ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا !
--------------------------------------------
گر چه افتاد ز زلفش گره ای درکارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم
بطرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
خون دل عکس برون میدهد از رخسارم
....« حضرت صاحب کلام حافظ شیرازی »
روز گذشته دو فرشته مامور بخانه آمدند یکی دکتر ودیگری دستیار ! فشار خون اندازه ضربان قلب و....با خجالت پرسیدم کدام یک دکترید ؟ یکی از آنها دستش را روی سینه اش گذاشت که یعنی من ! شرمنده گفتم : ببخشید یک نسخه میخواهم !
چشمانشان هردو گرد شد بمن نگاهی کردند ! نسخه؟ نسخه برای چی ؟
درگوش خانم دکتر گفتم قرص والیوم پنج ! ؟وات ؟ بلی من سالهاست که این قرص را به هنگام ترس وخوف وبیم میخورم راستش را بخواهید یک دکتر روانکاو آنرا بمن داد من از خیابان ومردم واهمه دارم ! میترسم از بیمارستان وحشت دارم ! از همه کس وهمه چیز میترسم این ترس داستانی دارد که باید یک روز تمام حکایت آنرا برای شما بازگو کنم .
گاهی گیلاسی کنیاک یا یک لیوان شراب مینوشیدم برای آنکه مثلا قوی !! شوم امروز بخاطر مصرف داروها نمیتوانم از کنیاک یا شراب استفاده کنم بنا براین دوباره به دوست قدیمی ام یعنی همان قرص والیوم پناه بردم ! دکترها مواد مخدر را راحت به معتادان میدهند اما درباره این یکی خیلی سخت گرفته وبه راحتی نمیتوان از آنها نسخه ای گرفت .
نسخه را گرفتم با اکراه این فرشتگام چمدان به دست با داروهای لازم وسایر لوازم پزشکی هر روز محله به محله به دیدار بیمارانی میروند که قدرت بیرون آمدن ندارند ویا مانند من از مطب ودکتر فراری هستند وتا پای مرگ درون تختخواب میخوابند آ|نها برای یک موسسه خیره کار میکنند بی هیچ مزد ومنتی وچنین است که ملتی به هوش میاید وسر زمین ومردمش را حفظ میکند وانرا به سادگی نمی فروشد فردا فرشته دیگری خواهد آمد تا خون مرا برای آزمایش بگیرد وفورا به لابراتوار برساند .
مهم نیست درچه حال واحوالم امروز مانند همیشه از جای برخاستم ودو قابلمه حاضر کردم گویی ابدا خبری نیست یکی را درونش کلم وغیره ریختم برای یک برش روسی ودیگری را یک خوراک کامل برای تولد داماد عزیزم که آنهمه بمن مهربانی کرد .
کمی ضعف داشتم پاهایم خسته بودند اما بخودم نهیب زدم که زن ! بلند شو از جایت بلند شو مرگ چندان تلخ نیست این زندگی هم چندان شیرین ولذتبخش نیست نترس برخیز !و... برخاستم .
حال این موقعیت ثمر بخش را بخودم تبریک میگویم البته آشپزخانه ام دچار تحولات زایدی شده اما خوب کم کم بهم عادت میکنیم .
حال در سرزمینی بین آزادی ومهربانی وحمایت قانون هستم دلم درآنسوی مرزهاست اما چاره ندارم قفل محکمی بر صندوقچه دل زده ام تا هجوم خاطره ها ونواها بیرون نیایند چهل واندی سال سرگردان دوردنیا هنوز عادت نکرده ام گویی روی لبه صندلی نشسته ودرانتظار قطار بعدی هستم قطاری که میدانم هیچگاه نخواهد آمد واگر هم سر راه ایستی داشته باشد مرا سوار نخواهد کرد .
این خصوصیت وکشش احساساترا بطور وحشتناکی سرکوب کرده ام وآن فر شتگان از دردهای روحی من بیخبرند .
آنها نسبت به روح وعواطف آنچه درروخ میگذرد کاری ندارند جسم برایشان مهمتر است اما من درخیابان ویلا میگردم در بوتیک قاسمی دنبال یک ٰٰژاکت کشمیر هستم ودر کفاشی \پیکولو \پایم را روی صندلی مخصوص گذاشته ام تا اندازه آنرا گرفته برایم کفشی بدوزد برای پاهای کوچک من کفش گیر نمی \اید یا خیلی بزرگند یا خیلی کوچک گاهی مجبورم از قسمت دخترانه کفش بخرم !!! درخیابان ایرانشهرم خانه خاله صدیقه کنار کتلتهای خوشمزه او با سیب زمین های برشته ونخود سبز وسپس برای خرید به لاله زار میرویم مغازه پیرایش هنوز باز است واجناس فرنگی آن روزانه میرسد چه بوی خوبی میدهد !!!
درون حمامم تعداد زیادی عطرهای قدیمی را گذاشته ام بلکه بوی ا\شنارا بیابم اما ...... خبری نیست ! نه دراینجا تنها بوی ماهی وبوی دریا وخزه هاوبوی غذای همسایه میاید . ث
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زانکه دراین پرده نباشد یارم
پایان
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » . اسپانیا ۱۹ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی !( ا۹ عدد مبارکی است برای عده ای *