تولد... تولد..!
هزاران غنچه گل سرخ ؛
در سپیده دم صبح ؛ درون سینه ام شکفت
بروی یخ زدگی زمستان ؛ رقصیدم
و غریو شادی کشیدم
از میان چهار فصلها گذشتم
در زمستان نشستم
بی واهمه
هنگامیکه بیاد تو ا فتادم
بهاری دیگر دردلم
نوید عشقی تازه را داد
عشقی تازه شکفته
فاصله های زمان را ؛ ازمیان برداشتم
هنوز میان لحظه میلاد من
و.... دیده فروبستن
هزار سال راه هست
در جستجوی طرا وت جوانی
باهما ن طرا وت جاودانی
با غرور وبا نشاط
بر پرده تاریک زمستان
پنجه میکشم
برای زیر غبار رفتن ؛
خیلی زود است ؛ خیلی زود
بیاد بیاورکه ، این حرارت ها
این طرا وت ها
جاودانه میباشند
............
و......... تولد تو
عزیز دلم ،
من وتو دریک روز متولد شدیم ، اما با یک فاصله طولانی ،
ایکاش پیکر تراشی اینجا بود ومیتوانست پیکر زیبایت را از مرمر سپید
بتراشد و سالهای زیادی به تو زندگی ببخشد ، خا صیت هنر این است
که مرگ وزمان را نمی شنا سد.
من میتوانم با گردش یک قلم بر روی برگ سپیدی ، به هردویمان جان ببخشم
وچهرهای خودمان را یکی کنم ، اما بی فایده است ، کاغذ کاه میشود
میسوزد ، دود میشود ومن میل ندارم سایه ترا در میان سیاهیهای ببینم
زیبایی تو واندوه من اگر برسنگ مرمری می نشست ، آنگاه در زمانهای
دیگری می پنداشتند که ما هردویکی بوده ایم .
........
یک شاخه گل یاس سپید به تو ( نیکول) تقدیم میدارم .
آن گل را در میان موهای طلاییت فروکن تا زیبایت صد چندان شود
چه خوشبختی بزرگی است که من میتوانم زیبایی وجوانی خودرا روی
گونه های سرخ تو ببینم .
شاید این شاخه گل یاس سپید بمن میگوید :
( تا ابد اینجا هستی ) تولدت مبارک !
.................
یکشنبه 17/8/2008
ثریا / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر