دل به تمناى تو دارم
اين دشت شقايق را بياد بياور ، روزيكه چون يك كبوتر بر لب بام تو نشستم ، تو مرا نوازش كردى بى آنكه مرا پوش بدهى يا سنگ بزنى
من بسوى تو پرواز كردم
مانند يك شاهين تيز پر تو رميدى ،ورفتى و بر گشتى بتو گفتم من آهوى دشت نيستم تا شكارم كنى من عقابم ، تيز چنگال و تيز دندان. ديگر از تو جوابى نشنيدم ، آنگاه پاى در دامن خويش كشيدم اشك در چشمان نشست وبر گونه هايم لغزيد ، تو كبوتر أرام اين دشت بودى وچگونه بر عشق تو خنديدم .
امروز عطر آن روزها در مشام جانم زنده شده ابرهاى تاريك بر سينه ام سايه انداخته ديگر خورشيد نمي خندد در تيرگى اين دل افسرده ديگر ساز افسانه سازان كار گر نيست ، دير زمانى است كه از تو دورم ودير گاهى است كه ابر سياه همچنان سينه ام را انباشته ديگر به زلال أسمان نمى انديشم ، بتو ميانديشم هر صداى پايى مرا به وجد مياورد ،اين تويى كه باين دشت خالى پاى نهاده اى ، اما دريغ صداى پاى رهگذرى است كه بى اعتنا از كنارم ميگذرد ، آيا آنچه را كه بمن نوشاندى زهر بود يا شهد عشق هر چه بود شيرين بود شرابى مستى آور بود ،
از كجاى اين دشت عبور كردى ، آيا مرا ديدى ، چهره ام مانند آن گل شقايق سرخ شده بود ، پنهان بودم از ديد تو وتو آرام گذشتى ، گلها نيز عطر خودرااز دست دادندهمه سر به زير انداختند ،آنها ميدانستند كه تو هيچگاه به پشت سر نگاهى نخواهى انداخت ، ونخواهى ديد ، شايد روزى باد گردى بر شانه ات بنشاند ويا پروانه اى بر دوش تو بنشيند ولبخند ترا ببيند آن منم .
امروز چه غم دارم كه اين شراب زهر آلود مرا خواهد كشت وخواهد برد تنها شادم كه با عشق تو خواهم مرد . ث
چهار شنبه ،
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ،