شبی آرام ، سرد ، بی جنبش باد / در سکوت سنگین سرد شب ،
در گودالی از یخ ، در پی آب بودم
دهانم خشک ، لبانم خشک ، دو چشم بسته ام ، به دبنال آب میگشت
میان خواب وبیداری ، افسون تو مرا دربر گرفت
سمند خاطرات بر سینه ام نشست ، بیاد تو ، و آن شبها ،
بیاد تو، و آن غم ها
توبسوی شهر دیگری پرواز کردی ،
شهری که نامش را گم کرده ام
زمانی دور ، خیلی دور ، ما دربرابر محراب ، ایستادیم
خون آن مرد مصلوب را که نماد درد است ، نوشیدیم
وتو با بوسه ای لبان خون آلودمرا دردهان گرفتی
نفس درسینه ام ایستاد ، همه خاموش ، همه جا سکوت
هزاران آهنگ شادی که از سینه ام برمیخاست
مرا بیاد آن شراب تلخ میانداخت ، آن شب در آغوش تو ، گریستم
مادررا صدا کردم ، درآن شب تیغ تیز وخون آلود
قلب مرا نشانه گرفت واز هم درید،
میدانستم حادثه نزدیک است
اینک من اینجا ، وتودرشهر دیگری درگوری سرد ،
زیر سنگ سیاهی پنهانی
ومن ، تنها با پوششی سپید ، با قطاری که مرا بسوی تو میاورد
به زیارت تو میایم ، ناله ریلهای قطار روی آهن ، لبریز از
تشویشند /
خواب ازچشمانم گریخت ، با روح تو در آمیختم
آه ، درانتظارم باش ، صدای مرا از فراز کوهها وجنگلها بشنو
من رنگ خون خدای تو هستم ، مرا بنوش
درآن هنگام که بسوی تو پرواز میکنم ، مرا بشناس
در رشته های نور ، درانتظارم باش .
ثریا / از دفتر یادداشتهای روزانه / اول مارچ 2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر