چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۶

تنها یک نخ



به راستی که " آن تجمل که نو دیدی همه برباد آمد 

امرزو شاید پس از ماهها  این دفتر را باز کردم  ، همه چیز از ذهنم فرار ی شده  گاهی روی تابلتم چیزگی مینوشتم دلم خوش بود خودمرا  خالی میکردم امروز ار خودم میپرسم چرا  پس از تولد هفتاد سالگی خود به درک واصل نشدی ؟ درانتظار کدام معجزه  وکدام دنیای  زیبا نشسته ای  ؟  همه چیز را دیدی انثلاب دومی درراه است اگر آنرا سرکوب ننمایند  درحال حاضر کشو.ر ها در جدالند  که نماینده های خودرا بفرستند ،  همه آنهاییکه طی سالهای در آب نمک خوابانده اند ومنافع آنهارا تامین میکند دو کشور قدرتمند دنیا رو درروی یکی ایستاده اند دران میان مردم بیگناه زیر آتش گلوله سربازان گمنام امام زمان دارند تکه تکه میشوند .ما نه داریوش میخواهیم ونه کورو ش ونه  گوگوش ونه ابتهاج ونه گلسرخی .نه شب شعر ومر وعر عر آنهارا  ما سر زمینی میخوتایم آرام وساکت حداقل مانند تاجیکها  که خط وزبان وموسیقی ما گناه نباشد .

یگی خوشحال است که آمریکا بکمک آمده دیگر ی درانتظار جراغ سبز روسیه است وسومی در انتظار یک معجزه مردم در خیابانها گله گله دارند له میسوند رهبر معظم قلابی در فلک افلاکش نشسته پیام میدهد همه چیز عوض میشو د ما همه سرباز توایم !! ویا لبیک گویان با چادرهای سیاه اورا احاطه کرده اند .

روزهای متمادی درگوشه ای دراز کشیدم ونقا شی کردم  برایم تسکینی بود تا از بیماریم به دور باشم  هنوز ضعف شدید دارم اما درانتظارم  تاببینم سر انجام چه خواهد بودن .چشمانم کم سو شده اند  ومن با تلاش زیادی دارم این چند خط را مینویسم هرچند این وبلالگ بهم ریخته  وهر بار نقشی جدیدبرایم بازی میکند دیگر از آن خط زیبای  گذشته خبری نیست مورچه های سیاه راه افتاده اند  کاری هم نشد تا برایش انجام دهم  بیچاره ماهها تنها درگئشه ای از اطاق افتاده بود .

دردی جان گدار درونمرا میخراشد این درد روحی است نه جسمی چیزی که درانتظارش بودم اتفاق افتاد ، تنها  یک نخ باریک مانده بود من میکشیدم  وسپس رهایش کردم دیگر دغدغه ای از این بایت ندارم و دیگر در انتظار هیچ مهری ویا محبتی نیستم . هرچه بود تمام شد  باید درهمان هفتاد سالگی خاکستر میشدم  ادامه دانش بی فایده است  .  دیگر بیا دنیماورم کجا بودم درلندن بودم  سرحال وسر زنده  ناهار مطبوعی خوردم  یک عطر گرانبها کادو گرفتم گویی تنها سی ساله شده ام  !!

حال یا باید با رشته ها مروارید دور گردنم وپالتوی پوستم  راه بروم ویا خودرا پنهان کنم  پالتویم را تنها سه بار پوشیدم آنرا به مرکز ( هاووس پیز دادم ) تا حراجش کنند و پولش را بردازند / 

دیگر گذشته به نیمه راه رسیده ام وباید تا پایان  راه ادامه دهم  امیدوارم به زودی بتوانم داستان " موکو " را تمام کنم اگر چیزی از من باقی .ث

پایان 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین "

03/01/2018 میلادی 



ا