سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

هشیار سر مستم

مکن عیبم که تابم نیست درزانو که برخیزم

زبس بارم گرانی میکند بر دوش ، بنشینم !

....................................

نه سرودی ، نه آوایی ، نه سوزی ،  !

سینه ام  مدفن  دلدادگی هاست

زمانه خنده کنان به درد من

آرام میگذرد

اشکهای خشک شده برگونه

پیری از ره رسید وگل جوانی ، پژمرد

قامت آزاده ام ، خمیده

چشم میدوزم به آنچه که :

نعمت یزدانی بود !!!

نه نعمت  که خلقت بود

من، به ماتم بهاری ، ننشسته ام

شکوه پیری دردلم شکوفه کرده

بوته های نورس این گلهای پرنشاط

حاصل گنج عمر برباد رفته است

روزی شادی رفت وغم آمد

نه آنروز به ماتم نشستم نه به سوگ

اندوه را روانه کشتزاری کردم

شادی آمد وبر دلم چو شبنمی نشست

خورشید همچنان دردرلم میدرخشد

گر چه نقشی از تیشه های فریاد

بر سینه پر غرورم ، به یادگار مانده

آن تیشه ها

اندام مرا ساختند

از الماسی شفاف که دردل جهان پنهان بود....

...........ثریا / اسپانیا /  -3 ماه می

..............

سر اندازی سر افرازم ، تهی دستی جهان بازم

سبکباری گران سیرم ، سبک روحی گران جانم

.....................................ثریا..

 

هیچ نظری موجود نیست: