ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا .
-------------------------------------------
امشب زغمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم حفت
باور نکنی خیال خودرا بفرست
تا درنگر د که بی تو چون خواهم خفت .....« حافظ شیراری »
حافظ علاو بر غزلهای زیبا وبی نظیرش ابیاتی را نیز سروده که در آخر کتابها قدیم به چاپ رسیده است نه درکتاب جناب شاملو !.
در سر زمین من ویرانی است وتش وخون دیگر من نمیتوانم چند از قطره خون بگویم دستهایم هردو زخمنی وبا پنبه نوار چسپ بسته شده اند .
رگهایم بسختی هویدا میشوند بنا براین هر بار موقع گرفتن خون باید صد جای را سوراخ کنند ! دو زن یکی پرستار آزموده دیگری شاگرد که دارد کار پرستاری را فرا میگیرد ما شده ایم آزمایشگاه آنان . بهترین کار است قبل از تشریخ جسد ! .
داشتم از بازگشت به دوران کودکی مینوشتم دوران بی خیالی دوران خوشی که میرفت به نوجوانی برسد این دوران کاملا روانکاوی شده وبارها وبارها همه آرزوی بازگشت به آن دوران را دارند .
دورانی که بی ثمر طی میکنیم وبی هدف راه میرویم ادای مادرشدن وپدر شدن را درمیاوریم درحالیکه درعمق ضمیرمان نقش دیگری بسته شده است بهترین دوران زمانی است که ما مشغول تعلیم وتربیت هستیم ( الیته درزمانهای گذشته) امروز تربیت وتعلیم آن به صندوق خانه های فراموش سرازیر شده است .
امروزاز همان اوان کودکی بما درس جنگ وکشتاررا میدهند امروزجوانان ما بستوه آمده وبه خیابانها ریخته اند پیرمردان و\پبر زنان درکنج پنهان خود میگویند : ما ویران ساختیم شما درست کنید وعده ای خواب بازگشت را میبینند تنها برای یکبار هم شده سری به وطن بزنیم اگر برتخت نشستیم که بسیار خوب است وگرنه دوباره راه فراری داریم ( پدرخوانده ) پشت سرمان ایستاده است ، شما با خون ورگ وپی خود جاده را صاف کنید تا ما برگردیم !!!.
جوانان وکودکان با هیچانهای کودکانه خود راه میافتند بی هیچ هدفی وآنهاییکه هدف مشخصی دارند درپستو ها تفنگ به دست ایستاده اند خوب چه عیب دارد تقسیم بندی جغرافیایی ! مانند هند !.
دیگر امروز کسی نمیتواند حتی اندکی هم راجع به آینده حرفی بزند یا بنویسد آینده ای درکار نیست هر چه هست درهمین حال است من روی بالکن می ایستم وتنفس عمیق میکشم ریه هایمرا لبریز از هوای مه گرفته ودود وآدلوده میسازم بخیال خود اکسیژن گرفته ام ! نقشی از خود فریبی .
نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از|آنست که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
هر روز دلم بزیر باری دگر است
در دریده من ز ذنج خاری دگر است
من جهد همی کنم ، قضا میگوید
بیرون ز کفایت تو کاری دگر است ( شمس الدین محمد خواجه حافظ شیرازی )
پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ۲۰ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی .!اسپانیا !