چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

دمی با همدمی

در یک سایت روزانه ودر قسمت مربوط به ( کتابخانه) مطلبی از

یک نویسنده خواندم که مرا دچار سر گیجه کرد ، نویسنده که به اقرار

خودش فروش کتابهایش از مرز یک میلیون هم گذشته در گیر قصه ی

دنباله دار وسر سام اور از تر ک سیگار تا رختخواب سه نفره ودونفره

با بدترین ورکیک ترین وشنیع ترین جملات صحنه قصه را به نمایش -

گذارده بود ، طبیعی است که من هیچگاه نخواهم توانست مانند آنها باشم

این کلمات واین امواج آلوده از ذهن بیمار یک جوان ویا مردی دیوانه

بیرون میترواد ، کسیکه هیچگاه رایحه وعطر دلپذیر گذشته را نبوئیده

من نه میتوانم آنهارا بخوانم  ونه درانها فرو روم در میان این سیل

دیوانه وار  به انتظار نسیم شامه نوازی از دریای بیکران هستم که در

چرخش خروشان دنیای ادبیات از نقش پر بار جهان دور فرود میاید

من مدهوش آنها هستم این دنیای سکس ، دراگ ، وراک اندروول ،

برای من تهوع آور است .

دنیای من در میان مردان بزرگی خلاصه شده است از ولتر ، روسو

گوته ، توماس مان ، محمد حجازی ، سعید نفیسی ، ودشتی ، بنا براین

هیچ وجه تشابهی با این گونه اشخاص ونوشته هایشان ندارم هرکی راه

خورد را میرود و......فرهنگ بیمار ما شاید روزی دوباره روی پای

خود بایستد وشاید هم برای همیشه جان به مردان ( کوچه وبازاروقلعه

نشینان ) بدهد.

درحال حاضر دنیای امروز ما در دست مشتی نادان میگردد وتاج

پیروزی بر سرتاجداران و خریدن برده ها وفرستادن آنها به روی چمن

سبز وبا یک توپ ، دیگر کلامی از روح این جهان ودنیای گذشته

بر نمیخیزد ، هنر وفرهنگ اروپایی بصورت قراردادی وهنرسرزمین

ما درلباس صوفیانه وعاشقانه ها غرق شده است کهنه ذهنی بر همه جا

سایه ا فکنده رمانتیسم بکلی مرد وجایش را به یک آنارشیزم بین الملی

داد رگه های ارتجاع وارد دنیای ادبیات شدند وعده ای سخت دلبسته

صوفیگیری واساطیر قرون گذشته ، روح زندگی وایمان ومعجزه ها

که از درون ایمان واقعی سر چشمه میگرفت جای خودرا به خرافات

داد .دیگرکسی پیدا نمیشود که با شدت با قدرت پول پرستی دشمنی

ورزد واز جنگ وخشونت بیزار باشد همه به دنبال جنگ هستند !!!

ارواح ارتجاع همه درها را بسته است بنا براین اگر کسی پیدا میشود

که شعور خود را تا این حد پائین بیاورد وهمه زندگیش در سکس و

گفتگو از آن خلاصه شود ، جای گفتگو نیست.

.........ثریا/ اسپانیا / چهار شنبه ............

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

هشیار سر مستم

مکن عیبم که تابم نیست درزانو که برخیزم

زبس بارم گرانی میکند بر دوش ، بنشینم !

....................................

نه سرودی ، نه آوایی ، نه سوزی ،  !

سینه ام  مدفن  دلدادگی هاست

زمانه خنده کنان به درد من

آرام میگذرد

اشکهای خشک شده برگونه

پیری از ره رسید وگل جوانی ، پژمرد

قامت آزاده ام ، خمیده

چشم میدوزم به آنچه که :

نعمت یزدانی بود !!!

نه نعمت  که خلقت بود

من، به ماتم بهاری ، ننشسته ام

شکوه پیری دردلم شکوفه کرده

بوته های نورس این گلهای پرنشاط

حاصل گنج عمر برباد رفته است

روزی شادی رفت وغم آمد

نه آنروز به ماتم نشستم نه به سوگ

اندوه را روانه کشتزاری کردم

شادی آمد وبر دلم چو شبنمی نشست

خورشید همچنان دردرلم میدرخشد

گر چه نقشی از تیشه های فریاد

بر سینه پر غرورم ، به یادگار مانده

آن تیشه ها

اندام مرا ساختند

از الماسی شفاف که دردل جهان پنهان بود....

...........ثریا / اسپانیا /  -3 ماه می

..............

سر اندازی سر افرازم ، تهی دستی جهان بازم

سبکباری گران سیرم ، سبک روحی گران جانم

.....................................ثریا..

 

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

مرگ فواره ها

حکایت کن از آن گلها که دردام / زکف دادند آسان رنگ وبورا

بگو از آن پریرویان که ناکام  /بخاک تیره بردند آرزو را

نه درآغوش گرمی جای گرفتند /نه کامی از جوانیها گرفتند

............................................پژمان

درکجا فریاد کنم و...از کجا

فریادی برای زبستن

به کجا پرواز کنم تا عصیان

را

رها کنم

فریاد من ، فریاد زمین است

فریاد مادر

به کجا روکنم ؟ تا رهایی یابم

زمین خشک شد

از عمق گورها تا مرگ فواره ها

مردان وزنان عاصی

فرزندان نیمه وحشی

بی آنکه ببیند

بی آنکه بدانند

برتپه ها می نشیندن راه ، پر خطر ، پر طلاطم،

آفتاب با آخرین رمق  به دنبال هیمه های خشک میگردد

فصلها ، همه یکی هستند

رنگ وبویی وتفاوتی

در آنها نیست

خنده ها روی لثه های چرکین

بر لب مینشینند

چمن ....آه چمن

همان سوزنی است که بر پای برهنه تو مینشیند

اشک ...آه اشک

همان شوره زاری است

که ترا به کویر میکشاند

عفت ، عصمت

همان لکه های خونی است که

ترا بجنون میبرند

باید کارخانه تابوت سازی را  رونق داد

سوگواران ژولیده  با گلهای مصنوعی

آواز میخوانند ، بر گوری بی نشان

...... ثریا/ اسپانیا

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

ما .....ودرویشی

همره پرده بدر آیند وبگذرند / هیچکس را به حقیقت قرار نیست

پرده شتابان ودر آن نقشها روان / وآن همه جز شعبده پرده دارنیست

» محمد تقی بهار «

....................

روزی وروزگاری از سر دلتنگی ، رو بسوی خانه دلها ویا بقول عرفا

به خانه کعبه دلها و.....خانگاه نهادیم! .

در آنجا برای شکستن خود وغروری که مایه فخر ومباهات وسرمایه

زندگیمان بود به کار گل مشغول شدیم واین کار گل بی مایه سر مایه هم

میطلبید ، بما گفتند که چنین باشید ما شمارا میکشانیم به وادی دنیایی که

تا کنون از آن بیخبر بوده اید ، به وادی تک نفره ! تا به آنجا برسید که

به غیرا زخدا چیزی نبینید  و( ما قبلا خودمان به آنجا رسیده بودیم) !

گفتند که بی مربی ومراد نمیشود که شما به مقام کشف وشهود واشراق

ودل سپردن برسید  درون شمارا باید شکافت واز ژرفای روح شما

مایه گرفت تا آن چیزیکه دردرون شماست به جان ودل برسد ، یعنی

اینکه در حین کار گل ما به دنبال نخود سیاه در مزرعه سبز وپر گل

سالکان راه میسپردیم سپس فضولی کر ده پرسیدیم :

بعد ها به کجا میرسیم ؟ گفتند ، به همان جایی که پیران طریقت رسیدند

وجامه ( دیور ) پوشیدند وخانه های زیادی را بنا نهادند برای گوسفندان

وبره های آینده ! آنها همه مبلغان عصر وپیروان حق میباشند !.

ما قبلا کتابهای زیادی را خوانده بودیم واشعار زیادی را نیزدرحافظه

خود جای داداه وچند بیتی را نیز مانند گوشواره به گوش خود آویزان کرده بودیم.

حافظ ، سعدی ، نظامی ، عراقی ، حتی خواجه عبداله انصاری ، حال

میبایست  در  پشت سر  چند جوانک انتخاب شده وعادی که درپس

و پیش کردن یک رشته لغت ها ماهر شده بودند بی آنکه اسرار معرفت

ر ا بدانند ، بایستیم ونماز بخوانیم .

هنگامیکه به پشت سرمان نگاه کردیم دیدیم که ا ین بچه های امروزیند

که دارند گرد وخاک کتابهای قدیمی را پاک میکنند اینها عرفانگرایان

متجدد وروشنفکر ومدرن به کلامشان جنبه های زیبایی میدادند ودیوان

شمس مغربی را باز کرده با نوازش چند سیم تار وسه تار آوای ملکوتی

سر میدهند ومریدان بر سر وسینه میکوبند واشک میریزند سر تکان -

میدهند وسپس سفره ی بزرگ پهن شده یک دیگ بزرگ چند منی ،

با بهترین گوشتهای بره ونان تازه ومخلفات در میان آن نهاده میشد به

همراه مقداری کاسه کوچک که برای هریک از ( فقر ا ) مقداری از

آن غذای ماکول ومطبوع میریختند با یک تکه نان ماهم در حا لیکه

اشک هایمان چکه چکه درون کاسه میریخت ، بخودمان میگفتیم که :

مصلحت نیست کز پرده برون افتد راز

ورنه در محفل » این « رندان خبری نیست که نیست .

برای آنها مهم نبود که شخص چه ایده وهدفی دارد میبایست در همان

زیر زمین ژیمانستیک وبالا وپائین رفتن افکار خود مشغول میشدند

واشعاری را مکرر در مکرر بخوانند وتحسین کنند تا به آن معشوق

ازلی وابدی برسند .

از نظر آنها مشگل ما آدمهای نادان درهر شرایطی دورماندن از حقیقت

وگرفتار شدن در ظلمت در ون است حال میبایست این شیطان درون را

به هر شکلی شده از جان خود بیرون کنیم تا به آن مقام ملکوتی برسیم !

بما میگفتند که سئوال نکنید وارد بحث نشوید تنها به تحسین وتمجید پیر

بپردازدید وخدمت آنهارا بر زندگی شخصی خود در الویت قرار دهید

وما زیر  لب زمزمه میکردیم که :

چو تازی زبان گرم بازار شد / زبان نیاکان ما خوا ر شد

زبان گر برون شد زهم خانگی / کشد کارخویشان به بیگانگی

( فردوسی ) .

دروغ چرا ؟ ما از سحنان حکمت آمیز این اربابان جدید چیزی نفهمیده

واز این گوش شنیده از آن گوش بیرون میفرستادیم .

بما میگفتند که آنها یعنی ( پیران ومراد ها) حرفهایشان را به اشخاص

خاصی میگویند که درک آنها برایشان آسان است شما بچه مریدان فعلا

به همان کار گل مشغول باشید تازه در کار گل هم رتبه ومقام ومنزلت

بود.

هنوز این سنت دیرینه درمیان ما ایرانیان رانده از همه جا رواج دارد

مبلغان آن درحالیکه در سر اسر عالم مشغول جمع آوری وسا ختن و

خرید وفروش بنا برای بره های اینده میباشند درهمان حال هم در پی

پیدا کردن مرید از هر طبقه وطایفه ای هستند این مردانی که در  کوها

ودره های حشیش خیز ومرتاضان بی رمق گردش کرده ودرس گرفتند.

امروز در پی ویرانی بقیه نیرو وروان فرهنگی ایران میباشند .

.............ثریا/ اسپانیا/ از دست نوشته ها

نی زن ، نی با دل خرم زن

گر شیخ گویدت مشنو بانگ چنگ وتار

با او بگو که حرف تو نا شنیدنی تر است

لازم بشرح نیست که گر بخششی بود

زین زاهدان رند عماد بخشیدنی تراست..........عماد خراسانی

.........................................................................

دنیای ما برتر ، زکفر  و ایمان ودین است

من عاشقم ، تو زاهد ، فرق من وتو این است

فردوس وحور ودوزخ یکتن ندیدیم وبینیم

تیری که درکمان است ، ترکی که درکمین است

در پشت آسمانها ، گیرم که داستنهاست

اکنون مقام لذات ما را دراین زمین است

چون زندگی نکردیم مانند چار پایان

بد نام دهر گشتیم ، تقصیر ما همین است

.......................................

مداح وچاپلوس نیم این گناه من

دانم جز این نبود مرا گناهی

.........................

ثریا /اسپانیا/ از دست نوشته ها !

 

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹

درختها را بشمار

ساعت بیست ودو بار زنگ زد

بیست ودوبار زمان بمن گفت که  :

تبر زن بر تنه درختی جوان ، تبر کوبید

پیوند کوتاهی است ، فاصله بین مرگ وزندگی

خورشید شرمسار

از فروریختن یک درخت جوان

قبل از آنگه بگریم

چیزی بگو

زمین درمیان گناه وجهنم تقسیم

ونسیم وسوسه ها در نوسان است

چیزی بگو

قبل از آنگه بگریم

پنجره ها را بگشا

نسیم عشق درراه است

و...نوید جوانه ای دیگر را مید هد

آسمان بزرگ بر سرت سایه افکنده

جوانه دیگری درراه است

سوگواری  بر آب روان خوش است

نه به پیکر لطیف تو

...................................

.....ثریا / اسپانیا / چها شنبه

برای میلینگ عزا دار

 

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

منهم یک زن هستم

شهری است پر کرشمه وخوبان زهر طرف ...............

در کنار خدایان برهنه ، زیر نخلهای بلند

بانوی شب ، بو ی گلهای سرخ

عطر یاسمن که هرشب بر دامن دشتها ، مینشیند

باغستان زیتون ، رقص زیبای جادوگر

آسمان بی ابر ، بی لکه

مردان قوی ، چنان رودخانه ی آرام

سوار بر اسبها درکنار قلعه های قدیمی

ایستاده اند

........

درانزوای یک خیابان بلند

شبهای طولانی وروزهای دراز

درخیال » خانه »

که آنرا دریک شکوه دروغین

تصویر میکنم

در یک قاب گرانبها

در این تصویر ، حس دیروز خودرا

در ریشه ام میسرایم

من با معجزه زنده ام

من ، این خسته مسافر ، که درآستانه گمنا می

دلش را رها کرده درباد

در کنار تصویر دورغین

به تماشا نشسته ام

بیا د نسل پیران گذشته و....اسیران گمنام

.........

صدای شکستن ، صدای بهم خوردن دلها

صدای جنون وفریاد شاعران مرده درگودال افیون

شبهای عاشقان قدیمی

شبهای شعر شاعران متعهد!!!!

وفریا د در بند ماندگان

گریه مادران ، موج آوارگان

خیمه های لبریز از آب زمزمم

روسپیان منتظر

شب مرگ تبعیدیهای گمنام

در چهار چوب قاب نشسته اند.

...................ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه .........

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

مرگ عقاب

خوشا به سعادت آن دسته از مردمانی که دورخود ودور دنیا میگردند

برای آب ونان وامور ناچیز روزمره خود کار وفکر دیگری ندارند ،

رویای آسمانی آنها خاموش واز آن هیچ نوای بر نمیخیزد.

خوزه ساراماگو یا (ژوزه) هفته گذشته به سرای باقی شتافت تا زنده

بود کسی از او یادی نمیکرد در بدترین جزیرهای بد آ ب وهوا در

جزیره ( نازاروت ) که بوی تعفن گوگرد وذغال هوشی برای انسان

باقی نمیگذارد ، عمرش را تمام کرد ، امروز مرده او دیگر بی خطر

است وروزها بلکه هفته ها پیکر بیجان اورا ( احترام! ) میگذارند و

هر دسته وحزبی وقومی اورا از خود میدانند ، دنیا مرده هارا بیشتر

دوست دارد اودر یکی از نوشته هایش گفته :

تنها احمق ها وپولدارها از زندگی لذت میبرند !

او بخوبی میدانست که آنها از رنج وغم بقیه جهانیان بی خبر وباخوشی

وشادیهای مبتذل خود سرگرمند.

دلی که دران احساس موج میزند خداوند و خداوند عشق درگوشش آواز

میخواند روحش چون عقابی از بلندی ها برمیخیزد از وقت گذرانیهای

احمقانه روی زمین خسته است از سر وصدای اطرافیانش میگریزد

دیگر میلی ندارد سر درپای بت های ساختگی وناچیز بگذارد ، بلکه

با سر سختی ووقاردور از هر غوغایی در جستجوی آوازی است که

ازدریای متلاتم روحش بر مییخزد.

امروز همه احزاب چه دست راستی وچه دست چپی وچه میانه رو

خوزه ساراماگو ر ا ازخود میدانند در حالیکه سالهای سال بود او

فراموش شده در کنج خانه کوچک خود درآن جزیره زندگی میکرد

جایزه ( بزرگ!!! نوبل را ) هم برای خفه کردن او باو اهدا کردند

اما باز او آواز خواند ، سرود بشریت را سر داد آنهم دراین دنیای

غولهای توخالی وباد کرده با سرهای تراشیده به همراه روسپیانی

که خودرا درازای یک بطری شامپانی دراختیار گروهی میگذارند

ویا بخاطر ( بستی ) که آنهارا از خماری درآورد سر برآستان هر

شیطانی میگذارند وپای میبوسند.

.....................................................

ثریا /اسپانیا/ یکشنبه / 20/7/10

 

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

نیوتون وخداوند

عده ی که خودر اهل بخیه واهل حکمت میدانند !!! میگویند :

هرچه را که به ذهن آدمی میرسد نباید بر زبان جاری ساخت وآنچه را

بر زبان جاری میشود نباید نوشت !؟ .

این کار برخلاف وارستگی وشخصیت وگفتار وکردار آدمی است ،

بهر روی در ذهن هر انسانی بدی هایی وجود دارد وخوبیهایی واین

دوگانگی را نباید با دوررویی آمیخت نوشتن ، فکر کردن با صدای بلند

است بنا براین آنچه را که میاندیشد چگونه بیان نماید ؟ پس شجاعت  -

انسانی به کجا رفته است ؟ .

روزی عقل بر من نهیب زد که تو با میل  درراهی قدم گذاشتی که

امروز در چنمبر آن گرفتاری ویا با بی میلی رفتی ؟ اگر با میل رفتی

پس اطاعت برتو واجب است واگر با بی میلی پای دراین دایره گذاشتی

بنظر میرسد تو دستوری را با اکراه اجرا کردی کاری که به آن سوظن

داشتی انجام دادی وهرجا که کمی سوء ظن باشد باید تامل بخرج داد .

اما تو برای آنکه ثابت کنی که با میل دراین راه رفته ای برای آنکه

اطاعت خودرا ثابت کنی همه دستورهای را بی چون وچرا اجرا کردی

تنها بی خواست خود وشاید حتا بر خلاف وجدانت ، همه چیر را بر

خود حرام ساختی  شکیبایی پیشه کردی و...پریشان شدی ، دوباره

به دنبالش رفتی  آنچه را که میگفتند باور نداشتی با این حال اطاعت

کردی وبه گمان خود نجات یافتی  پس بدان جا ئیکه علم هست دین =

حرام است  این خدا نبود که بتو فرمان داد : برو ! همه اینها رویا ها

وعکس العمل های درونی تو بودند .

برای پیدا کردن خود لازم نبود که اینهمه راه را طی کنی دریک نقطه

که همه چیز با آن تجزیه میشود می ایستادی وبا ادامه دادن خط راست

راه را میافتی  آنسوی خط با ز نقطه بود.

چیزهایی بالاتراز عقل وذهن ما وجود دارند که میشود نامش  آنرا

حقیقت خواند اگر میل داری از همین حالا آنرا درآغوش بگیر ،

بقیه چیزها ، هوا ، آب ، باد ، خاک فانی وما اسیر زمان ومکانیم .

واین آیه را تفسیر کن :

طبیعت وقوانین آن در شب نهفته بود ، خدواند گفت ! نیوتون بیاید !

آنگاه همه جا نورانی شد ؟!..

اما خداوند نگفت برو ودر تاریکی وظلمت خودراپنهان کن .

..........................................................ثریا /اسپانیا / جمعه.

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

رویای من

امروز هیچ روز بزرگی نیست ، هیچ تاریخ معینی نیست امروز

شانزدهم ماه ژوئن است که من این قصه را مینویسم این روز در هیچ

تقویمی ثبت نخواهد شد وهیچکس آنرا بخاطر نخواهد سپرد اما برای

من روزی است که درد را با تمام وجودم احساس میکنم مانند هر روز

بار دیگر نیز نوشتم نه دران روزگاری که او برتخت شاهی با جلال

وجبروت نشسته بود به مدح وستایش او پرداختم  ونه زمانیکه دست

سرنوشت اورا ازجای کند وبسوی تبعید ومرگ فرستاد به همراه  مردم

دیگر زبان به فحش وناسزا باز کردم .

او درخشید همه جا درخشید نمیدانم آیا افتخار واقعی بود ؟ یا دست

سرنوشت  که میخواست یکبار دیگر قدرت خودرا نشان دهد ؟

به هر روی خدایی که پستی وبلندی میدهد وشادی وغم قاضی بزرگی

است.

سالهای سال است که آن مرد نام آور وتبعیدی در زیر سنگ مرمر

سپیدی در سرزمین غریب ودر بستر ابدیش آرمیده است.

او شبی در خاک خود بیدار شد رویای شگفت انگیزی را دید ، خنده

اسرار آمیزی در آن دخمه طنین انداز بود او از جای برخاست ودر آن

فضای وحشتناک به اطراف خود خیره شد دو مشعل سوزان دردو

طرف او میسوخت ، دراین هنگام صدای آشنایی را شنید که میگفت:

اعلیحضرتا !  بیدار شو ، قصه تاجگذاری ، شرفیابی ها دستبوسی ها

حکایت زندانها ، قصه های دربدری ومکاری دولت فخیمه که تا دم

واپسین درکمین تو بود تمام شدند.

اعلیحضرتا ! امروز مجسمه های ترا از کاخ فیروزه، سعد آباد ،

نیاوران وخیابانهای شهر برداشته اند واز پایگاه بلندیت فرود آوردند

این جماعت بی خرد ونمک نشناس  ، این کولیهای دوره گرد این

لاشخورها مجسمه های با عظمت ترا درچنگالهای پلیدشان گرفتند

وکارهای نیمه تمام ترا بنام خودشان ثبت کردند وببین چگونه بتو

وبه نام تو خیانت کرده ودر پایتخت سیرک بزرگی برپا کرده و

مشغول بازی هستند.

ببین چگون آنچه را که تو ساختی به یغما بردند وترا که داشتی

بزرگ میشدی به وادی بی نام ونشا نی فرستادند وطعنه ها برتو

زدندحال این جادو گران قرن در صحنه برای مردم نمایش برپا

کرده اند خودشان در بزم های عیش وعشرت وعشق شب را

به صبح میرسانند ، بلند شو وببین که چگونه ملتی را که تو وپدرت

از زیر آوار وکفن سیاه بیرون آوردید درمعرکه گیری این جادوگران

میرقصند شادی میکنند وهورا میکشند وعده ای خاموش در پنهانی

در عمق زوایای کوچک خانه هایشان از گرسنگی جان میسپارند

از زمان قصه های » همر ـ تا کنون چنین داستانی تنها دوبار در

جهان اتفاق افتاد  یکبار برای ناپلئون بونا پارته وبا ردوم برای تو

اعلیحضرتا ! در میان این مقلدان جنایتکار ودردکه رسوایی آنها

دزدی بر مسند خلافت نشسته وخنده پیروزی را سر میدهد.

دراین هنگام رویا وان صدا خاموش شد وآن مرد درتاریکی بحالت

نومیدی دستهای لرزان وبی رمقش رابلند کرد ودیدگان بیفروغش را

بر زمین دوخت فریاد وحشت سرداد که :

ای وای وطنم ، ای وای ملتم !

شمع های اطراف آرامگاه ابدی او به لرزش درآمدند آئینه ای اطراف

به کابوسها بیشتر شبیه بودند او آهنگ دردناک وگریه وزاری مردان

خودرا درگور می شنید وسر انجام فریاد بر آورد که :

تو کیستی ؟ ای رویای شوم واینکه همه جا به دنبالم میشتابی ؟

هرگز بچشمم نمی آیی ؟

صدایی غیبی جواب داد که :

من شهبانوی توهستم !!

آنگاه روشنایی شگفت انگیزی شبیه به نور در آن تنگنای هولناک

درخشید ودوکلمه فروزان ونورانی به آسمان نشست نام او وپدرش

بود <.....آخرین پاد شاه سر زمین ایران چون کودک بی مادری

بر خود لرزید وسر بر زمین نها دعمق تاریکی گور دو کلمه دیگر 

نوشته شوده بود ":  بیست ودوم بهمن »

.......................................................

 

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

صد هزار قصه

صد هزاران مرغ دل پرکنده بین

تو زکوه قاف واز عنقا مپرس  / مولانا جلالادین رومی.....

..............

بر دیوار روبرو  ، آشوب آفتاب وآتش است

راهی نیست کز آن بگذری

و...بخود بنگری

با آفتاب دیوار  وآتش بیگانه

گرمی کاشانه نیست

دیگر نمیتوان در آنجا

درختی کاشت ونشست

در رویش آن ورویایی دیگری

سر مای بی وجدان

سرمای درون

تاریکی پیچیده در پنجره ها

درک زیبایی ممکن نیست

آسمان رنگی دگر دارد

زمان افسرده در پیچیدگی ناف لکا ته ها

ایمان؟ ایمان من ؟ ایمان تو ؟

و...آن ایمان دیرین

نقش بسته بر سکه های تازه ...تقلبی

ایمان در دور افتاده ترین چاههای آب سیاه

جاده خاطره ها ویران

خروس سحری در فغان

همه درانتظار نوبت ، به صف ایستا ده ایم .

» سه شنبه /15.6.

ثریا . اسپانیا/

....................................................

 

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

تا شقایق هست زندگی باید کرد

چشم انداز بدی است چشم اندازی از سر زمینهای بی آب وعلف وبایر

خشک ، مردمان بیمار وهزاران سال بلاهت وتوحش در برابر تاریخ!

دوستی از راه دوری بدیدنم آمد چند روزی را باهم گذراندیم به تماشای

تاریخ رفتیم ! به ساحل آفتابی ودریای آرام ، درکنار هم نشستیم اوپیکر

خودرا به دست آفتاب سوزان سپرد ومن درذهنم به دنبال کلماتی بودم

که مناسب باشند وبتوانم  درباره اش بنویسم .

در زیر این آسمان پاک وصاف آبی بدون هیچ لکه ابری آدمهارامیدیدم

با زبانهای مختلف ، افکار گوناگون بی هیچ نگرانی راه میرفتند گویی

هیچ دغدده ای درجانشان راه ندارد وآسوده اند ، آنچنان لذت میبردند

که میپنداشتی روزهای آخر عمرشان را میگذرانند.

درانتهای افق دریا با آسمان یکی شده بود تلاطم امواج بصورت دسته

جمعی دریک ردیف با دهان کف آلود بسوی ساحل پیش میامد وباخود

صدفها ، ستاره های دریایی ومر جانها را بطرف ساحل میفرستا د

با خود میگفتم ، حتا مادر مهربان طبیعت هم فرزندان ناتوانش را از

خود طرد میکند ومیگذارد تا درزیر آفتاب سوزان آن موجودات ازبین

بروند وخود بر میگردد.

با اینهمه شوری دردلم بود ، اگر روزی دریا نباشد ، آفتاب نباشد ساحل

امنی نباشد وهمه آدمها یک شکل در زیر چتر امنیتی مجبور باشند که

به زندگی خود ادامه دهند ، نان نباشد وسر زمینها خشک وبی اعتبار ،

در فاصله ای دورتر امواج دریا بشدت بر سینه دیوارهای پیش رفته آب

میکوبید ، یک آواز ساده ، یک آهنگ ملکوتی که از طبیعت بلند میشد

پیکرهای عریان برشته شده مانند لاشه ها ردیف روی ماسه قد کشیده

نگاهم به کتابی است که دردست دارم اما آنرا نمیخوانم تنها فکر میکنم

به د نیای آینده به زمانیکه دیگر هیچ گلی در هیچ سبزه زاری نروید و

هیچ سبزه ای دگر سبز نشود، رودخانه ها خشک دریاها آلوده وزمین

در حال مرگ ،  وقرار باشد که :

سینور ساتی ، مستر چارلز ، وژنرال ساین وچین یو چانگ !!!!

براییمان کوکی های خوشمزه   ونان بسازند از گوشت وپیکرمردان

خودمان در کنار انبار اسلحه وسگهای جنگ، در  خانه هایشان مربای

تمشک بخورند وتفنگهایشان را صیقل دهند .

آنروز من نیستم اما نوه ها ونتیجه های من وسایرین زنده اند وباید با

روباط ها رابطه جنسی برقرارنمایند !!!!.

..........................................................

ثریا / اسپانیا/ یکشنبه

 

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

اشرافیت روح واخلاق

روزیکه معنای هر سخن ، دوست د اشتن است ،

تا تو بخاطر آخر ین حرف دنبال سخن نگردی . احمد شاملو

................................................

کسانی هستند که گویی کور مادر زاده به دنبا آمده اند ودر یک حادثه

بلیط اقبال آنها برنده شده است دست به یک شغل اشرافی میزنند وزیر

جاذبه اشرافیت شغل خود ، این کورهای ابدی به  دنبال اشرافیت روح

خود میگردند  ونمیدانند که روح ، خود یک دنیای دیگری است که هر

کسی را از آن برخوردار نیست ، اگر بتوان درتمام موارد باشکوه

زیست این سرچشمه روح اشرافی بر پیکر انسان جاری است.

زمانی همین آدمهای صاحب شغل بر ضد قوانین طبیعت برمیخیزند

وشورش میکنند دراین زمان آنها شرف روح خودرا ازدست داده اند

این اراده روح آنهاست که بر طبعشان حاکم است آنها به ظاهر آرام

ونجیبانه رفتار میکنند اما در عین حال زیر یک نیروی تیره وتار یک

به ناچار دچار خشم میشوند .

متاسفانه امروز این خشونت همه مردم را اسیر کرده است وهمیشه

بصورت سایه ای در پشت سر آنها پنهان است .

انسان های نجیب مانند اسبان نجیب هنگامی سرکشی را آغاز میکنند

که میبیند یک ناشناس پست میخواهد از آنها سواری بگیرد  آنگاه

تواضع وفروتنی او تبدیل به خشم میشود وآن روح زیبای طبیعی را

به حکم آزاد بودن که درخود ذخیره داشته آلوده به خشم میسازد ،

آلوده چیزی که سزاوار یک انسان بزرگ نیست.

حال باید دید کدام یک برازنده وشایسته یک انسان است ؟ ، آزادی

با قید وبند وتسلیم ویا اراده واخلاق یا طبیعت ؟ .

جواب دادن باین سئوالات کمی مشگل است کسانیکه دارای حسن

اخلاق وسلوک وجاذبه انسانی  میباشند همیشه برای دیگران احترام

وارزش قائلند ومتقابلا از دیگران  نیز همین انتظاررا دارند.

........

»  آنکس که عمیقتر اندیشیده است ، همیشه آنچه را که زنده است «

» دوست دارد «

» آنکس که به دنیا نگریسته است ، تکامل اخلاق را نمی فهمد «

» انسان عاقل همیشه بسوی زیبا ئیها متمایل میشود وانسان کوته فکر«

» در تاریکی وجهل خود گم میشود وعمرش را با بهتان وافترا وتکبر«

» میگذراند «  ..

ثریا /اسپانیا. سه شنبه / یازدهم ژوئن /

..............................................................