« لب پرچین » ثریا ایرانمش . اسپانیا !
-------------------------------------------
شب رسید با تب رسید ، به هیچکس نگفتم ، درهارا بستم ودرون اطاقم پنهان شدم ، خاموشی همه جا را فرا گرفته بود تلفن را خاموش کردم ودر زیر ملافه ها وپتو میلرزیدم تا داغ شدم تب رسید بیهوش شدم در دوردستها در طلاطم دریا درمیان هوا وخاموشی باز دهانم خشک وتاریکی همه جا را فرا گرفته بود بادی داغ بصورتم خورد زمنی گرما زده داشت میرفت تا بخواب رود .
در رویا اورا دیدم ؛
آمدی ؟ باز آمدی ؟ تویی که خیال میکردم گم شده ای ، برای چه مرا ترک میکنی مرا تنها میگذاری ؟
وظیفه ات چیست به کجاها میروی مگر تو فرمانروای همه قلبها نیستی ، من به اشتباه بتو میاندیشیدم همه عمر ؟ آه میبینی که
چه آتشی دردرون من شعله میکشد ومن مانند یک هیزم تر درمیان زمیتن وهوا بین سوختن وخاموش شدن معلقم .
باید بگوم شکست خورده ام ! دیگر برای هیچ کاری خوب نیستم .
اما باید به آنها بیاندیشم به آنهایی که گرد منند اما تنها هستم غیر از تو کسی را ندارم ،
نه ! تنها نیستم من یکی از همان سروده های تو هستم تو مرا درمیان بازوان خود سخت پنهان کن برایم سخن بگو ، شمشیر بزن حتی اگر بازوانت شکسته ویا زخم برداشته اند تو نباید شکست بخوری .
شب با چادر سیاشی خود همه جارا پهن کرد ، آه ایکاش سگ بودم سگی خوشبخت مانند ( مافین ) چند پرستار دارد دکتر مخصوص دارد غذای مخصوص دارد وعزیزکرده همه فامیل است ! مامان وپاپایش برای تعطیلاتی چند روزه رفته اند ودیگران خدمت اورا انجام میدهند !
آه ، کجا هستی ؟ امروز سایه اترا دیدم با آوایی تازه تو در شمار بزرگانی اما من نمیتواتم یک سپاهی باشم اگر تو شکست بخوری باز درقدرتی .
آّ ....خداوندا
چقپدر رنج برده ام وخداوند درجوابم گفت ؛
خیال میکنی من کمتر ازتو رنج میبرم قرنها وقرنهاست که نیستی ومرگ به دنبالم میباشد درکمینم نشسته است تنها با یک ضربت پیروزی است که دربهای بسته را به روی خود باز میکنم باید همیشه جنگید ناله را فراموش کن برخیز !
برخاستم . دوش گرفتم دهانم تلخ و خسته بود م آه امروز دیگر کسی نیست حتی خداوند هم گفت که خسته است وتحت تعقیب آدمخواران .
بیچارگی ما دراین جهان آن است که درموقع لزروم همدمی نداریم وهمسری نیز نداریم شادی چند دوست اتفاقی که تنها نام دوستی را برخود نهاده اند ودر انتظارند که مجلس یابودی برایت بگیرند !
تابلت را روشن کردم باز این موسیقی بود که بفریادم رسید همه چیز را فراموش کردم کمتر به اخبار توجه دارم دختری نهساله به عقد پسری ۳۵ ساله در آمده آنهم بصورت موقت صیغه !!! باید خانواده اش خیلی گرسنگی کشیده باشند که اورا فروخته اند .
نه آنهاهنری ندارند غیرتی هم ندارند باری به هرجهت تا ردا خدایشان بزرگ است ونمیدانند که خداهم خسته شده ودارد دربهارا میبنند تا بسوی آسمان دیگری برود .
از تو دورم اما آنچنان بتو نزدیکم که دردرونم نشسته ای میدانم مرا دوست میداری منهم ترا دوست میدارم بیشتر از آنچه که گمان بری من سرشتی درستکار دارم از بی نظمی ووسر درگمی بیزارم .
من همان زندگیم که در جدال با کثافت واهریمنان در جنگم وتو فرمانروای منی .تنها نیستی از آن خودهم نیستی تو یکی از آوازهای وسرودهای منی ترا زمزمه میکنم ، ترا میخوانم .
میل دارم فریاد بکشم از شب بیزارم شب برایم معنا ومفهومش را ازدست داده است . شب با تب همراه است .پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا / ۳ سبتامبر ۲۰۱۹ میلادی !