سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۸

روی پوست شهر

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
----------------------------------------------
دانی که نو بهار جوانی چسان گذشت ؟
زود ! آنچنان گذشت که تیر از کمان گذشت 

نیمی به راه عشق وجوای  تمام شد 
نیم دگر  بغلفت و خواب گران گذشت 

صد آفرین  بهمت مرغی شکسته بال 
کز خویش  بدر شد و از آشیان گذشت 

من به دنبال شنوندگان وخوانند گان حقیقی خویشم  آنان که هنوز هیجانی  در وجودشان هست وهنوز هنری واندیشه ای  در کنج سینه پنهان دارند .

من با روحی دوشیزه وارد وجوان مینویسم  آنچه را که احساس میکنم  بطرز موهومی از این جهان بیرونم  دیگر نه بسوی مردم نه به توده آنها نمی اندیشم  خاطرات زمان کودکی ونوجوانی را درون یک صندوق پنهان کردم تا دیگر آنها نبینم .
حال مینشینم به فلسفه بافی بازاریابان گوش فرا میدهم ( درآخرین لحظه ) خیال میکنی چیزی  دستگیرت شده اما تازه نقش بنگاههای توریستی ومعاملات هتلها ورستورانها در کشورهای مختلف یک بازاریابی ویک تجارت بی ضرر بدون مالیات .
خوب تماشا گرانی نیز هستند که دل باین فلسفه بافیها میدهند وچهل واندی سال است که ما دریک قایق شکسته  با پاروهای بدون دسته دور خود میچرخیم .

آهی سوزناک !!! وای دل در گرو وطن دارم ! نقشهایی که برازنده هنرپیشگاه روی صحنه میباشد  من به تماشای کسانی مینشیم گه گول میخورند ویا گول میزنند  ومانند راهزنان در حین عمل مشغول چپاول  اشخاص هستند برای یک کلمه سکه میخواهند .
گوسفندانی هم هستند که به راحتی میتوان پشم آنهاراچید .
برای ذائقه های لطیف الفاظی نمانده  سخنان لطیفی نیز نیست  برای کامهای تشنه وشکمهای گرسنه اما  غذا زیاد است  .
برای اولین بار که دریک کانون فرهنگی  کمی از انهارا چشیدم  چندان به مذاقم خوش نیامد  اشتهای زیادی نداشتم تا خودم را به جلو بیاندازم وسینه سپر کنم  خودم را کنار کشیدم رابطه ها مشغول کار بودند که ضابطه هار ا تشکیل میدادند . حرف راست من خریدار نداشت .
بنا براین لقمه هارا بالا آوردم  دلم از پستی و شعور این آدمها بهم میخورد  این معجون قوام نیافته این رشته دراز که یک سرش درون میدان جیم الف بود ونخ دیگرش درون عربستان تنها چند خط شعر زیور بستان کرده بودند ! نادرستی  ورفتار  آنها مرا به وحشت انداخت .

در خانقاه شب احیاء شیون میکردند وگریه میکردند اما چشمانشان از سفره پهن شده حلوا ومخلفات برداشته نمیشد وسر شام آنچنان دو دستی لقمه هارا به دورن میفرستادند گویی صد ساله گرسنه اند وسپس تابه ای نیر برای بردن ناهار فردایشان باضافه دخترک شوخ وشنگ وملوسی را برای دسر همان شب .
 از نبود راستی ودرستی درمیان این مردم شکفت زده وحالم بهم میخورد .
به پناهگاه خودم برگشتم  ونشستم با کلمات به گفتگو حال میدانستم که خودم هستم نقشی در ویرانی ها نداشتم درمیان خوانندگانم دوستانی یافتم به بعضی ها دلستگی پیدا کردم  در میان آنها مردی بود  باریک اندیش  در کار تخیل شهوت رانی  وناهنجاری  پاکیزه نبود  مانند یک الکل تقلبی مرا به نشئه وسوسه و به مسمومیت کشاند  تجملات را دوست میداشت  در فکر تحریکات جنسی وتخیل های من بود اورا به دوردستها فرستادم به همانجای که تعلق داشت  گذاشتم با کامجوییها وشهوت رانیهای بیحسابش صاحب ‌آن ( پالتوی ) گران قیمت شود !.

 من به پاکیزگی روح واندیشه میاندیشیدم  به دنبال دوستی بودم نه معشوقی  معشوق زیا د است دوست نایاب است. من سلامت اندیشه داشتم وسلامت  عقل وروح . 
حال دراین شهر بی پرنسیب درمیان آمهای نا شناخته در این سر بالاییها به تنهایی دردهارا حمل میکنم وبا خود به زیر پوشت شب میبرم و سپس آنها را  به درون فاضل آبها میریزم  هرشب در یک هذیان میخوابم وهر صبح با یک انرژی تازه بیدار میشوم شاید  همین نوشتن مرا بخود مشغول کرده است وداستانهایی که دورن سینه ام انباشته ام .

افسرده ای که تازه گلی  را از دست داد 
داند  چه ها به بلب بی خانمان گذشت 

بنگر شمع عشق که در اشک وآه  او 
پروانه بال .پر زد و آتش بجان گذشت .......« مشفق همدانی » 
-----
 این نوشته را به روان پاک |مسعود صدر |هدیه میکنم  که جانش ومالش را درعشق وطن از دست دادوامروز شارلاتانها از عکس ونام او برای پر شدن برنامه هایشان استفاده میکنند . روانش شاد
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  اسپانیا ۹/۹/ ۲۰۱۹ میلادی ( نمره ۹ عداد شانس است )!!