جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۱

نور

شبی آرام ، سرد ، بی جنبش باد / در سکوت سنگین سرد شب ،

در گودالی از یخ ، در پی آب بودم

دهانم خشک ، لبانم خشک ، دو چشم بسته ام ، به دبنال آب میگشت

میان خواب وبیداری ،  افسون تو مرا دربر گرفت

سمند خاطرات بر سینه ام نشست ، بیاد تو ، و آن شبها ،

بیاد تو، و آن غم ها

توبسوی شهر دیگری پرواز کردی ،

شهری که نامش را گم کرده ام

زمانی دور ، خیلی دور ، ما دربرابر محراب ، ایستادیم

خون آن مرد مصلوب  را که نماد درد است ، نوشیدیم

وتو با بوسه ای لبان خون آلودمرا دردهان گرفتی

نفس درسینه ام ایستاد ، همه خاموش ، همه جا سکوت

هزاران آهنگ شادی که از سینه ام برمیخاست

مرا بیاد آن شراب تلخ میانداخت ، آن شب در آغوش تو ، گریستم

مادررا صدا کردم ، درآن شب تیغ تیز وخون آلود

قلب مرا نشانه گرفت  واز هم درید،

میدانستم حادثه نزدیک است

اینک من اینجا ، وتودرشهر دیگری درگوری سرد ،

زیر سنگ سیاهی پنهانی

ومن ، تنها با پوششی سپید ، با قطاری که مرا بسوی تو میاورد

به زیارت تو میایم ، ناله ریلهای  قطار روی آهن ، لبریز از

تشویشند /

خواب ازچشمانم گریخت ، با روح تو در آمیختم

آه ، درانتظارم باش ، صدای مرا از فراز کوهها وجنگلها بشنو

من رنگ خون خدای تو هستم ، مرا بنوش

درآن هنگام که بسوی تو پرواز میکنم ، مرا بشناس

در رشته های نور ، درانتظارم باش .

ثریا / از دفتر یادداشتهای روزانه / اول مارچ 2013 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: