ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
------------------------------------
ایمان بکلی غیب شد ، یقین هم بفراموشی سپرده شد ، خدا دراین میان گم شد تنها نامی از او بجای ماند مانند کوه احد ! واین عقل ماست که باید بین این همه خطوط نامریی جایی را بیابد ، ونشان دهد چگونه میتوان دوباره زندگی را از نو ساخت ، هر چند بار ویران شود ؟! .
نباید نقش شاعران ونیسندگان دوره پنجاه وشصت را نادیده گرفت نقشی مخرب وویران کنده خود مواد را زده در عالم هپروت چیزی را مینوشتند ویا میسرودند وبه دست باد میداند باد آنها را جمع کرد و ناگهان طوفان برخاست .
حواسها به لباسهای رنگین و عطریات ومواد آرایشی و سالنهای مد و کلو پ های قمار پرت شد ، هر بچه شهرستانی تازه به دوران رسیده از برنج فروش تا روغنی همه صاحب خانه و آلاف واولوف شدنداما سرشان درجاهایی گرم بود که بیشتر میچربید . بازار که اصولا با ملا وآخوند گره خورده بود طبقه متوسط نیز هر چیزی را که داشت تقدیم این ارواح پلید میکرد و طبقه ممتاز نیز بکلی خودرا از جامعه این مذهب بیرون کشیدند مگر در موقع نام گذاری اطفال یا مراسم سوگواری !
اما عقل سلیم درهر یک از این سه دسته کار نمیکرد آنها مانند اسبهایی که اطراف چشمان آنهارا بسته وتنها یک راه داشتند آنهم سرشان درون آخور باشد ویا راهی را بروند که برایشان تعیین شده بود بروند ویا برای چشم هم چشمی سفره پهن کنند .
من دراین چهارراه گم شده بودم ، روز شد ومن بدیدار یک صورتگر رفتم که اورا از دیر باز میشناختم ، باو گفتم چکنم ؟ او که هرروز با رنگها وتیغه و نور هنر نمایی میکرد ، گفت فرار کن ، در آنها هیچ چیز نیست تنها ترا خالی خواهند نمود از خودت ، همه مرده هایی بیش نیستند و روزی این سر زمین تبدیل به گورستانی بزرگ برای آنها وخانواده شان خواهد شد ، هر چه زودتر فرار کن .
امروز من هستم با تنها چیزی که دارم ، خرد و اندیشه خود ، از آنها پیکری میسازم برای شما به هرشکلی که بخواهم آنها را در میاورم مواد خامی دردست دارم که در ظاهر هیچند اما در باطن متشکل ار همه دنیا هستند .
ایمانی نداشتم ، ایمانم تنها به عشق بود وانرژی داخلیم را عشق لبریز میساخت ، امروز تنها انرژیم را ازدست داده ام چرا که دیگر عشقی درمیانه نیست عده ای انرژی آنها سکه است مرتب سکه را دست مالی میکنند تا انرژ ی از دست رفته را باز یابند ، اما عشق را نمیتوان دستمالی کرد ، باید بوئید لمس کرد نوازش کرد واز نوارش بوی خوش آن جانی تازه گرفت .
زاهد به ره کعبه رود کاین ره دین است
خوش میرود اما ، ره مقصود نه این است
ره مقصود هم آکنون در سه هزار فاحشه خانه با سر دستگی علم الهدی وابوابش در خراسان برپا شد و روزی سه طیاره لبریز از مسافران عراقی برادران فلسطینی رو به مشهد مقدس میاورند در کنار فاحشه ها نماز میخوانند ودرکنار بطریهای مشروب وسپس به نوبت دختران وزنان ایرانی را به تختخواب میکشند بهایش را با دلار به » ارباب « میپردازند . به سر دسته پا اندازهای جهان که عمامه اش به بزرگی لگن مدفوع بچه ها میباشد .
خوب ، کجائید شاعر خراسانی واهل طوس ؟ جناب شهریا رکه همه هستی چندین ساله ادب خودرا به یک ترانه فروختید ! کجائید جناب تولستوی زمانه که ریش تا خشتک خود بلند کرده اید بیاید به تماشای دستپخت خود ، ننگ بر شما ، نفرین برشما هرچند یکی اهل طوس و دیگری اهل شمال است وسومی اهل کاشان وچهارمی اهل دهی از خاک کردستان وهمچنان شاعر وترانه سرا بود که مانند علف از زمین سبز میشدوشما کجائید جناب ملک الشعرا سالار سخن سرا که برای خراسان غزلی و چکامه ای جانانه سرو.دید و برای رهبر مسلمین نیز یک ترجیح بند عالی سر از خاک بردارید و از شرم دوباره جان بسپارید . و وای بر ملتی که چنین بی درد وخوار شده و هنوز هم برای یک بشقاب پلوی قیمه خود را کنار میکشد تا دیگری از راه برسد و او را نجات بخشد . ث
پایان
چهل سال ، در عین رنج ونیاز
سر از بخشش مهر نپیچیده ام
رخ از بوسه ماه بر داشته ام
به خوش باش حافظ ، که جانانم اوست
به هرجا که آزاده ای یافتم
به جامش ، اگر میتوانستم
می افکندم گل برافشاندم
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذر وجود
کسی را بجز خود ، نگریاندم .......".ف. مشیری "
سر از بخشش مهر نپیچیده ام
رخ از بوسه ماه بر داشته ام
به خوش باش حافظ ، که جانانم اوست
به هرجا که آزاده ای یافتم
به جامش ، اگر میتوانستم
می افکندم گل برافشاندم
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذر وجود
کسی را بجز خود ، نگریاندم .......".ف. مشیری "