جمعه، دی ۰۳، ۱۳۹۵

چنين روزى ....

 جند روزى است ميلى به سفر ندارم ، ميلى به كلام ندارم وميلى به دفتر ومشق ومدرسه ندارم ، چند روزيست كه رباط شدم نه ميل بخوردن  ونه نوشيدن ونه سخن گفتن دارم ، چند روزيست  كه جهانرا بنفش تيره ميبينم ، وسپس كم كم سياه وتاريك ، جهنم هيمه هايش آماده است وآب هارا  چشمه ساران پاكيزه  را  به بهشت برده اند تا براى " خوديها" نگهدارى كنند ، مهم نيست اگر لبان وكام  من وديگران خشك  است وعطش  آتش بجانمان شعله ميزند ، ما ميتوانيم ادار تصفيه شده خودرا بنوشيم ، با آن حمام كنيم ، ما بردگان ميتوانيم از خاكستر مردگانمان  نان بپريم وبخوريم ، گندم در بهشت ميرويد ، در كتاب  آسمانى نيز آنرا بارها تكرار كرده اند، دو قسمت شديم  شيطان مجسم  ويا خداى ناديده ؟!.

تو بگو ، تو حرف بزن ، ديگر كسى نمانده ، نه هيچكس نمانده من مانده ام وعلفهاى تازه از زير زمين بيرون زده وگلهاى هرزه صحرايى كه سر را با نسيم باد حركت ميدهند ، يلدا چه بي صدا سايه اش را روى جهان پخش كرده است ،از شب چهر خبرى نيست از شكم باره بودن بايد حرف زد ، 
از تعداد كشته ها بايد گفت ، از شماره بيرونند مانند كود آنهارا به يك چاهك مياندازند  دنيا ديگر در فكر تشيح جنازه ها تيست ، دنيا دو قسمت شده است ، ميروى كم كم بالا ناگهان سرت به يك سقف كاذب ميخورد وبه سرعت پايين  ميافتى   بالاى آن سقف كاذب ( خودى ها)  نشسته اند ،ًميچرند ، درهم ميلولند و در نشئه علف در هوا سير ميكنند و عريان در بغل يكديگر ميغلطند ، قزلباشان با ماسك هاى دروغين نگهبانانند ، آنها مغز هايشانرا به مارها داده وبجايش  زهر  اورا در سينه  ودر كف دستهايشان نهاده اند  در زير سقف كرمها ، جانوران ، موشها ،وماران  مشغولند ، مشغول تهيه خوراك براى بالايى ها  هستند ، نوزادان تازه به دنيا آمده به سيخ كشيده ميشوند ، دختران كوچك باكره قربانى " معبد ابليس" ميشوند قانونى كه از بدو شروع جهان  بنا نهاده  شده  وتنها شكل وموقعيت وزمان آن فرق كرده است ، گاهى يكى از قربانيان لاشه اش از درز سقف بر زمين ميافتد وبردگان گرسنه بسوى او هجوم ميبرند ، بردگان همان بره ها ي گم شده آن مرد  بيچاره بر صليب سر نوشت ميباشند ، 
ابليس فرمانرواست ، ابليس در تاريكى عمل ميكند  ، او ميلى به روشنايى خورشيد ندارد ، بندگانش نيز از  نور خورشيد گريزانند ،
آن بهشت بود. ويا ما ميپنداشتم كه بهشت بود  ودر ميان باغهاى دلكش وجويبارها  وچشم سارها تن به خورشيد ميسپرديم ،
امروز ديگر بوسه ها طعمى ندارند وجايشانرا بر لب هيچ دلدارى نمي گذارند 
بهشت در طبقه بالاست ، اطاق طبقه " بالا" حرمت و خوى انسانى را بايد در طبقه زير زمين  دفن كنى وكم كم خودرا به وسط معركه بياندازى اگر جان سالم بدر بردى درب  سوم  ودر ب آسمان باز ميشود وتو داخل  بهشت واقعى ميشوى رداى سياه وسرخ را مي پوشى . ودور ابليس ميچرخى  واورا ستايش ميكنى  بر زمين   وجاى پآهاى او بوسه ميزنى هزاران بار أزمايش ميشوي تا لايق آن سوى كه ترا به اندرون بخوانند ، تا لايق جانان شوى !!!! 

ديكر به هچ كس ،به هيچ جا ، حتى فروغ ستارگان  نظر نميدوزم ، 
همچون شبى سياه ،كه از نفس صبح جداست 
من بيگانه بوده ام  باشما 
بيگانه بودم با شب سياه 
درهمان زمان كه باشما 
همخانه بوده ام 

خاكسترى داغ است در كف هر باد ناشناس 
تا كى زبون هستى وماتم زده  ودرد آشنا 
نه ! ديگر  به هيچ كس  وهيچ جا 
چشم نخواهم دوخت 
پايان 
ثريا ايرانمنش " لب پرچين" 
23/12/2016ميلادى/.
اسپانيا