سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۶

یک روز یا چند سال

تازه باور کرده بودم درجهانم هست یاری ،
تازه داشتم نفس میکشیدم ؛ زد وخوردها تمام شده بو.دند هدفی را دنبال میکردم واین هدف برایم مقدس بود  به یک روح نامریی وچه بسا مریی  دلبسته بودم با او گفتگوها داشتم  ، قصه های شبم را برای او میگفتم ،  راحت بودم ، میتوانستم پاهایمرا دراز کنم ، و از نه دل بخندم  زشتی های زندگی را کمتر بچشم میدیدم در اطاق کوچکم سر گرم رویاهایم بودم . و....ناگهان دریک شب همه چیز بهم خورد ، داشتم زیر لب میخواندم " ای که تو جوانه فردایی " کدام جوانه؟   همه رفته اند، دیگر کسی نمانده  ، باید چمدانمرا ببندم  ؛ هرشب خواب میدیدم که دارم چمدان  کوچکم را که لبریز از خالی است میبندم ، به کجا میخواستم بروم ؟ کدام سفر ؟  ا زخواب بیدا رمیشدم ؛ تو ، درمیان برگ ریزان  خزان  درمی نا مردمی ناشناس  میلرزی >
دکتر گفت ، فورا اورا به اورژانس برسانید  ، تا ساعت ده شب در انتظار طبیب بودم ؛ بخانه برگشتم ودرتختخوابیم خوابیدم ، نه همین جا خوب است  راحتم ،  فردا صبح ساک کوچکی را برداشتم وراهی بیمارستان  شدم  ، دیگر خودم نبودم ،  تکه  گوشتی زائد بود م که مرا جا بجا میکردند  بخواب ، فردا باید عمل شوی ،  نگاهی از پنجره به بیرون میاندازم ، چقد ر  زشت است چقدر دیوار ها بد رنگ وچقدر ساختمانها دلگیرند ،  ومیبینی که زندگی زشت تر از آن است که تو  و داشتی فراموشش میکردی  سرمای بیرون ودرون ، خوب به کجا میخواهی بروی ؟ چشمانت راببند برای چند روز بیشتر زنده ماندن  آیا ارزش دارد ؟  ای گم شده درپهنه  دشتهای جنون  ،   شهر ها همه خشک شده اند مانند دهان تو ،  تشنه ام ، آه چه لذتی دارد دندان بر یک هلوی رسیده فرو بردن  وچه لذتی دارد  یک قاج هندوانه آبدار دردهانت بگذاری .... چشمانم بسته اند  ودر دنیا کم کم همه چیز رو به نابودی است .
میشوی یک ذره ،  یگ تکه ، زیر رو میشوی  اراده ات از تو صلب میشود  تنها ماشینها با صدای وحشتناکی کار میکنند  در زیر آنها میلرزی ،  سپس با یگ پتوی کهنه خودترا گرم میکنی دوباره میشوی یک تکه ، بی حس  دیگر  پاهایت حرکت نمیکنند  یک تکه  بی حس بی عقل وبی شعور  درون  سر خانه  ها زیر سنکهای بزرگی که ترا یاد  قبرستان میاندازد میلرزی  اطاق سرد است انگار درسردخانه جایت داده اند  ونها غرش بی امان  ماشینها هاست که کار میکنند  به همراه باد سردی د دندانهایت بهم میخوردند  ، آه انهمه زجر برای چند سال بیشتر ماندن وتماشای دیوان از کوه قاف درآمده  و فواحش ؟ نه ارزشی ندارد  قصه عشق سالهاست که فراموش شده است  وقصه آن به پایان رشید  وتو میخوهی  برای چند روز بیشتر  رنده باشی تا ببینی هر روز تکه گوشت انسانی به هوا میرود ویا آتشی از گوشه ای بر میخیزد ؟ نه ارزش ندارد
اما فشار اطرافیان ، اشکهایشان ؛ فداکارهایشان  واگر تو نباشی ماهم نیستیم ، قلبت آهسته آهسته گرم میشود واین ریشه ای کوچک بتو نوید میدهند که زندگی ا باید تا پایان راه ادامه داد .
اا ، اما میل ندارم با دستهای دیگری زیر و رو شوم میل ندارم دستی بر پیکرم بخورد ومرا تکان بدهد  هیچ چیز دراختیار خوام نیست تنها میتوانم نفس بکشم وزیر لبه بخوانم "
تو یی آنکه جوانه سرا پایی  تویی آنکه بهانه فردایی . پایان
ثریا  ایرانمنش » لب پرچین » اسپانیا / 19 دسامبر 2017 میلادی /.