جسد جناب " چاوز " مومیایی شده وتا ابد در موزه ای به تماشا گذارده خواهد شد ! واین مردگانند که بر زنده ها حاکمند ، مردم این زمانه عوض شده اند خیلی هم عوض شده اند این زنان ومردان تا روز واپسین دردایره تنگ جاده های خود زندانی اند ، خاک وهمه مرده هایشانرا به دوش میکشند وبا خود همه جا میبرند ، تا زیر پایشان خالی نباشد .
گاهی در جایی زلزله ای بوقوع می پیوندد زمین دهان باز کرده همه چیز را یکجا می بلعد واز رنج وناروایی های که بر او رفته انتقام میگیرد ، سپس دلهره ها وپس لرزه ها وانهاییکه بجا مانده اند بی هیچ نقطه تکیه گاهی وهیچ دیواری ، آنها وتنهایی ، آنها وبی کسی ، آن عده که حساس ترند ورادارهای مغزشان خوب کار میکند این سراسیمگی ووقوع زلزله را پیش بینی کرده ومیگریزند ، دیگران مات ومبوت میمانند تا زیر آوار مدفون شوند ، واگر زنده بمانند هنوز گرد وخاک را در چهره شان دارند وهیچ درصدد پاک کردن آن نیستند.
در روزگار ما هم آوار هایی فرو ریخت واثری از آنچه که رشته بودیم وبافته بودیم بجای نماند به غیراز چند عکس کهنه سیاه وسفید ویک تربیت نسبی واخلاقی وجنگیدن برای آزادی خود وعشق به پاکی وپاکیزگی ورفتن بسوی یک حقیقت واقعی . امروز همه از هم گریزانیم ، روز گذشته روز زن بود ومن زنی را نیافتم تا باو تبریک بگویم ! عده ای سخت درتلاش معاش وعده ای بی خیال وبیعاروبی خبر از همه جنبش ها ، امروز برای من دردناکتر ازهمه بریدن از خاک وخانه مادری است ، مادری که آهسته میامد وآهسته میرفت مانند یک سایه ویک ابر نادیدنی خاموش بی هیچ اظهار خشمی یا نگرانی ، او خدای خودرا درگوشه اطاقش پنهان داشت وانرا همانجا زندانی کرده بود وهمه روز با او دراطاق بسر میبرد گاهی شام خودرا نیر با او قسمت میکرد وشریکی میخورد وکتابی که همیشه با او بود وعینکی که روی آن قرار داشت .او اعتقاد داشت ، آنهاییکه دردرین ومذهب سختگیرترند ، اکثرا همانهایی هستند که از دین ومذهب میگریزند.
امروز او هم نیست وخوشحالم که اورا دربستر مرگ ندیدم ، اورا با همان صورتی که درایوان خانه از ما فرزندانش خدا حافظی میکرد بی آنکه اشگی بریزد درخاطر نگاه داشته ام حال ( من بجای او گریه میکنم ) .
او میدانست که این پرندگان کوچک درآخرین پروازشان هیچگاه به لانه برنمیگردند ، آنها دست به یک کوچ ابدی زدند او ایستاد به تماشای ویرانی خانه ای که بنا کرده بودیم ، به تماشای تاراج اثاثیه ای که جمع آوری کرده بودیم وهیچگاه نمیدانستیم که این بنایی که از سنک وبتون وآرمه ساخته شده روزی به زیر چرخهای بولدوز یک دیوانه ویران میشود.
امروز آن دردها دیگر کهنه شده اند ومرهمی بر روی زخمهایم نشانده ام دردآنرا کمتر احساس میکنم خود بخود درمان میبابد منهم درایوان خانه کوچکم ایستادم به تماشای پرواز پرندگان کوچکم که یکی یک از لانه پرواز کردند رو به کاشانه خود ." پروازرا باید بخاطر سپرد " نه یک جسد مومیایی را .
ومن شمعی بیاد ( آن زن ) که ماد رم بود روشن کردم وبا تبریک گفتم .
ثریا ایرانمنش / شنبه .9/3/2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر