نیمه شب است ، تب گریخته شاید برگردد وشاید هم نه، خواب ازچشمانم رفته اندوه گذشته ونامردمیها مرا احاطه کرده اند ، زنی که روزهای متوالی با همسر من همبستر میشد ، هم اکنون درآنسوی شهر زندگی میکند ، بهتر است به یک رویا فکر کنم آری ، برمیگردم ، ، هفده ساله ام واز مال دنیا تنها دو چشم فروزان دارم وبه آنها مینازم ، به او میاندیشم ، "او" را من پرورش دادم گویی درمن زاده شده سالهای سال اورا درذهن وفکر خود ساختم وپرداختم ، فریب نمیخوردم ، امروز خبر ندارم که مرده یازنده است باید اعتراف کنم که غرورم مانع میشد پیش او به گدایی عشق بروم من درخودم مردم واورا نیز کشتم ، حال دیگر کسی نیست ، هیچکس نیست ، غیراز فریب و، ریا ،او بامن زندگی میکرد همیشه ودرهمه حال او متعلق بمن بود اگر چه درکنار دیگران میزیست ، افکارم تا فراسوی میرفت به دنبال او ، درکنار جاده ها ، یا خیابانها ویا جمعیتی که هجوم میاوردند ، من کسی را غیراز او نمیدیدم او درکنارم بود .
پنجاه سال ، شصت سال و..... نه! عمر کمی نیست ، عمر متوسط یک انسان است .
گاهی دردلم اندوه بود اما نه بیزاری ونفرت ،او میدانست که درمن ریشه کرده است وبقول خودش " هیچگاه اورا دور نمیاندازم " ، خوب ! رویا بس است ، من از زیر آوار بسلامت بیرون جستم ، او برای زیستن احتیاج چندانی بکار نداشت ، نان او آماده بود برایش به ارمغان ومیاوردند واو به آنها افتخار میداد که لقمه ای از نان وتکه ای ازمال آنهارا میبرد ؟ کار او نواختن بود وپیروی از افکار درونیش ومن گذاشتم تا مغزم هوا بخورد ، گذاشتم تا دوردستهای زندگی جا خوش کند ، او سرما زده کنار منقلش می نشست وخورش های قدیمی را درمغزش مزه مزه میکرد ، بین همه آنها من بودم که درزوایای مغز او بیدار میشدم ( خودش اعتراف کرد) او میل داشت هنوز لباسهای گذشته اش را بپوشد ومیپوشید ، هرچند از مد افتاده وغیر قابل مصرف بودند.
خانواده اش نسبتا آبرومند ومحافظه کار بودند ، در روح او کمی دغلکاری ودروغ دیده میشد او دورغ را راست میپنداشت ( مانند اکثر هموطنان) باهوش وفهم زیاد میتوانست یک دروغ بزرگ را راست جلوه دهد وبه حلق دیگران فرو کند ، دروجود من نه دغلکاری ونه دروغگویی بود به بچه ای که زاییده بودم می اندیشیدم اورا درفکرم دربطنم درسینه ام داشتم همه جا ودرهمه احوال او درلباس دروغ زیبا بنظر میرسید وروزی رسید که این لباس بر تن او تکه تکه شد مانند همان تصویر " دوریان گری "آن چهره نامطبوع وخط خورده اش پدیدار شد ، بیشتر مردم وحشت کردند وکسانی از او گریختند عده ای بیزاری خودراعیان کردند ، او با آن عورت عریان خود تنها با یک سنگ خودرا میپوشانید.
امروز او درقلبم مرده آرامگاهش نیز درسینه ام جای دارد اوهیچ جا بهتر از سینه من نمیتوانست چنین آرامگاه باشکوهی برای خود بیابد .
حال هرزمان که میل به گریه داشته باشم گلی از باغچه میچینم وروی سینه ام میگذارم واشکم را جاری میسازم، هیچکس نمیداند چه کسی در من مرده وبخاک سپرده شده است ، عکس اورا دریک یک قاب سیاه گذاشتم ودرمیان سایرهدایایش نشاندم.
از دفترچه های قدیمی ......
ثریا ایرانمنش / یکشنبه هفدهم مارس 2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر