پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۱

برخاستم

بر خاستم ، از میان خاکستر حریق خود ،برخاستم ، از هیچ

دریک پهنه پیکری بی نام وبی نشان

برخاستم از هذیانی ریش ریش ، وخوابی دریک بستر داغ

نسیمی از دوردستها ، بر بازوانم بوسه زد ، یک بوسه خنک

این نسیم رقصان به اطاق من خزید ووحشت شبهایم رابباد داد

سفرم ناتمام ماند ، با  بوسه های آن نسیم ، باز ایستادم

از دوردستها ، دختری برایم میگریست ودعا هایش را بسوی آسمان

میفرستاد

درهمه هذیانهایم ، سربازان عشق من وآن منظومه کوچکم

بپا ایستاده بودند

برخاستم ، شاید درحافظه بیخردی زمان باز زنده بمانم

قطر اندوه ، درروزهای بارانی مرا به آتش سپرد

آنقدر شعله ها زیاد بودند  که از هیچ منفذی وهیچ پنجره ای

به هیچ رویایی نتوانستم دست بیابم .

آن نسیم نیمه شب بر بازوانم غلطید وگریه دخترک تمام شد

-----------------------------------------------------

پنجشنبه / 2013/3/15 میلادی ثریا / ایرانمنش / اسپانیا

تقدیم " به دختر نازنینم که همه شب بربالین من گریست.

 

هیچ نظری موجود نیست: