شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۰

راه سفر / بقیه سوم

سرم را روی زانوانم گذاشتم وسیل اشک را جاری ساختم ، کار دیگری از دستم ساخته نبود میدانستم که زندگیم معجونی از دردها ورنجها ی ناشناخته و شناخته شده است به همین دلیل انبوه سیلاب را رها کردم از سرما وتنهایی میلرزیدم.

صداها  کم کم فرو نشست بیشتر چراغها خاموش شدند واوآهسته وارد اطاق شد ، مرا درحال گریه دید ، آغوشش را باز کرد ومرا درآغوش خود جای داد  ، آه ، امن ترین وبهترین پناهگاهی که داشتم دیگر از عکسهای روی دیوار وملافه های سفید نمیترسیدم ، باو پرخاش کردم که چرا مرا باخود باین مکان ترسناک آورده ، من خیال ندارم راهبه شوم من دنیای آزاد را دوست دارم من میل ندارم غلاده به گردن من بیاندازی ومرا مانند یک سگ ماده به دنبال خود همه جا بکشی ، شما ها که یکدیگر را دارید ، چه چیزی باعث شد که به دنبال من بیایی ؟ چه چیزی میخواستی از من بسازی؟ واشک همچنان از چشمانم جاری بود .

صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم زیر لب زمزمه میکردم :

تنگی می لعل خواهم ودیوانی / سد رمقی باید ونصفه نان

وانگه من وتو نشسته درویرانی / خوشتر بودآن زملک سلطانی

جهان وهرچه درآن هست ناچیز است / به عشق رو کن که چیزی قوی دراین ناچیز است . ..... پرسید :

چه میخوانی ؟ گفتم به زبان خودم دعا میخوانم ، تو معنای آنرا نمیدانی وهیچگاه هم نخواهی دانست ، تو نه میدانی نفس باد صبا چیست ونه میدانی مشک آهوی ختن از کجا میاید وچگونه است تو گریه نرگس را نمیتوانی ببینی وپر پر شدن گل شقایق برایت یک امر طبیعی است میتوانی با اتومبیل خود یک دشت بزرگ پراز گل شقایبق را زیر ورو کنی تو تنها همه عمرت در لا بلای کتابهای قدیم وخاک گرفته گم شده ای به غیر از آن کلمات سنگین که خودت هم معنای آنهارا نمیدانی ، چیر دیگر ی را دراین دنیا نه دیده ای ونه خوانده ای  واز آنچه بگوشت خواندند پذیرفتی وطوطی وار آنهارا تکرار میکنی

این کلمات خیلی بزرگند بزرگتراز هر کتاب مقدسی وهرکسی نمیتواند معنا ی آنرا بفهمد آنها تنها به زبان  فاخرمادری من  سروده شده اند ، او حیران بمن مینگریست ونمیفهمید که من چه میگویم.

بقیه دارد

 

هیچ نظری موجود نیست: