سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۸

آخرین پل

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا !
------------------------------------------

چه خطا سر زد از ما که در سرای بستی 
دل دوستان شکستی بر دشمنان نشستی ؟

هیچ ، بر دشمنان که هیچ در دشمنان حل شدن دردبزرگی است ! 
شب گذشته میان خواب وبیداری بیاد کوچه پس کوچه های زادگاهم افتادم ، چه صفایی داشت آن شهرک کوچک  با تنهاخیابانی که تازه رنگ اسفالت بخود میدید  تنها گار|اژی که ما را بسوی پایتخت کشاند ، بیاد آن کوچه بن بست وآنخانه بزرگ  سردار مجلل که دراجاره ما بود وبهترین  وانسان ترین همسایه ما خانواده موسیقی دان بزرگ ایران ( خالقی ) ها بودند ! چه صفایی داشت درختان توت هنگامیکه دانه هایش را بر سر ورویت میانداخت  وآن درختان خرمالو. که مانند  کودکانی تازه به دنیا \امده بر سینه مادر چسپیده بودند !  وهر خانه ای برای تبرک وشادی یک درخت رز یا انگور میکاشت ! بیخبر از تاکستانهای بزرگی که انگوررا درخمره حبس کرده تا می ناب شود ! 
امروز نه از تاک خبری است .نه از تاکستانها وبجای آنها  تنها حرف است وحریف وریا وخون انسانها  .

چه دردآور است که خورشید تو بمیرد  ودیگر نمیتوانی در صبح نگاه او روشنایی را ببینی ودیگر کسی نیست تا باو بگویی ( ترادوست میدارم ) ! مهم نیست تو مرا دوست داری  یا نه این منم که عاشق تو هستم واز شور والتهاب این عشق تغذیه میکنم .

چه شد آن جویبار  لبریز از آب وآن پل بزرگی که از روی آن   عبور میکردی وغمزه آب روانرا میدیدی که چه آهسته آهسته سر بر سنگهای شفاف گذاشته ومیرود  همان پلی  که هر سال بهاران را بما مژده میداد 
امروز بجای آن آب روان وزلال خون در آن جویباران جاریست وبجای پل این کمر  شیرمردان ماست که خم شده ودیگران از روی انها عبور میکنند .

 امروز پل تاریخ ما نیز شکسته ونسبمان به همان صوفیه وبنیان گذاران پلید این راهزنان میرسد .
کجا شد  ؟چه بر سر ما آمد ؟  راه ما امروز به کدام طویله ختم خواهد شد  وتاریخ از قلب شهر ها چه خبری خواهد نوشت وچه خبری بما خواهد داد؟ خانه تاریک است وچراغ  خانه مرده وپدر نیز به ابدیت پیوسته است  مادر نیز کمر خم کرده وکم کم درزیر فشار جان خواهد داد رودخانه ها خشک ، جویبارها خشک وآسمان نیز رویش را بر کردانده ودر انسو زمان استفراغ میکند .

مغزها خشک ِ شیران دلیر  پیر شده دربستر نزع وجوانان مانند سریازان رو ی صفحه شطرنج به همراه فیل بسوی ملکه میروند  سر بازان قبلی پیر شده ویا از دنیا رفته اند وآن جادو گر به نفس جوان احتیاج دارد حال حوانان را تازه تازه با زبان خوش آن :حواتکی: که رختخوابش را نیز گرم میدارد بسوی قتلگاه تازه میکشد  او میل دار تکیه بر تاریخ  هزاره مابزند او خودرا صاحب  سر زمین ما میداند چرا که اجدادش نیز با کشتی ها ی بزرگ روی خون جوانان آمدند وشاه ونماینده خدا شدند ، کجاست آن خدایی که اینها نماینده اویند  ؟ آیا نمیتوان این پل را ویران ساخت تا این لشکر جرار وخونخوار از روی آن غبور نکند ؟  
سرزمین من !
و... آن نیلگون خلیج که نام پر ابهت ترا بر دوش میکشید 
چون قایقی شکسته بسوی دیگری روان شد 
وامرو تنها باد بما میگوید که گوش بسپارید تا  سرانجام  شمارا 
به جهنمی دیگر نبرند .

هان ای پل شکسته تاریخ زمان نیز گم شد 
دیگر راهی بسوی تو نیز باز نیست 
همه راهها ( به رم ) ختم شد !
----------
 با می به کنار جوی  می باید بود
وزغصه  ناره  جوی میباید بود 
این مدت عمر ما چو گل ده روزست
 خندان لب و تازه  روی می باید بود  ؛ رباعیات حافط شیرازی ؛
پایان 
 ثریا / اسپانیا . « لب پرچین » /۱۰ دسامبر ۲۰۱۹ میلادی ...!