دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۷

شهر سکوت

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!

چهل سال زنج وغصه کشیدیم وعاقبت 
تدبیر ما به دست می دوساله بود ؟! .......؛حافظ؛

هر چه میبینم / سیاهی در سیاهی  ودرپس این تیره گیها  روشنایی نیست ،  هنوز قاریان  وزاده تاسیان  آیات خوان بر سر حلوای من وتو  ودر حسرت یک شب رویایی در میان مرده خواران  که برایت دعای نامستجاب میکنند  ، چیز دیگری نسیت .
پای سنگین زمان  آهسته آهسته بر سینه یک  یک ما جای مگیذارد ومیرود  بیهوده به عقربکهای ساعتم مینگرم  آنها هم بیخیال وبیشتاب راه خودرا میروند .
نه خبری نیست /  حضرت ولایتعهدی  دست گدایی پیش ناکسان دراز کرده وچشم به اموال دزدیده شده زادگان این تاسیان دوخته  وچشم به ارتشی که دیگران برایش فراهم کنند واو شاهانه  برود وآن انبوه پولی را که دربانکها خفته تا صرف ابادانی سر زمین پدریش بشود بنوعی در قمار زندگیش ببازد .

نه ! امیدی باو هم نداریم . او در ملحفه های  مخملی خود بیدار مییشود ودوباره میان آنها غلط میخورد  وباز ایاتی دیگر بر گوش ناشنوایان میخواند  اورا وحشتی از بیم پلنگان خونخوار نیست  . او درامان است ، باو فرصت  داده اند وامید امان .

ودر سر سودایی ما هم  هنوز خماری باقی است  واگر کامنتی میگذاریم فورا پاک میشود تا مبادا به پر نگین بانوی تاجدار لطمه  بخورد سگهای درنده اش مشغول واق واق هستند وهر از گاهی استخوانی جلویشان میانداز د تا بموقع اورا بر تخت روان سوار کرده بردوشش برند !

نه ُ در سر ما هم  سودای خرید وفروش نیست  وبر لب ما  امید هیچ ناز ونوازشی ننشسته  وشرابی نیست تا با قرصهای خود فرو دهیم  تنها میبینیم  که هر روز  بر شهر ها  ابر تیره ننگها وبیکاری و تیر میبارد  ودیگر لاله ای دردشتی نمی روید  وکسی هم پاسخگوی اینهمه درد ها نیست .

نیمه شب چراغ تابلتم روشن شد به ساعت نگاه کردم از دوازده گذشته بود و  < آن یکی >داشت برایمان افسانه میخواند  ُ دیگر دیر است عزیزمن  .
به میهمانی من پای منه  ، که دراین بزم 
به غیر چشم .دلم ،  جامی وسبویی نیست 

زداوری که کند دشمنم  ، چه غم  ؟ که مرا 
هوای نامی  وپروای  آبرویی نیست !

خزان مرگ  بگو رنگ نیستی بزند 
بهار خاطر مار را رنگ وبویی نیست 
سیمن بهبهانی 

آذر ماه کم کم میرود ودیماه با سردی وبرفهایش به میهمانی ما میاید ومن بیاد آن روزهای برفی درهوای سرد زمستانی در کنار بخاری دیواری که تا آسمان شعله میکشید روی مبلی درکنار یار ودوست ومهربانم نشسته بودم خدمتکارش داشت چکمه های پر برف و گلی مرا تمیز میکرد ومن در گرمای تخدیر کنند آن گیلاس برندی کم کم خواب بهشت را میدیدم وهیچگاه در گمانم نبود که روزی بیهوده در دشتهای بیگانه با سرمای سوزنده به چهاراه حادثه بر میخورم بی هیچ گناهی .ث

هر شب  برنگ تازه تری  جلوه گر شود 
آن روزهای خوش  که شود دورتر از من 

وینک منم  که یاد کهن  زنده میکنم 
چون داغدیده ای که زیازان گوید سخن !
پایان 
ثریا ایرانمنش «لب پرچین » ! 
اسپانیا 
۱۷ دسامبر ۲۰۱۸ میلادی /.........!