یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۷

دیوانه

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
-------------------------------

کسانی در دنیا هستند  که درهر چیزی  جنبه های بد وزشت را پیدا کرده  ،  جز شر و زشتی  چیزدیگری نمی بینند ،  دسته ای در مشاهدات خود  خوبیها وزیباییها را  میجویند  ومردمانی که از بیخردی  برخوردارند  جنبه های مضحک وتمسخر آمیز  قضایارا بیرون کشیده  وبر آن میخندند  در حالیکه بهتر آن است که بر زشتیها وپلیدی ها ی خود  لبخند بزنند ، خیلی ار انسانها ازا ین موهبت خالی میباشند   که بتوانند  درست همه چیز را ببیند .

عده ای کمی هوش  و کمی اندیشه دارند  اما در هر موضوعی نظرشانرا قطعی میدانند  وچون تیغی برنده آنرا برگلوی دیگران فشار میدهند  درهر موضوعی رای خودرا ابراز میدارند  و درآن هیچ جای شک و شکایتی هم باقی نمیگذارند  گویی که همه مغز  وشعور او دریک محدوده لاک ومهر شده ودیگر باز نمیشود ..

 گاهی انسانها در مواردی اشتباه میکنند واگر باین اشتباه ود واقف شده واظهار پشیمانی کنند بیشتر مورد محبت قرار میگیرند تا اینکه بکلی خودرا به بیراهه بزنند  ، انسان هر چقدر هم  دانا وبا شعور باشد  گاهی اگر کاری کرده که برخلاف ایده وعقیده جامعه بوده  بعد از تذکر دادن باو کمی شرمنده میشود اما عده ای آنچنان به عقاید پوسیده خود دو دستی چسپیده اند  که باید از صدها کوه و کمر و گدار عبور کرد تا به مغز علیل آنها گفت که :
راهت را اشتباه میروی ویا رفته ای .

هیچ انسانی تا آن درجه به مرحله کمال نمی رسد که اشتباهات خو را بپذیرد  ومرا بیاد این بیت از  شعر صئب تبریزی میاندازد که "
مالش صیقل نشد آیینه  را نقص جمال 
پشت پا  هر کس خورد  درکار خود بینا شود 

 این دنیای  هستی واین زندگی  مطابق  آنچه که تا امروز  عالمان بما آموخته اند  یک بعد خسته کننده  ومتحد الشکل است ، طبیعت بیرحمانه بر تو میتازد ترا کسل وخسته میسازد  آنهم زمانی که دیگر فرا میرسد که خودرا شناخته ای ومیل داری راهی را برگزینی که آرزویش را داشته ای  ، طبیعت با شنکش تیز خود سر راه تو می ایستد  آنچهرا که از روز ازل با درد وخستگی بتو داد پس میخواهد باید یک بیک را تحویل دهی گویی امانتی در نزد تو بوده وحال باید آنهارا تحویل دهی چیز هایی را که یک  عمرباتو بودند وتو با آنها بسر برده ای ، جوانی / شادابی/ وطبیعت به ویرانی خود مشغول میشود  اول آنرا که ا زهمه زیباتر وبیشتر به آن احتیاج داری از تو میگیرد " چشمانت را " 
حال باید با کمک دو نعلبکی بزرگ آنهارا بیارایی / سپس دندانهایت  را  بجای آنها باید دندان گاو یا گوسفند بکاری  / موهای افشان وپریشانت را تحویل زمین دهی  / بجای آن باید کلاه گیس بر سر بگذاری / وکم کم وارد پیکر تو میشود از معده شروع میکند تا به انتهای روده بزرگ برسد ، دربعضی ها این شانس  وجود دارد که اول مغز وشعور آنها را میگیرد اما فاجعه زمانی اتفاق میافتد  که مغز تو مدام درحال کار وفعالیت  است و قلبت جوان و می طپد وتو ؟!

شب گذشته داشتم  داستانی از " گی دو مو پاسان " نویسنده فرانسوی میخواندم   بنام " دیوانه " مردی که عاشق اشیاء عتیقه بود وهمه زندگیش را درراه جمع آوری اشیائ عتیقه صرف کرده بود آخرین آنها میزتحریری بود  شاید متعلق به سیصد سال قبل با کنده کاریهای زیبا وشکلیل  ، آنرا درگوشه اطاقش جای داد  اما هربار بلند میشد ودستی بر روی میز میکشید وکشوهارا باز و بسته میکرد در بین این باز وبسته کردن کشو ها چشمش به یک کشوی مخفی افتا د ، با هر سختی بود آنرا باز کرد درون آن رایحه عطری عجیب  به مشام میخورد وپاکتی را یافت که درونش چند تار موی بلند وطلایی بشکل یک گلاله ابریشمی با نخی بسته شده بود دستی بر آن موهها کشید وآنهارا بویید واز آن تاریخ عاشق صاحب آن موها شد ، عاشق زنی که دیگر دراین دنیا نبود هرشب موها را به درون رختخواب میبرد ومانند یک عاشق دلسوخته آنهارا میبوسید ومیبوید ودر خیال زنی را مجسم میکردبا بالای  بلندی که بر او ظاهر میشد همه زندگی او دراین عشق بیهوده گذشت وکارش به جنون ودیوانگی  کشید شغل خودرا از دست داد وسرانجام راهی تیمارستان شد درتمام مدت با آن زن نامریی گفتگو میکرد و گیسوی پریشانرا که حال دیگر خاک آلوده  وکثیف شده بودند میبوسید واشک می ریخت .

امروز صبح هنگامیکه سر از بستر برداشتم ناگهان گفتم ..... مرا در آغوش بگیر ، بتو سخت محتاجم ، چشمانم را که گشودم کتاب درمیان دستهایم بود ومن با چه کسی حرف میزدم ؟! خوب ..... یک دیوانه با چه کسی حرف میزند ؟ خودم خوب میدانستم .پایان 

آتش عشق آمد  و آب و هوا  بر خاک ریخت 
پرتو یزدانی  آمد ،  دام اهریمن بسوخت

سینه آتشگاه  آن نار است کز وی یک شرار
شامگاهی  لحظه ای  در وادی ایمن بسوخت .........رشید یاسمی 
------ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 27/05/208 میلادی برابر با 6 خردادماه 1397 خورشیدی !