شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

هذیان

شاعر نیم وشعر ندانم چیست / من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم

..........................................................

من از تابستانی داغ آمدم

تو از بهاری بیمار

در یک زمستان سرد ، بهم پیچیدیم

وه که.......میان ما چه راهی بود 

طولانی

میان لحظه میلاد تو وتولدمن

چه فاصله هابود

میان دوخاک ، دوجسم ، دوپیکر

من درجستجوی طراوت  ها

تو در خیل سوران جنگی

من سیر از گر سنگی ها

تو تشنه  تشنه

من باطراوت خود ، میان اضطرابها

تو  غلطیده در  خون آلوده گیها

بر یک تخته پاره نشستیم

درمیان طوفان

چگونه زمزمه شیرین عشق ، به انفجار مبدل شد

چگونه بوی عطر گل سر خ

شکست در عفونت دودهای افیونی

من عاشق ترین تیشه گر عشق

زخم بر سینه بیستون زدم

وتو شرم آورترین دشنام را به شیرین دادی

که ره برده به رودخانه عشق

من بیاد تابستانی گرم بودم

وتو در بهاری مرگزا ،به فطرت خود

سلامی تازه دادی.

............................ثریا/ اسپانیا

خدا ، در سینه ام طپید

اورا گرفتم ، یک رگ کوچک بود

یک رگ خونی

زیر انگشتانم میلرزید

مهلت تمام شد ، زندگی تمام شد

رگ ، با رگه های سرخ

درمیان دستهام میلرزید

او خدا بود

ابدیت ؟! جاری سبز ؟!

آغوش بهار ؟ سفر من به دنیای نو؟

هیهات !

این تویی که میلرزی

درمیان انگشتان بی احساس من ، گیج

نوبت ، نوبت توست

من به بام خورشید سفر میکنم

نبض من ساکت است

رویا تمام شد

دستهایم تهی  وخالی بودند

آواز اورا شنیدم

که میگفت :

من همه چیزم وتو هیچ

............ثریا/ اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: