ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
----------------------------
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فرو خوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سر بریده بند بند زبان ندارد .........» حافظ«
گذاشتم همه بنویسند همه بخوانند و همه بگریند وسپس من مانند همان نان سوخته ته دیگ بالا آمدم تا بنویسم که ......
تنها ترا کنار نگذاشتند چهل سال تمام ، هفتاد میلیون ایرانی را کنار گذاشتند ، آنهم آدم های بی سر وپای و گرسنه و گدایان شهر که ناگهان به سفره ای پر برکت رسیدند حتی نمیدانستند چنگال را به کدام دست بگیرند ، حتی سواد خواندن ونوشتن نداشتند مشتی عمله بچه باغبان وبچه حرامزاده که هیچ کاری از آنها ساخته نبود و تنها در» حوزه « باز بود تا بروند آیت الهی بشوند ! وشدند !
گذاشتم هیجانها و شورشها فرو کش کند بعد بنویسیم که در آن خانه در انتهای آن کوچه خیابان شیراز درونک ما همسایه بودیم ، من از دوران نوجوانی با فیلم چهارراه حوادث مانند هر دختر جوانی عاشق تو شدم . اما این عشق از همان مرحله نگهداری عکسهایت بیشتر جلو نرفت .
تااینکه شنیدم با خواهر زاده مرحوم حجازی ازدواج کرده ای ، بسیار بجا بود مهین بانو به تمام معنا بانوی شایسته واهل معرفت بود ...... سالها گذشت ومن با همسرم درکوی شما هم خانه شدیم وکم کمک رفت وآمد ما شروع شد رفت وآمد زنانه ، عباس شباویز درکوچه پایین تر مینشست وخانی فیلم بردار درانتهای کوچه دیگر !
هنگامیکه بخانه شمامیامدم با دیدن تو بی اختیار سرخ میشدم ویک سلام زیر زبانی ورد میشدم اما درچشمانت شرح اشنایی را میدیدم لابد از خودت میپرسیدی " قبلا این زن را کجا دیده ام ؟
روزی که قرار بود فیلم قیصر را در سینمای نیاگارا برای اهل فضل وسانسورچیان نشان بدهند تو ومهین بانو ومن و..... که دوست وخریدار فیلمهایت بود در کنار هم جای گرفتیم وزمانیکه چاقو رابر پشت سرت گذاشتند وتو قهرمانانه بر زمین افتادی مهین بانو اشکهایش فرو ریخت وچشمانش را بست واین آخرین دیدار ما بود ، چرا که کم کم من داشتم بسوی غرب میرفتم از انقلاب درونی وخانوادگی !! هنوز خبری نبود هنوز بویی از آتش زدن لاستیکها نبود و هنوز شعله ای بر نخاسته بود که من رفتم برای همیشه .
وسالهای بعد که برای کارهای شخصی به ایران برگشتم یک روز تمام دور ( ونک ) وده آنجا طواف کردم تا شاید آشنایی را ببینم ، حتی آن خانم سلمانی در بالاخانه ده ونک نیز نبود آن رستوران با باغ با صفایش و کشک بادمجان معروفش نیز دیگر نبود هرچه بود خاک بود ، زباله بود وبوی تعفن ، یک روز تمام به یک یک خانه هایی که آن روزها میرفتم ودوره داشتیم سر زدم ، گویی به شهر ارواح پای گذاشته بودم ، تنها گاراژ خانه تو باز بود با شیرینهایی که جلوی پیشخوان چیده بودی ، دیگر از آن چهره زیبا وآن چهره سینمایی خبری نبود ، مردی پژ مرده کمی فربه وعصبی با چشمان فرو افتاده ، بی آنکه اشنایی بدهم گذشتم وگریستم . بر حال خودمان ودانستم که به زودی تو هم به دنبال مهین خواهی رفت .
در شهر ی ویران شده ، سر زمینی ناشناس ومردمی که ابدا آنهارا نمیشناختم تنها جایی را که احساس امنیت میکردم خانه ( پسر معینی کرمانشاهی ) بود که نسبتی با همسرم داشت ، در آنجا شعر تازه معینی را که درقاب خاتم بر روی بخاری خودنمایی میکرد کپی کردم ( خویش ، خویش , ) وتو چگونه با لذتی تمام آنرا میخواندی گویی از دل تو برخاسته بود /
برده دارن روزگار چوپ حراجم زدند
اولین دستی بر آمد من خریدم خویش را
اما او چندان مانند نو بکنار زده نشد توانت چند کتاب را نیز به چاپ برساند وحلقه گلی بر گردنش بیاویزنند او به کمبریج به نزد ما آمد وچند کتابش را نیز امضا کرد وبمن یا بما داد! ما با خانواده او خیلی بهم نزدیک بودیم در پیک نیک ها ، در سفر ها در رستورانها ، او راضی بود از زندگیش راضی بود مانند تو فرسوده نشد نا امید نشد وعمری طولانی هم داشت .وایکاش تو نیز خاطرات خودرا نوشته باشی !؟.
خوب ، حال دیگر راحت واسوده دربستر ابدیت بخواب تو برخواهی گشت این قانو ن طبیعت است هیچ چیز از هیچ زاده نخواهد شد وهیچ چیز نیز نابود نمیگردد شاید تغیر شکل بدهد ، شاید تو روزی در کسوت جوانی زیباتر ورعنا تر با زگشتی و شاید روزی دوباره ایران ما مانند یک نگین درخشان درخاور میانه باز درخشید وچشمهارا کور کرد . آنگاه من خواهم آمد وبر سنگ مزار یک یک شما بوسه خواهم زد بر تربت پاک و خالی از هر الودگی تو . روانت شاد .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 28/05/2018 میلادی برابر با 7 خرداد ماه 1397 خورشیدی / اسپانیا .