بوی بهار به مشام میرسد ، اولن گلهای خفته درزیر خاک بیرون آمده اند ، میان ابرها پرندگانی که از سفر زمستانی بازگشته اند در آسمان غوغا میکنند
دلم میخواست بگویم بهار آمد ، بهار آمد ، این بهار گویی با برفهای سنگینش وبارانهای سیل آسا همه درختان وشکوفه هارا شکست.
دلم میخواست از خوشحالی فریاد بکشم امابی اختیار گریه میکنم ؛
به راستی آنچه را میبینم درست است > بهار ماهم مرد ؟
نه سفره ای نه گلی ونه سبزه ای ، تنها یک روز سر یک ساعت معین زمین جابجا میشود .
بهار فصل مشکوکی است ، فصلی بیماری زا وآنان که علیل وضعیفند درهمین فصل میمیرند .
پای روی هرچه میگداری ، نمیدانی دارد میروید ویا دارد میمیرذ ،
نه دیگر میلی ندارم درباره بهار وبهاران وگلها ی خوشبو وسبزه زار بنویسم ، این قصه کهنه شده است ، بهر روی بهار وعید نوروز برای آنهاییکه شادمانند مبارک باد.
دیگر از آن جلوه های جادویی / بر رخ دختر بهار چیزی نماند /
در گذرگاه سبزه زار امید . جویباری نداشت زمزمه ای /نه بهاری ، نه گلشنی ، نه گلی/
نه نوایی ، نه بانک وهمهه ای /نه صفایی به مرغزار بهشت / نه نشاطی به شراب گلگون / سوگوارن شعر میدانند ؟! محنت قلب های پرخون را .
ثریا ایرانمنش / چهارشنبه 2013/3/13
نورزتان پیروز باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر