پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

راه سفر / بقیه

کمی آب از سر بطری نوشیدم ، چند قرص آرامشبخش فرو دادم دلم هوای خانه ام را کرده بود ، آرزو داشتم  در اطاق خواب خودم بودم وبه یک موزیک آرام گوش میدادم ، لباس خوابم را از درون ساک دستی بیرون کشیدم تا بپوشم در باز شد وآن پنگوئن سیاه لک لک کنان آمد وپرسید :

چرا شامم را نخورده ام وقبل از خواب باید به نماز خانه بروم ودعای شب را بخوانم ، آخ این دیگر یک درد مظاعف بود .

به همراه او از چند راهروی پیچ درپیچ گذشتیم تا به نماز خانه رسیدیم

چشمانم از حدقه درآمده بودند ، نه خورشید نبود دریایی از طلا در یک نیم دایره دیده میشد شمعدانها همه از طلای ناب روکش مخملین نیمکتها ودسته های طلایی ، ما به پرستش طلا آمده بودیم ! پنگوئن تنها یک زبانرا میدانست آنهم زبانی بود که از دوران کودکی در تاریکخانه ها با آن زندگی کنونی را فرا گرفته بود ، از دنیا بریده ودرخدمت چیزی بود که خود نمیدانست چیست وکیست ؟نیمی لاتین  نیمی ایتالیایی ونیمی زبان دیگر وبیشتر از دستها  ودهانش کمک میگرفت تا زبان ،

شمع های بلندی در شمعدانها میسوخت واو ( آن مرد بیچاره ) آویزان در یک زاویه تاریک قرار داشت ومریم مجدلیه درحالیکه دستمالی از ابریشم خام دردستش بود درکنارش ایستاده واشک روی گونه هایش دیده میشد !

جلوی محراب تقریبا روی زانوانم افتادم وگریه را سر دادم ، آه  ، اگر صدای مرا میشنوی از آن چوب پایین بیا ، پرده هارا بالا بزن  دست مرا بگیر وبخانه ام ببر ،  اینجا یک گورستان است مرا نوازش کن که من این خانه به سودای تو ویران کردم

شکم تو از گرسنگی به پشتت چسپیده دنده هایت را میشود شمرد خون از قلبت جاری است درعوض پیروانت همه پروار با شکم های باد کرده صورتها سرخ وسفید بی هیچ غمی دارند بر عالم حکمرانی میکنند ، اگر واقعا ریاضت کش بودند الان همه میبایست مانند تو پوستی باشند بر روی استخوان . آنها معنای ریاضت را نمیدانند وهیچگاه هم تن به ریاضت نخواهند داد ، خانه تو بهترین جایی است برای تن پروری ومفتخوری ودنیا وکاینات را به سخره کشیدن .

درگوش دلم ، گفت فلک پنهانی /حکمی که قضا بود زمن میدانی؟

درگردش خود اگر مرا دست بدی /خودرا برهاندمی ز سرگردانی

آرام میگریستم وباو خیره شده بودم او که جانش را برای بهبود مردم تیره بخت ویک دنیای راستین داه بود ، حال خودش در تاریکی رها شده ودنیایی از زرق وبرق وطلا وآیینه وردا وعبا جای اورا گرفته است .

پنگوین  دعایش را تمام کرد ومرا از راهروها عبور داد

به اطاقم برگشتم ، ظاهرا کاری به غیر از گریه نداشتم . 

 

هیچ نظری موجود نیست: