نمیدانستم که این اوست ، همان که بارها باهم تلفنی حرف زده بودیم
حال ( شهردار)شده وحافظ منافع بزرگان اقتصاد درشهر!او حالا مرد
بزرگی شده بود بعلاوه خودش سرمایه کلانی رادر بازار لباس وعطر
وجواهرات ریخته وچهره شناخته شده ای را درراس کارهایش گذاشت
واو آن معبود دیرین با جناب شهرادر از قدیم دوست وآمد وشد داشتند
او میدانست با چه کسانی رابطه داشته باشد وچگونه منافع ودرآمدهارا
تامین نماید .
آن معبود چنین وانمود کرده بود که قیم وسر پرست یک خانواده فقیر
است ! تا آنکه روزی من فهمیدم وبه جناب شهردار گفتم :
خیر قربان آنچه که ایشان در دست دارند متعلق بخود من است وشما
که واسطه ایشان میباشید باید بدانید که من همه چیز را دراختیار او
گذاشته ام تا از نفوذش در کشور استفاده کرده آنهارا بفروشدوسهم
خودرا بردارد وچیزی هم برای من بگذارد !
اواز حسن شهرت شما هم استفاده کرده وشمارا واسطه قرار داد
باید بدانید که من احتیاجی به قیم وحامی ندارم که خود سرپرست
یک قبیله ام .
گفت ، عجب ! نمیدانستم !
جناب شهر دار سری هم باین سوی اقیانوس زد با زباهم تلفنی گفتگو
کردیم اما معلوم بود که بیشتر از معبود حمایت میکند تا درراه مغضوب
کلی در رسای آن اشرف مخلوقات حرف زد واورا به آسمان برد
وشد مرید مرادش که برایش هر چند ماه یک چمدان پر از چیزهایی
میاورد که کسی از درونش خبر نداشت وخودش مانند یک سگ
وفادار کنار چمدانهایش میخوبید.
شهردار بزرگ درکار بازارش کمی شکست خورد لباسها وعطرها
وجواهرات مجانی را برای تبلیغ به آدمهای کله گنده وسر شناس
میداد وعکسی امضا شده میگرفت ودر روی میز کارش میگذاشت
تقریبا دکان او یک نمایشگاه عکس بود .
بنا براین بدهییها زیاد شدند وبیچاره فروشنده به تیر غیب مرگ گرفتار
آمد و.....معبود هم با آنچه باوسپرده بودم ، گم شد .
-------------- از یادداشتهای روزانه / دوهزار وچهار میلادی
ثریا/ اسپانیا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر