رنج آن نشانه است

تنها دیگر سخن بکار نیاید که تیغ برا

در کمان گداز زخم پلید این زمانه است

---------

روانت شاد وجایت درعرش کبریا  وفرشتگان راستین باد

ثریا/ ساکن اسپانیا / جمعه 28 سپتامنبر 2012

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱

عنکبوت

صدای گوش خراش قطار از پایین کوچه بگوش میرسید ، سکوت اطاق را وزوز خر مگس بهم میزد وصداهای دوررا از بین میبرد  به خر مگس راضی شده بودم ، اطاق کوچکی باندازه حمام قدیمی خانه ام یک مکعب بدون زاویه جلوی مکعب دیگری نشسته بودم به تماشای فروشندگان سکس و سیتی!اطاق در یک راهروی بلند وبی انتها قرار داشت  با هرگامی که برمیداشتم چراغ نئون بالای سرم روشن میشد شبیه اطاقهای یک بیمارستان قدیمی .

صدای موزیک را بلند کردم شاید وزوزخرمکس تمام شود ، او راهش را نمیدانست ونیمتوانست از پنجره بیرون رود حقیقتا خر بود چندان میلی نداشتم به بالکن پر گل وگیاه بروم صدای قطار بگوش میرسید ودرگوشم سنگینی میکرد پای چپم می لنگید وپای راستم بی حس بود گاهی چند هوا پیما درآسمان دیده میشدند آنچنان نزدیک که گویی به زمین خواهند رسید

بی حسی پایم بیشتر میشد  نگاهم را به دیوار روبرو دوختم جایی که عنکبوتها دا شتند زنجیر میبافتند موجودات پرکار وتلاششان برای به دست آوردن طعمه دیدنی بود بسرعت تار میبافتند دلم میخواست همه را بکشم وخانه هایشانرا ویران سازم اما دلم سوخت آنها بمن کاری نداشتند به یکدیگر نیز کاری نداشتند حد وحدود تجاوز را نمیدانستند پشت کار این جانوران حیرت انگیز بود ایکاش من جای یکی از آنها بودم .

حال سر گرمییم همین بود که به تماشای گارگاه بافندگی عنکوبتها بنشینم وبیاد آن عنکبوت بزرگی بودم که تارهایش را با نخ زندگی من میبافت وآن عنکبوتهای دیگر که مرا احاطه کر ده وهرکدام با نیش های تیز خود نخی رااز رگهای من میکشید ند وخانه های خودرا میساختند.

بیاد کسانی بودم که بمن خیانت کردند روزی نام یکی یکی از آنهارا دردفتری نوشتم وروی هریک از آنها خط کشیدم ، یعنی بخشیدم .

دوستانم بکلی مرا فراموش کرده بودند سالها بود که دیگر دوستی به معنای واقعی نداشتم چند آشنای دیروزی وامروزی وفراموش نکرده بودم که دوستیها روی پایه های طلایی ومواج شکل میگیرد ومن سالها بود که همه چیزم را بخشیده بودم وستون طلایی زندگیم ویران شده بود.

با پاهای دردناک بلند شدم وبسوی آشپزخانه رفتم تا برای خود یک چای درست کنم صدای قطار بیشتر میشد  زندگی درقطار میگذشت روی ریلها میمردند ودردرون واگونها زنده میشدند عشقبازی میکردند میخوابیدند همه جا قطار بود روی زمین ، روی پل های معلق بر فراز رودخانه  وزیر زمین همه آنها بدون هیچ ترحمی به جلو میتاختند باید همیشه درحال دویدن بودی درغیر اینصورت قطاررا ازدست میدادی ومعلوم نبود قطار بعدی  بموقع برسد

میان درگاه آشپزخانه ایستادم نگاهم به سقف اطاق بود ، آه من کجایم ؟ این سقف کجاست ؟ من  کیستم ؟، من یک عنکبوتم که از سقف به زمین افتادم باید برخیزم تا دوباره به سقف برسم باید برخیزم ، وبه دیوار نزدیک شدم میل داشتم از دیوار بالا بروم تا خودرا به سقف برسانم ودرکنار آن جولاها بکار بافندگی بپردازم زندگیم دربیهودگی میگذشت  باید دوباره به سقف برسم  دستهایم رها شدند وبا سر بزمین افتادم چشمانم لبریزاز اشک بودند نگاهی به سقف انداختم عنکبوت بزرگی مشغول بافتن تارهای کلفت خود بود وچه بسا به زودی تارهای او به زمین میرسید ومن طعمه و شکار او میشدم ،....دیگر چیزی نفهمیدم .

ثریا/ از یادداشتهای روزانه / لندن / آگوست

فرار

زهد وسجاده وسجده و ورد سحری

من وپیمانه ومیخانه وپیمانه گری

تازدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

بی هنر شو که هنرهاست دراین بی هنری

سرو، آزاد از آن شد که ثمر هیچ نداشت

بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تازه از صبحانه خوردن برگشته بود ساعت میرفت تا به یازده ونیم نزدیک شود روی پاهایم دیگر بند نبودم کمر دردو پادرد و یک صف طولانی ، با یکدنیا منت پشت میله ها ایستاد عینکش را جابجا کرد  چند کاغذ بیهوده را زیر روومعلوم بود که به دنبال هیچ میگردد. سپس بی آنکه بمن نگاهی بکند پرسید چه میخواهی ؟

گفتم ! هیچ ، از ساعت هشت ونیم اینجا ایستاده ام تا بتو بگویم که کشورتان بدترازینها خواهد شد  کشورتان چند تکه خواهد شد، میدانی چرا ما بمب اتم داریم ؟ برای آنکه همه سر ساعت هشت باید پشت میز ها ویا سر کار خود باشیم  مردم سر زمین من همه سخت کوش  وزحمت کشند آنها هنر هارا از روی هوا میقابند زنان ما درگوشه خانه وکنج مطبح هم درحال شکل دادن به زند گی وخلق هنری میباشند  ، زنان شما درپشت میز ها ومیکروفونها صورتهایشان از فرط تزربق سیلیکون بشکل میمونهای باغ وحش درآمده بیسواد بی شعور بی آنکه به دنبال نو آوری ها بروند همان دانشگاه ومدرک برایشان کافی است ،هنوز نتوانسته اید یک زبان دیگری را فرا بگیرید .

با پیشرفت تکنولوژی  هنوز روی میز های شما کاغذ بازی است کاغذی را از آن میز به آن میز ببر سپس هفته ها بانتظار امضا بنشین دزدیهای شما علنی شده هر روز هزینه زندگی را بالاتر میبرید تا مثلا یک باغ وحش کنار باغچه  داشته باشید ،

ما صبحانه را درخانه هایمان میخوریم وبسرعت برق  سر کارمان حاضریم شما تنها دراین گوشه آفتاب میفروشید وویرجین ، یک هفته این شهر  تعطیل است ، هفته دیگر شهر دیگری ومحله دیگری وهرروز هم بهانه ی دارید برا ی حمل ویرجین روی شانه هایتان.

سپس قرضها وبدهکاریهای شمارا ما مردم بدبخت باید بپردازیم که نیمی از حقوقمان نیز سگ خور میشود ویا همه آن شما کشور های اطراف مدیترانه همه عمرتان با تن پروری وتنبلی ومفتخوری  ودزدی عادت کرده اید  قبلا دردریاها کشتی هارا میزدید حال درخشکی ،مینشینید تا دیگران دهان وشکم شمارا سیر کنند به راحتی آدم میکشید ، به راحتی کارهای خلاف را انجام میدهید هیچ خلاقیتی ولیاقتی درشماها دیده نمیشود شکمهایتان از فشار پرخوری نان والکل دارد میترکد ، تنها باد دردماغاتان میاندازید که هاها ما وارد کمون اروپا شدیم درحالیکه هزار سال از تمدن اروپا عقب ترید.

من ساعتها اینجا ایستاده ام تا حقوقم را بگیرم اما نمیخواهم تنها دلم را خالی میکنم ، وتفی روی زمین پاک وآب ژاول خورده زمین موزاییکی انداختم واز در بیرون رفتم. حقوق بی حقوق ، میخواهم بروم میخواهم بجایی بروم تا تلاش باشد ، زندگی باشد حرکت باشد اینهمه تن پروی وتن آسایی وبیکاری وبیهودگی حالم را بهم میزند ، اینهمه فر یادها وسر وصداها بمن حال تهوع میدهد این ملت هیچگاه نمیتواند سکوت کند همیشه باید فریاد بکشد ، آری میخواهم فرار کنم مهم نیست بکجا اما خواهم رفت .

سی سال تحمل آنهمه رنج کافی است ، اگر مرتکب گناه ویا عمل خلافی هم شده بودم باید دوران محکومیت من سر آمده باشد ، من فرار خواهم کرد ، بکجا نمیدانم ، اما خواهم رفت تا قبل از آنکه سروکارم به بیمارستاهای روانی بکشد.

ثریا/پنجشنبه

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۱

سام

روز گذشته توانستم عکس زیبای ترا ببینم واشعاری که پدر داغدارت دررثای تو سروده بشنوم .

سالهاست که از تو وخانواده ات بیخبرم به هنگام پریدن تو بسوی آسمان هفته ها گریستم بی آنکه کسی بداند ، هنوز بیاد آن دستهاتی کوچکت هستم که "

میگفتی ( خوب شیرینی  خوردم ) آن صورت شیرین وآن موهای طلایی که هرکدام مانند یک زنگی از طلا دور صورت زیبای ترا احاطه کرده بود.

دیروز دوباره گریستم ، تو پنجساله بودی که  ترا دیدم وآنروز که بال پرواز تو بسوی آسمانها گشوده شد شاید چهارده سال داشتی ؛

ای صبح نورسیده هنوز ندمیده غر وب کردی وگره بر زلف آفتاب زدی وشام سیه را برای همهگان آوردی .

روز گذشته ساعتها به چهره بیگناه ومعصوم تو که بیشتر معصومیت چهره مادر زیبایت درآن موج میزد نگریستم وبه آواز حزینی گوش دادم که از گلوی نوجوانی بلند میشد وفریاد پدرت را که میپر سید جان جانانم کو ؟ برگ تاکستانم کجاست؟

او دست به دامن " رحیم " وتقدیر میزد .

نمیخواهم وارد جزییات داستان شور انگیز عشق پدر ومادرت شوم که لیلی ومجنون زمانه بودند وتو وبرادرت سالار ثمره و میوه این عشق بودید من شاهد وگواه آن شیفتگیها وشوریدگیها بودم بنا براین پدرت حق دارد که فریاد بردارد وگل جانش را بخواهد.

شبی تاریک که میرفت نوید خورشید را بما بدهد نسیم ترا از چنگ همه ربودودرگوش دختران جوان گفت

آن تک ستاره مانده به پهنای آسمان وحال اشکی شده ازچشم همگان فرو میریزد .

سالها نگاهم فریب میاندوخت وسخن هارا درغلاف دل پنهان میکرد سالها از تو ودیگران خبری نبود ومن بر صلیب تنهایی خویش دلبسته وتماشاگر خیانتها بودم

سفر درازت درازتر باد  ، به که بر این پهنه پر فریب ننشتی واین جهان هرزه را بچشم ندیدی.

تو یادگار درخت کهن ویادگار خشم های فرو خورده ای ، هیچگاه  از یاد من بیرون نخواهی شد.

یادت همیشه گرامی وصبر زیادی برای خانواده ات بخصوص حسین وفیروزه دارم.

با دلی دردمند . ثریا/ ساکن اسپانیا / چهارشنبه سپتامبر 2012

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۱

مارمولک 2

تا آن روزها این مرد نامی چندان به زیور واتواع واقسام پیرایه ها  رغبتی نشان نمیداد ویا کیسه اش خالی بود؟ سپس خورشید اقبال به او روی آورد وطعمه هاررا سر راهش قرار داد وآن عزیز دوران که تا آن زمان میل داشت با حقیقت هنر آشنا شود ناگهان زیر رو شد ورموز معرفت را از یاد برد ودماغ جان به خلوت نشینان سپرد تا از بوی تریاق وریاحین آن بوستان روحش معطر شود دل وجان به کمر خدمت بست وتا آن سوی دریاها سفر همی کرد تا پیام مولای خودرا برساند وکیسه چرمین را انباشته کند.

لباسهایش را تغییر داد وپیراهن های یقه بسته با شولای سیاه پوشید با طلا های درخشانی که به سرو گردن ودست  خود داشت در مجالس ( تذکیر) حضور میافت .

آبگوشتی نوبتی  طباخ زمانه در کاسه او ریخت وپر ترید وچر بش کرد او دیگر به نان وپنیرو خربزه که همه آن آب بود قناعت نمیکرد سپس به خدمت حضرت خلوت نشین مولای بزرگ دست چوبین پای نهاد وکاسه را دردست گرفته زیر لوای معامله ایشان از سکه ها پر همی میکرد.

او به تمام اصول کافی واصول دین وفروع آن آشنا بود ودل بر دوست جدید بست  معبر ومنظر وپری رویان ومی ومیکده و  دوستان وهواخواهان دیرین را  ازیاد برد وبکلی پریشان حال بپای این بیگانه از ره رسیده نشست وکون ونشان وهرچه از علم وهنر آموخته بود همه را یکجا در قدم وحرم آن مولا ریخت.

----------------------------

عقل میگفت ، که دل منزل وماوای من است

عشق خندید که یا جای تو یا جای من است

ساغر از دست نهادن نه زترک طرب است

روزگاری است که دل خون شده صهبای من است

آنکه از باغ تمتع گل مقصود بچید وبرفت

کی خبر دارد از این خار که درپای من است

شکوه از کس وشکوه از درد ندارم طبیبان گفتند

رنج امروز ی نقش آسایش فردای من است

واین بود قصه مارمولک ما ، بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود

پنجشنبه 25 آگوست لندن ( از دفتر یادداشتها)

 

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱

مارمولک

داشتم به صدای غم انگیز ودلنواز محمودی خونساری گوش میدادم ناگهان بیاد مارمولک قدیمی افتادم .

روزی روزگاری مارمولکی درمیان مردم زندگی میکرد وچنین حکایت کنند که او آن مارمولک بزرگ دریکی از قراء نور وکجور دریک خانواده یهودی تبار پای به عالم هستی نهاد.

پس از اندک زمانی به سر زمین_ ری_ روی آورد ودرآنجا مقیم گردید

او از همان اوان تولد با آنکه قد وقواره وشکل وشمایلی نداشت ودست وپاهای او از سایر برادران وخواهران کوچکتر وکمی ناقص به نظر میرسید اما آثار نبوغ وذوق هنر در قریحه او مشاهده میشد بطوریکه نقل وحکایت میکنند از سن دوسالگی روی تارهای عنکوبی که بردرودیوار خانه آویران بود او چیزهایی مینواخت !

پدرش حکبم الحکمای دارو فروش که آنهمه ذوق را درقریحه این جانور کوچک مشاهده کرد اورا به نزد استادانی بزرگ که دلشاد وسر زنده بودند فرستاد واین موجود توانست بسرعت غیر قابل پیش بینی از همه همرزمان خود جلو بزند ودرکنار فرا گرفتن این علم یک عالم سیاسی بزرگی نیز شد که بعدها اورا برای گفتگو های درگوشی وخبر چینی به اقصا نقاط عالم میفرستادند.

در هنر بسرعت غیر قابل تصوری پیش میرفت او سالها به قیمه قیمه کردن دستگاههای موسیقی مشغول بود و یک موسیقی نرم ومتوسطی را پدید آورد وبا رج زدن ردیف ها از روی گام های ساخته شده به بیراهه ها میرفت وگاهی برای آنکه کار خوبی کرده باشد بر خلاف همه بیاد زندگی تهی از معنای خویش وعشقهای سرپایی وزودگذر نواهایی را به آسمان میفرستاد وخود به عالم هبروت پرواز میکرد او از استادان بزرگ نیز "کپی " کرده ودرمحضر آنان گاهی به خونمایی مشغول میشد.

او درسراسر دیار وبلاد وسر زمین بوستانی  مشهور ونام او بر زبانها افتاد اورا به هرمجلسی ومحفلی که تمام شیوخ شهر حاضر بودن فراخوانده وبسرعت مرید او میشدند.

دم او هررو درازتر میشد واین بکار او آمده میتوانست طعمه خودرا از دو طرف احاطه کند قربانیان زیادی داشت که همه روی زبان او میچرخیدند گویند درزمان محمد رضی الدین پهلوانی او تقریبا مانند یک خورشید میدرخشید وهمه جا راه داشت حتی درحرمسرای نیز مقام اورا گرامی میداشتند .

بهنگام شورش وجنگها او به دیار غرب سفر کرد ودر آنجا نیز  از پای ننشست وبا کمک عنکوبتهای پروار توانست نواختن در کافه ها وچلو کبابیها وقهوه خانه را نیز ادامه دهد که بعدها نام آنها مبدل به ( دانشگاه) شد ؟!

او هر چند گاهی برای آنکه از نظرها نر ود  خودی نشان میداد این نابغه نوظهور را متاسفانه آنطور که باید وشاید نتوانستند خوب بشناسند وقدر وقیمت اورا بدانند تنها عنکوبتهای پروار وموشها وسوسکها وعقرب های جرار همیشه بااو همراه وهمراز بودند.

آثار زیادی از او بجا مانده که بنام مجلسالالسما< المنقل ومنافع المحفل مشهور است.

سالها بود که به کنج عزلت خزیده بود وهمه گمان میبردند که این وجود ذیوجود وفروزان درحال افول است که ناگهان بیرون جهید وگفت " من به صحنه باز میگردم !

داستان مارمولک ادامه دارد بخاطر وقت کم وکمبود صفحه ! بقیه درصفحه فردا

نبرد تازه

روزی فرا خواهد رسید که برای یک نبرد تازه از نو زاده شوم.

بتهوون آهنگساز وموسیقدان نامی وبزرگ روزگار ، در آخرین سنفونی خود وسرود ستایش شعری را از "شیللر" شاعر آلمانی گرفت وروی آن آهنگ عظیم گذاشت

" همدیگررا درآ؛وش بگیرید ای میلیونها موجود بی پناه ، این بوسه نثار سراسر جهان باد"

آهنگ به گوشه کلیسا خزید بی آنکه کسی در فکر آن باشد تا دیگری را واقعا درآغوش بگیرد

حال امروز در قرن شیطان ودرزیر سایه حکومت میمونها که به راحتی تقلب میکنند وبه راحتی رای وشرف مردم را میدزدند  ؟ به راحتی دروغ میگویند وبه آسانی آدم میکشند باز باید سکوت کرد وخاموش نشست ؟

چگونه باید یکدیگررا درآغوش بگیریم با آینهمه نفرت ؟

ای دلهره های معصوم وبی گناه

که درهجوم تاریکی ها در نور شمع فروزان

گم میشوید

آی اوهام های بی سر وته که نام عشق برآن گذاشته اند

چگونه میتوان بوسه هارا نثار دیگری کرد

گاهی از میان تاریکی ها کورسویی  بیرون میزنند

آن سایه های ترسناک وبی پایان احساسات را

که در درونم شعله میکشد از من دور میسازد

چگونه میتوان این اشباح وحشتناک را که مانند بختک

روی پهنه زمین افتاده ، فراری داد

این نورهای کور کننده ، واین سایه های ترسناک

که تا اعماق وجودم رخنه کرده اند

چگونه میشود آنهارا دور ساخت ؟

نبرد من ادامه خواهد یافت با همه اشباح وتاریکی ها وخشونت ها

و.........جلوگیریها !!!!!

