حکایت کن از آن گلها که دردام / زکف دادند آسان رنگ وبورا
بگو از آن پریرویان که ناکام /بخاک تیره بردند آرزو را
نه درآغوش گرمی جای گرفتند /نه کامی از جوانیها گرفتند
............................................پژمان
درکجا فریاد کنم و...از کجا
فریادی برای زبستن
به کجا پرواز کنم تا عصیان
را
رها کنم
فریاد من ، فریاد زمین است
فریاد مادر
به کجا روکنم ؟ تا رهایی یابم
زمین خشک شد
از عمق گورها تا مرگ فواره ها
مردان وزنان عاصی
فرزندان نیمه وحشی
بی آنکه ببیند
بی آنکه بدانند
برتپه ها می نشیندن راه ، پر خطر ، پر طلاطم،
آفتاب با آخرین رمق به دنبال هیمه های خشک میگردد
فصلها ، همه یکی هستند
رنگ وبویی وتفاوتی
در آنها نیست
خنده ها روی لثه های چرکین
بر لب مینشینند
چمن ....آه چمن
همان سوزنی است که بر پای برهنه تو مینشیند
اشک ...آه اشک
همان شوره زاری است
که ترا به کویر میکشاند
عفت ، عصمت
همان لکه های خونی است که
ترا بجنون میبرند
باید کارخانه تابوت سازی را رونق داد
سوگواران ژولیده با گلهای مصنوعی
آواز میخوانند ، بر گوری بی نشان
...... ثریا/ اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر