جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۹۰

مرغ خوشخوان

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

-------------------

یوسفان گمشده ما ، هیچگاه به کنعانمان برنگشتند ویا برنخواهند گشت

وما چشم به راه بهار نشستیم بی هیچ حوصله ای !

----------------

آوایت را دوست میدارم ، ای مرغ خوشخوان

صدای  تواز پنجره بسته ودیوار گچی ،  بگوشم میرسد

آوازت را دوست میدارم

میخواهم در تو فرو روم ودر تو بمیرم

میخواهم قلبم را از تو پر کنم

صدایت را دوست میدارم ، ای مرغ خوشخوان

صدای تو از میدان طنابها گذشت

از شن زارهای گذشت

به هنگام خواندن در میان سایه های خاموش

همانند مروارید غلطانی بر روی اطلس سفید ، می غلطید

صدای ما خاموش است ، از تلخی عصاره تنهایی

ای صدای عشق ، ای صدای حقیقت

به هنگام شکفتن گل سرخ  دربهاران، تو آنجایی

ای صدای جاودانی ،

به هنگام مرگ من در کنارگلهای زرد وسپید

که بی جان بر روی خاک افتاده اند

صدای تو بر من میتابد

در تو چیزی هست که تلخی هارا شیرین میسازد

ومرگ را آسان

ای جویبار روشن ، ترا با معیار عطش عشق میسنجم

آوازت را دوست میدارم( دراین سرای بیکسی)

آوازت آبشار بی دریغی است که برپیکر رویاها فرود میاید

ای آب روشن ، ای مرغ خوشخوان

آوازت را دوست میدارم.......صدایت را

-----------------------------------------------

برای مایسترو محمد رضا شجریان / بامید پذیرش

ثریا / ا سپانیا/ جمعه 30/سپتامبر

پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۰

آنها که آمدند وآنها که رفتند

این یادداشتهارا درلندن مینویسم دفتری جدا برای خاطرات روزانه دارم اینهارا درهوایی مینویسم که صبح تاریک است ،  ظهر باران میاید وعصر آفتاب میشود وروشنی بر روی درختان وبرگهای باران خورده میتابد ، از پیاده روی برگشته ام پیاده روی که چندان موفق نبود زمین خیس برگهای نم دار زیر پاهایم وسر گیجه مرا ودار کرد که راه چندان دوری نروم.

درون خانه ، خودم را گم کرده ام زمانی فکر میکنم که مبادا خودم را از دست داده باشم اما نه! ( دوستی ها ) را از دست داده ام دوستی هایی که بر مبنای لباسهای آراسته گردنبد های برلیان وانگشتری الماس وزمرد وخانه های اعیانی بنا شده بود ! دوستی که آرزو داشتم همچو نسیمی دروجودم گردش کند ونسیم او هر بار قلب مر ا به لرزشی دلپذیر در آورد نه همه چیز وهمه گم شدند دیگر مدت چندانی از عمرم باقی نمانده بنا براین بقول خیام چشمانم را  به روز میدوزم به ساعات ودقایق .

» فرهنگ « که امروز اورا نیز از دست داده ام بمنزله جوانی من بود که در کنارم سالها ایستاده واحساس تنهایی را درمن میکشت  او تنها موجود واقعی بود به همراه فرزندانم دیگران یک سایه بودند سایه ای که من برای فرار از خستگی وسوزش آفتاب در پناه آنها قرار میگرفتم تا عرقم خشک شود ودوباره به راه بیفتم .

من اورا دریک هاله سپید نقره ای پیچیده بودم وبه طاق بیکسی ام آویخته وهر روز با نگاه کردن به آن قلبم در میان شعله های سوزان عشق میسوخت حتی در بدترین شرایط زندگیم یا پیش پا افتاده ترین آنها او بر من میتابید .

امروز او نیست منهم نیستم آن زنی که یک عمر با وفاداری وفداکاری همه را  حمایت میکرد دیگر وجود ندارد ، تنها بهاییکه از خودم گرفتم این بود که ( من یک انسانم )  هنوز عشق مرا رها نکرده است وگاه وبیگاه شراری بر دل مرده وافسرده ام میتابد .

دراین خانه کوچک به راحتی میتوانم بنویسم به موسیقی واگنر گوش کنم ودر عظمت آن گم شوم سپس فیلمهای بی سر وته وپیش پا افتاده ای را تماشا کنم .اگر هوا خوب باشد ترجیح میدهم بروم بیرون امروز همه آتچه را که مینویسم خاطرات زندگیم هست به همراه شوقی که درمن وجود دارد آنچه را دیده ام ویا خوانده ام ویا شنیده ام با کمی مهارت بر روی صفحه میاورم اگر روزی پیروزی من فرا رسید ( که شک دارم ) داستانهایم  را مدیون همان عشق وشوریدگی و....خواندن ها وشنیده هاست .

ثریا/از یادداشتهای یک سفر/ 29 سپتامبر 11

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

تشنگی

خودم را درپشت تنهاییم پنهان کردم

درون آن اطاق کوچک پر نور

همه شبا هت های یکرنگی را به آب دادم

زندگیم درنوسان روز وشب میگذرد

من انعکاس یک آ یینه ام بر روی آب

من بیخردانه پای بخلوت ها گذاردم

و...همه جارا بهم ریختم

در سایه یک درخت نازک بید

که خود از سرما میلرزید ، راه میرفتم

در پایان همه آرزوهایم فرو ریخت

من خودرا پشت تنهاییم پنهان کرده بودم

وجودم برای تو لازم است

ریشه ام درعمق زمین پنج هزار ساله از چشمه عشق

آب میخورد ، رشد میکند

دوباره مرا خواهی دید

تاریکی ها پس میروند

نور از پس پنجره باران خورده به درون میتابد

همه وجودم روشنی است ، نور است

هزاران چراغ درسینه ام روشن است

در آنسوی شهر ، سیاهی عکس خودرا دررودخانه میبیند

بخار آب دود زده روی پله های سبز لبریز از خزه

به زنجیر های طلایی مینگرد ، بازی با زنجیر

وقصه عمو یادگار

نیمه شب بیدارشدم ، دعا کردم ، رو به کدام قبله؟

لب هایم خشک بودند

عطر برگهای باران زده آرزوی صافی آبی گوارارا

درمن بیدار میکرد

هنوز هم در پشت شب تنهاییم پنهانم

----------------------------

دوشنبه / سپتامبر/ از ورق پاره های سک سفر

ثریا

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

ورق پاره های یک سفر

سینه ام با طپش شب میلرزد ، به گل عشق میاندیشم

شب ، دریک خواب خوش ، درکنار درخت توت

باد ، درگوشم چیزی گفت

توت تمام میشود درخت خشک خواهد شد

وتو درشکاف برهنه زمین ، فروخواهی رفت

زمان پوسیده ، باید رفت زیر باران

و...دوباره غسل تعمید گرفت

در یک مسیر تلخ غم انگیز

سفررا ادامه میدهم

غبار تجربه ، چشمم را بینا کرد

وبمن گفت : گل پایدار نخواهد ماند

غبار تجربه چشمم را باز کرد

ومن ، وهم نوررا دردلها دیدم

از کنار  شهر پر افتخار گذشتم

به کنار چنمبر تنهاییم خزیدم

موسم توت ریزان بود

ومن ، درحسرت یک توت ، نشستم

دیگر سواری نیست

وکسی دیگر بر پشت اسب زیر درخت توت

در انتظارت نیست

نکبت همه جارا فرا گرفته

دیگر صدال ولوله بلبلان بگوش نمیرسد

من درراه آخرین سفر،در سکوت اطاق

به مجسمه سنگی بودا مینگرم

که دسشتش را در مسیر باد بالا برده است

عبور مرغان سخنگو

روزهای گرم دل انگیز برایم چه وزنی داشت

وچه حجمی داشت آن ارتفاع تابستان داغ

----- نشستن روی نیمکت همیشگی

بی حضور هیچ مهربانی

ثریا/ چهارم سپتامبر / لندن

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۰

حکومت لمپن ها

از من خواستی نظرم را درباره دگرگونی این سر زمین بنویسم چند هفته وچند ماه فرقی نمیکرد آنچه را که باید ببینم دیدم واحساسم را روی همین صفحه کوچک برایت میاورم.

متاسفم این دنیای رویا پرور که روزی جایگاه رمیدگانی بود که در سرزمین خود امنیت جانی وفکر ی نداتشند وبه اینجا پناه میاوردند تا اندیشه پربار خودرا بارور سازند امروز پناهگاه دزدان وحرم داران وتبدل  به یک بازار مکاره شده است دیگر از آن امنیتی که من تو وما به آن میاندیشیدیم خبری نیست

امروز این سرزمین به یک کشور ویران شده جهان سومی تبدیل گشته که درآن همه گونه اتفاقی میافتد مانند یک پیر هوسبازی که میخواهد به زور آرایش هنوز خودرا جوان جلوه دهد.

بلی عزیزم ، این سر زمین که روزی ارباب دنیا بود وبر سایر کشورها سروری میکرد وهمه تلاش وهستی خودراصرف اداب ورسوم تربیت دیرینه خود مینمود امروز تبدیل به یک جهنم شده است .

طبقه بالای جامعه هنوز قلعه وباروی خودرا دارند هوس بازی هایشان وخودفروشی هایشان همه روی آب ریخته ساختمانها هروزبالاتر میروند مانند میخی که آسمان را میخراشد گویی میترسند که سقف آسمان بر سرشان فرود آید  

.جامعه درست شکاف برداشته ودو طبقه شده است طبقه بالا باتر میرود وآنکه پایین بود فرو تر دراین میان عده ای هم میخواهند به جامعه بالا برسند وخودر به هر آ ب و آتشی میزنند سپس مانند یک کاریکاتور مسخره درکنار خانه های اعیانی خود بیتوته میکنند جالب آتکه خودرا از طبقه بالا هم بالا تر میدانند  البته درپندار خودشان)

در  جامعه هموطنان آنچه می دیدم غیر قابل تصوربود آنها هم چند (تکه شده اند نه چند طبقه جامعه طبقاتی همیشه وجود داشته ودارد حال امروز بقول معر وف خوکها روی پاهایشان راه میروند وسگهای گله به دنبالشان هستندگوسفندانی هم بی صدا درگوشه وکنار میچرند ، درخیابانهای بالای شهر کسی بتو اعتنایی ندارد درکنار  کاخ ها وخانه های اشرافی مغازه های همیشه بسته که باوقت قبلی در را  به روی تو باز میکنند

حال باید تصمیم گرفت ، با شروع حکومت لمپن ها اگر بخواهیم به روش قدیمی وتربیت ذاتی خود ادامه دهیم نابود میشویم واگر بخواهیم باین قوانین تازه که همان قانون جنگل است گردن نهیم  باز هم از فرط نا امیدی روبه فنا میرویم

آنها به عمد زنجیر به زنجیر قوانین را رشته اند هرقدر هم شالوده وساخت آدمها رابر رسی منیکنم نا امید تر میشوم این سر زمین از آنجاییکه میخواهد آزاد باشد همه حقیقت وحیثیت وآداب ورسوم وفرهنگ خودرا از دست داه است وکم کم دارد  رو به ضعف میرود من نمیدانم چگونه میخواهد خودرا درمقابل این سیل حفظ کند وتا چه حد میتواند مقا وت نماید تنها برای مردم خود ودیگران هزار  قید وبند ساخته ونامش را آزادی ، دموکراسی برای همه میگذارد !!!!

گمان نکنم دیگر  میلی داشته باشم  به آنجا برگردم حتی برای دیدن عزیرانی مانند تو با آنکه آپارتمان کوچک تو برایم جای دلنشینی بود وبا آنکه خانه نزدیک به آن آروزهای نهفته ام را بیدار میکرد  با این همه ...... .

در  این میان تکلیف انسانهایی مانند ما چگونه است تنها کافی است که نخواخیم خودرا به آنها بفروشیم روزی با خود میگفتم نباید   درمقابل حوادث تسلیم شد اما گاهی در  بعضی پیش آمد های غیر قابل تصور چار ه ای جز تسلیم نیست دیگر  فرقی نمیکند که چه کسی حاکم است دیگر میل به مقاومت درمن کشته شده سیل تمدن لمپن ها جاری است تنها باید روح خودرا نجات دهیم .

بلی عزیزم آنچنان آزادی در این سر  زمین هست که تو درحلقه زنجیر های آن وزیر بار وفشار وسنگینی  نابود میشوی ونامش  دموکراسی وآزادی و... حقوق وحق زندگی برای همه است ، اما نه برای ما

تمدن ها نابود شده اند . تمام

اسپانیا/ بیست وششم سپتامبر 2011 ثریا

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰

سفری بود

هر آنچه که در صور مختلف پدید آید

پیش چشم ارادت ، از آن نشانه ماست

-------------

شب هزار چشم دارد

ووز تنها یک چشم ، اما در شب زمانی که روشنی دنیا میرود

تا در تاریکی بمیرد

دنیا هم میمیرد

اندیشه هزار چشم دارد

وقلب تنها یک نگاه

اما زمانی روشنی درجسم خاموش میشود

که عشق مرده باشد.

----------

رنگ سرخ غروب بر فرش آسمان پهن است

ماه خاموش دردامن شب

روی خرمنی از برفهای سپید جلوه میفروشد

سایه وار درحرکتم

روز فرسوده به آخر رسید

پرنده آهنین ، سنگین

به همراه لاشه ها

بر زمین نشست

در تیرگی فرو میرویم آسمان گم میشود

دریا گم میشود رودخانه مینالد

با رنگ خاکستری غروب

دل افسرده ام شاد است

خنده لبهایم را میبوسد

با نفس شب پیوندی بسته ام

آخ ...گا م هایم لرزان ؛ روی یک چهار چرخ

چشم براه اویم ، او که میاید

بایدم دست به دیوار گرفت

وعصا را فرا خواند

------------------- ثریا / از یادداشتهای سفرم به لندن ،