ثریا/ ساکن اسپانیا . دوشنبه 24

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

نوزاد 3

من جز ئت وشهامت آنر ا دارم که حقیقت را بیان کنم آنهاییکه درگوشه وکنارا مانند علف هرزه روییده اند جرئت وشهامت روبرو شدن با سر نوشت ومبارزه  کردن باآنرا ندارند خیلی لاغر ومردنی به نظر میاییند برای اینکار باید سالها با پاهای برهنه روی خار مغیلان وتخته سنگها راه رفت مانند ابراهیم از روی آتش گذشت وآن مرغ آتشزا شد که سوخته دوباره زنده شد آنها هیچکدام نه جرئت ونه شهامت ونه شخصیت کار مرا دارند بنا براین میروم تا اورا به دنیا بیاورم "خودم" را واز به دنیا آوردن خود هیچ شرمی ندارم از هیچکس وهیچ چیز نمی ترسم به غیر از مارمولکهای زشتی که از دیوارخانه ام بالا میروند با آنها نیز خو گرفته ام .

من یک زن ساده دل قرن نوزدهم میباشم که تا قرن بیست ویکم راه آمده ام کسانی را بزرگ دیدم که قلبشان بزرگ وروحشان بزرگتر بود من هر دو را دارم ودر  نگهداری آن دو سخت کوشش کرده ام ومیکنم .

امروز خوشحالم که به همه نان و آب رساندم بی آنکه کسی قطره ای آب خنک به کام تشنه ام بریزد در هرخانه ومحلی تکه ای ازمن جای دارد وسر  هر میزو سفره ای وروی هر صندلی وهر زمین وخانه ای تکه های من نشسته است .

من چشمان خودرا پر  دود کردم برای ساختن خودم قبل از هر  چیز لازم بود که زباله ها وخاکروبه های اضافی اطرافم را دور  بریزم چندان مشگل نبود حال تنها نشسته ام وبا وجدان بیدار میتوانم در باره خودم قضاوت کنم

ونقش خودم را روی یک بوم پاکیزه وسفید وتمیز نقاشی کرده وسپس آنرا درمعرض تماشای عموم بگذارم قضاوت کر دن دیدن تنها نقطه عزیمت است من درمورد خودم قاضی سختگیری میباشم چه بسا بعضی اوقات وبعضی از جاها خودم را محکوم میکنم آنهم محکوم با اعمال شاقه نبرد من به پیروزی رسید پیروز برتمام کثافتها وچر کها ودمل های بدخیمی که برروی پوست لطیف ونازکم قلمبه شده بودند تنها قلبم را داشتم وروحم را از هردو یاری گرفتم تا بتوانم این ر اه صعب ودشواررا بپیمایم بی هیچ ریا ومکر وفریبی آنچه بوجود میاید از درون خودم میترواد این نوزاد که هنوز پای به عر ضه وجود نگذاشته پاک وتمیزودست نخورده است هیچ دست آلوده ای باو نزدیک نشده وهیچ میکربی به  روح او رخنه نکرده است این نوزاد هنوز دربطن من جای دارد.

ادامه دارد .ثریا/ ساکن اسپانیا

قهرمان 2

در هیچ دیاری ساکن نیستم ، شهر من شهر تنهایی است

که باخشت پخته زندگیم آنرا ساخته ام

باگل عشق آنرا سرشته ام

با اشکهایم آنرا آبیاری کرده ام

من درسایه ها راه میروم

خودرا رنگ میکنم مانند یک دلقک

دلقکی بودم که روی صحنه زنگی

همه را خنداند ، همه را گریاند

حال درگوشه این خانه تنهایی

صدای ناله کبوتری را میشنوم

که جفت خودرا میخواهد

صدای ریشه ریشه شدن رگهایم صدای ریختن اشکهایم

به روی فرش کهنه

دستهایم خسته پاهایم خسته تر

وچشمانم لبریزاز شور عشق

صدای روح موسیقی را میشنوم

وصدای آونگی که مرا بسوی خود میخواند

-----------

گفتی مرو از این سود ، کفتی مرو از آن سو

درکجا توان ایستادم بود؟ تا زخمهایم الیام یابند

بانشستن روی یک صندلی مخمل سرخ

ویک فرش تازه ونو

سطور زندگیم ورق خورد

همه صفحات آن سیاه وتاریک بودند

از آن روز رنگ سیاه رنگ لباسهایم شد

میان گاوها .بره ها وگرگها ی درنده

وقحبه های پیر دیروزی که امرو سر بر سجاده میگذارند

حرمت من درباد میرقصید

بقیه دارد

ثریا/ اسپانیا . از دفترچه های یادداشت / لندن ژولای 2012

 

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

خاطرات روزانه

کامپیوتر کهنه من دچار خفه قان شده دیگر  گنجایش ندارد که آنرا پر  کنم خاطرات زیادی دارم هرکجا تکه کاغذی یا دفتری پیداکردم نشستم ونوشتم ونوشتم بد یا خوب برای خودم یک زندگی است دارم زندگی یک قهرمان را مینویسم ، خودم ، خودم ، خودم پر منم منم کرده ام اما میدانم دراین دنیای وحشتاک کمتر  کسی جرئت وشهامت آنرا دارد که حقیقت را بدون پرده پوشی بیان کند ، من این شهامت را درخودم دیدم ودست به کار بزرگی زدم مقداری از آنها درجایی دیگر محفوظ است وتکه هایی را که میدانم به تریش قبای کسی برنمیخورد وبرایم ویروس های گله گنده نمیفرستند مینویسم .هر صبح صبحانه من یک لیوان آبجوش ونان وپنیر است از چای زده شده ام قهوه هم مرا دچار تهوع میکند تمام شب گذشته درپی بوجود آوردن این قهرمان بودم کسیکه بتواند روح وزندگی مرا داشته باشد وآنقدر بزرگ  که روی زندگی من سایه انداخته باشد ومن بتوانم این باو این عنوان را بدهم ، نیافتم !

این روزها قهرمان زیاد است وقهرمان سازی هم درسر هر  چهارراهی ودرسر هر نبشی بیدا میشود مغازه های پولشویی وپول فروشی بی حساب رشد کرده اند نام آنها بانک است وبیمه  ، دزدان علنی دزدی میکنند وقدرتمندان به راستی انسانهارا ازهم میدرند وخون آنهارا با لیوان سر میکشند  آنهاخون می طلبند خون میخواهند تازنده بمانند

ضحاکان مار به دوش سر  تاسر خاور میانه را گرفته واربابی وسروری ورهبری میکنند از  گذشتگان چیزی یا کسی بجای نمانده تنها بازارهای بزرگ که همه یکنوع جنس را ارائه میدهند تا زنهای خوشگل ومامانی ومردان آراسته  را را بیاراایند وبه آغوش نفتی های بوگندو بیاندازند تنها رابطه ما بادنیای خارج هما ن صفحه براق الکتریکی بنام تلویزون میباشد همه چیز برای فروش آماده است حتی غذا های آماده ر ا باکیفت بالایی ارزان به درخانه های شما میاورند!!!!!

چیز تازه وشخصیت جدیدی به دنیا نیامده است نه دیگر ماکسیم گئورگی میتواند مادررا بنویسد نه صادق هدایت علوی خانم رانه رومن رولان نه ار نست همینگوی ونه بتهوون وموزراتی نه شکسپیری نه لئون تولستویی ونه ونه ونه ونه در حال حاضر برده های نوین قهرمانند وشرکت سهامی ( فیفا) با مسئولیت نامحدودمشغول تدارک وساختن مربا های دیگری است.

در میان اشخاص اعم از گذشتگان ویا بازماندگان ویا خارجیان جهان کسی را نیافتم تا بصورت قهرمان ایده آل تصوراتم باشد در آیه های کتب مقدس نیز هیچ بیگناهی را نیافتم که آنر ا تصویر  کنم هزار دستکی ها هرکدام قهرمان خودرا دارند قبیله های تازه ساز وچادرهای نو پا که تیرک آنها میتواند از دیوار  خانه همسایه بلند تر باشد.

همه  تبدیل به ماهییهایی شده ایم درون یک آکواریوم وباید مرتب دهانمانرا بو بکشند مبادا به تخمه ! همسایه توک زده باشیم.

بنا براین قهرمان خودم هستم ومیروم تا اورا به دنیا بیاورم فعلا باردار م وبه هنگام زایش او من فارغ خواهم شد.

بامید پذیرش دوستان یکرنگم . ثریا / اسپانیا پنجشنبه بیستم سپتامبر2012

 

 

فابیان

آنگاه که صبح طلوع میکند ، زمانیکه شب میمیرد

آنگاه که برق صبگاهی با ناز وغمزه

چشمان روزرا باز میکند

ستاره میمیرد  ، آتش میمیرد وخاموش میشود

عشق درمیان خاکستر نابود میشود

شعله های سرکشی که درجانم افروخته بود

رو به سردی میرود

آنگاه ستاره میمیرد

برایم یک مدال مزین به یک تاج ! وصورت زیبای ویرجین به همراهی یک تصدیق که مهر دربارآن شهر مذهبی ،  در"  رم" قرار دارد رسید > پس از مرگ کاردینال ازدواج ما مورد قبول واقع شد !

حال پانزده روز برای آنکه گناهان  ما بخشیده شود هر شب درکلیسای بزرگ شهر " میسا " خواهند گذاشت ومنهم باید درسکوت به مدیتشین بنشینم ؟!.

قرار بود اورا ببینم ، اورا ندیده بودم حتی نامش را نیز نشنیده بودم او مرا یافت وباهم قرار گذاشتیم تا در بالای تپه های بلندی که آن غار معروف قراردارد ، اورا ببینم آن غار درحال حاضر  ماوا وپناهگاه من است ، آنجا یک راهبه مدفون است که برای خرید آذوقه از کوه سرازیر میشود ودرمیان برفها گیرکرده باین غار پناه مییبرد وهمانجا از فشار سرما جان میسپارد قبل از آ نکه جان بسپارد با چوبی درمیان برفها ی یخ بسته سوراخی ایجاد میکند وفرباد برمیدارد که " من اینجاهستم "

صبح زود بود چوپانی با بره های خود از آنجا گذر میکرد فریاد اورا شنید رفت تا کمک بیاورد ، دیگر دیر بود وآن زن بیچاره مانند یک چوب خشک درمیان غار افتاده با بغلی از نان وشبروسایر وسایلی که میبایست برای پر کر دن شکم بزرگ پدر روحانی به بالای کوه ببرد ، پدر  روحانی درآنجا مشغول تدریس ونوازش کودکانی بود که بعدها میبایست بر دوش مردم سوار شوند.

سود جویان ومردان ده از وجناب کشیش ارشد از این موضوع استفاده کرده مردم را متفرق ساختند وگفتند که اینجا قدمگاه بانوی ما ویرجین میاشد ، همه خم شدند سر فرودآ وردند شمعها وگلهای ونان پنیرو شیر بسوی آن غار روان شد وجنازه آن راهبه بیچاره نیز معلوم نشد که درکجابه خاک رفت.

امروز آن غارتبدیل به یک قدمگاه شیک با نیمکتهای طلایی ومحراب ومنبر وشمع وگل شده وسیل مستمندان را بسوی خود میکشد .

غار تبدیل به موزه جواهرات شده ویک عروسک کوچک  باندازه عروسکهایی که به دست دختر بچه ها دیده میشود درون ویتربن باتاج وپیراهن مخمل وتور وعصای طلایی خود با چشمان فرورفته  قرار گرفته  وبه آن جماعت میخندد.

و من برای روح آن راهبه بدبخت دعا میکنم وبرای او شمعی روشن کرده درگوشه دیوار میگذارم .

در آن روزگار با او هرشب بسوی همین تپه ها میرفتیم ودرسکوت به تماشای ستارگان وآسمان صاف مینشستیم و من آن اشعار  را برایش زمزمه میکردم .

حال با او که نمی شناسم قرار دارم روبروی همین غار.

بقیه دارد

از دفتر یادداشتهای دیرین ! / ثریا .اسپانیا

 

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

پوسیدگی

من گنگ خواب دیده عالم همه کر/

من عاجز از گفتنش وخلق از شنیدن/

ازآنجایی که تغییر دادن خصلت وخوی آدمی که درطی قرنها درنهاد مردم وملتی محکم گشته به یکبار کار دشواری است وبا نوشتن درکنج مطبخ ومیخانه چیزی عوض نمیشود همه چیز زیر نظر است

ایدالیسم کهنه وپوسیده واخورده هر آن درگفتار ورفتار وعادتهای اخلاقی بعضی ها بروز میکند وناچیز ترین گفتار وعمل یا عبارتی از هرگونه که به ذهن انسانی خطور میکند آنهارا سرا سیمه ساخته وبفوربت وجدان سود پرستی شا ن گل میکند وتلاش د ارند برای آشتی دادن خود و یا فروختن خودشا ن به دشمن یک تز درستکاری مانند بوزژواهای شهرستانی قدیمی بوجود آورند.

گناهی هم ندارند آنها چه میدانندکه اصولا درسرشت خودچاکر وبنده بوده اند ونمیتوانستند از خوی وخصلت خود سر باز زنند .

امروز احساس کردم که به یک باره پایه های همه چیز سست شده است همه درکار  تجر به اند اما خود شان نمیدانند که هیچ نمیفهمند نه میبینند ونه می فهمند زندگی درون حجابی از فریبها وریاهای فریبنده پوشیده شده است وهمه خیال میکنند که باهوش سرشار خود آنرا دریافته اند میان آن کسی که دردمیکشد وخون از د لش جاری است با آنکه هیچ احساسی ندارد تفاوت های زیادی است تیرگی شوم این زندگی بو گرفته دنیای بو گرفته زیر قدم های فاشیست های نوکبسه حالم را بهم میزند.

فکر میکنم دربرابر این آدمهای بی نوا وبدبخت که همه تلاش آنها برای ثابت نگه داشتن زندگی وزین وخودشان هست ، چه باید کرد؟

آنها که ساعت به ساعت درحال پوسیدگی وهمه گفتار وکردارشان دربرابر خرد وشرف انسانی مانند عر وسکهای بیجان واتو ماتیک است ، آنهاییکه خود نمیدانند چرا میکشند وچرا عربده میکشند وبه کجا خواهند رسید ؟ چراغهای حلقه پنجگانه روشن شد کسی راز حلقه هارا میداند؟ .

لندن / 31 ژولای 2012  " از یادداشتهای تعطیلات"

 

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

هرکجا باشم

در سالهایی که هنوز جوان بودم وآسیب پذیر پدرم نصیحتی بمن کرد که هنوز آویزه گوشم هست.

او گفت : هر گاه میل داشتی که عیب کسی را بگیری ، درنظر داشته باش که دراین دنیا همه مردم مزایای ترا ندارند او دیگر حرفی نزد چون دیگر  دراین دنیا نبود.

" هرکجا من باشم ، ایران همانجاست " این گفته من نیست این کلمات از مردی صاحب نام نویسنده  بزرگی بنام توماس مان است که از فشار جبر بسوی امریکا رفت ودرآنجا نیز دچار مشگلات زیادی بود تا اینکه سر انجام بسوی اروپا برگشت ودرسوییس اقامت گزید وسپس نوشت "

هرکجا من باشم آلمان همان جاست

حال آلمان او کجا وایران من کجا وچه تفاوتهایی بین این دو سرزمین هست یکی پناهگاه فراریان از فشار دولتهای حاکم واستشمام بوی خوش آزادی  ودیگر ی پناهگاه مردمی  نا آگاه سر شار ازبیخودیها

ملت ایران یک ملت سازشکار ومیهمان نواز است که خانه خودرا تنها به خارجیان اجاره میدهد ویا میفروشد وخودی هارا میشناسد افتخارش آن است که میتواند با هر قوم ونژادی خودرا وفق دهد ودر فرهنگ آنها غوطه بخورد از ترکان سلجوقی که نواده هایشان هم اکنون چشم طمع به آذربایجان دوخته اند تا نوادگان تیمور لنگ  که درانتظار سهم خویش نشسته اند

قوم اعراب بدوی حاکم بر نیمی از سر زمین ایران  ویک جمهوری من دراری که هر دو لغت بیگانه اند

به گفته عزیزی ، بهتر بود از همان زمان قاجار ملت یکسر به دامن جیم الف امروزی میافتاد  ملتی که با یک مویز گرمی اش میکند وبا یک غوره سردی ملتی بیگانه پرور پر آشوب احساساتی  داغ وناگهان مانند یک تکه یخ آب میشود

منافع کجاست ؟ همانجا برویم دوستی ها بر پایه وبنیاد منافع بنا شده عشقها وپیوندها روی حساب ومنافع مشترک شکل میگیرند خارج نشینان هم به سهم خود ادای دین کرده هراز گاهی برای سبک کردن استخوانها بسوی ولایت میروند وسپس با چمدانها پر وپیمان باز میگردند

عده ای ایرانرا با خود بخارج آور ده اند و وحاضر نیستند کلامی را غیر ازآنچه که خود میگویند بپذیرند

همه ارباب معرفت وصاحب فرهنگ پر بار خویش که آنرا میان کتابهای قدیمی درون کوله بارشان  گذاشته اند وبخود میبالند

هیچ تربیت صحیحی دربین آنها نیست زبان عامیانه عامی تر شده وزبان ادبیات شکلی نامفهوم بخود گرفته است

از زمان دولت فخیم وبزرگ قاجار تا زمان شکل گرفتن دولت جیم الف  تنها یک نسیم خنک وزید مردان وزنان کمی آزاد شد ند وروبسوی غرب نهادند همه چشمان آنها بسوی غرب وحشی بود نه دیگر آن مرغ خانگی که به دانه های خود دلخوش  نشسته ونه عقابی بلند پرواز که دراوج سیر کنند  پروانه های شدند ناچیز که درخلا پرواز میکردند ونامش را گذاشتند روشنگری وروشنفکری وسپس خزیدند به زیر لحاف ملا .

هر کجا من باشم ایران همانجاست

ثریا / اسپانیا/ جمعه هفتم سپتامبر / لندن

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۱

آمدم

باز آمدم  باز آمدم از شهرهای لامکان . سوقاتها آورده ام از آن دیار به این دیار

ای عاشقان ای عاشقان آورده ام چندین خبر

از آسمان هفتمین وقت سحر کردم سفر

آنچه را که جالب به نظرم رسیدوآنچه که به ذهنم خطور کرد واز آن لذت بردم ویا درد کشیدم همه راوارد این جدول خواهم کرد اسم این جدول- پرچین - است با پارچین اشتباه نشود !

دراین جدول تنها واردات است ازصادرات خبری نیست

جملگی همه حدیت ذات است ومشاهدات وخیالی نیستد اگر کسی با میل آنهارا بخواند آنگاه عقیده وسلیقه مراخواهد دانست.

تاریک شبم را سحر آید روزی . وزگشمده یارم خبر آید روزی

این دلو تهی که درچه انداخته ام / نومید نی ام که پر آب اید روزی

ثریا. اسپانیا. دوشنبه . 18.سپتامبر012