هر روز كه چشم باز ميكنم ، ميبينم ، يكى رفته ، يكى از همانجاييكه ميشناختم ، يكى از آنهايكه در دنياى گذشته من بودند ، حال ديگر كسى نيست ، ميل ندارم تنها باشم ،ميل ندارم تنها در يك دنياى غريب ، احاطه شده ميان فاشيست مذهبى ،سياسى ، ميان حضور ماموران امنيتى كه حتى نفسهايترا تيز ميشمارند ميان آدمكشان حرفه اى أجير شده ، ، زندگى كنم ، من اين دنياى شما را دوست ندارم ، دنياى من سر زمين أزادييست كه ميتوان ميان أن نفس كشيد ، عشق ورزيد ، وأسوده خو أبيد بدون ترس از رهزن شب ، اين دنياى من نيست ، اين يك كابوس هو لناك است كه روى. همه سايه انداخته وهرروز سايه اش گسترده تر ميشود ،
من در كنجى دوراز همه ياران وهمه دل داران وهمه دوستداران دلم را در برگ كاهى پيچيده ام وبه هوا ميفرستم ،
نه ! هوا نيز آلوده است ، آسمان ابرى تا ر يك وكدر مملو از ذرات فلزات كشنده ، نفس كشيدن نيز مشگل است ، نه ، ميل تدارم ميان شما . به يك زندگى مصنوعى ادامه دهم ، ميخواهم خودم باشم ، حال آن خود ، آن من ، گم شده ، تنها روحى باقيمانده ، براى آنكه بماند!
من ميخواهم بميرم واين تنها أرزوى من است ،هر صبح كه چشم باز ميكنم. وميبينم كه هنوز زنده هستم ، عصبى ميشوم ، نه ! دچار خيالات و يا ديپرشن نشده ام ، بوى گند زباله ها ، تل خاكى ، بوى گند أدمها كه هرروز مانند ديو بزرگتر ميشوند مرا رنج ميدهد ، به سفر هاى " گاليور " رفته ام ، ا ز دنياى كوچكتر ها فرار كردم وارد دنياى غولان شدم حال در ميان پنجه وهيكل بزرگ أنها گرفتارم ، احتياج به هواى تازه دارم ، همه جا يك شكل است كوهها فرو ميريزند ، درياها غرش بر داشته اتد ،وما هنوز گرفتار افسانه كشتى نو ح ميباشيم ، باميد نجات از طوفان ، طوفان فرا رسيده ويك يك را مانند برگى خشك به هوا ا ميپراند اينسو أنسو ميگرداند وسپس زير پاى يك غول نابود ميشود ،
نه ، ابدا ميل ندارم هر صبح بشما آدمهاى ناشناس كه تازه نسلتان از غار كهف بيرون زده مانند كرم در هم ميلوليد ، سلام گويم وزنده باشم ، ، اين نامش زتدگى نيست ، ننگ است و بردگى آنهم درون لانه مار هاى زهر دار وكشنده ،
ميخواهم خودم بميرم بدون آنكه دستهاى كثيف شما پيكر مرا لمس كند ، ث
پايان
ثريا ايرانمنش ، دوشنبه ٢٦ دسامبر 2016 ميلادى