دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۰

من وعالیجناب....بقیه

سالها طول کشید تا توانستم آن زخم عمیق را از روی دلم بردارم وجایش را ترمیم کنم ، مرتب دعا میخواندم شب وروزم با دعا میگذشت اول یک کشیش ساده بودم وسپس به درجات بالاتر رفتم تا امروز که مرا دراین لباس میبینی ، دیگر از آن عشق سوزان خبری نیست امروز یک سگ دست آموزم وغرق تجمل بیشتر برادران دینی من در صومعه کم وبیش ایمان داشتند ، گاهی فریاد میکشیدم که : خداوندا ! چرا نور ایمان را درقلب من روشن نمیکنی ؟ همه آنها با شهوت وسوسه مبارزه کردند آنهاییکه ایمان داشتند اما من در طول سال  ساعات ودقایقی پیش میامد که از ایمان خالی میشدم وباز دچار دلبستگی های دنیا وبهره برداری از زیبایی آن میشدم ، اگر اینها گناه است پس چرا بوجود آمدند؟ وچرا باید از آنها چشم پوشید ؟ نه ! من ابدا اهل چنان ریاضتی نبودم مرادم اینرا بخوبی درک کرده بود او مرا بهتر از خودم میشناخت ویشدت مرا دوست داشت .

گاهی از خودم متنفر میشدم ورو به دعا خواندن میکردم سپس خودرا در رادای اظلسی ومخملی با زنجیر ها ومدالها مجسم میکردم وآنگاه باخود میگفتم :

نه ! این یک فریب است یک نیرنگ است  من دارم دیگران را فریب میدهم من نفس خودرا دردرونم دارم حال با این جلال و جبروت وابهت چگونه میتوانم یک فرد مومن باشم  آنهم با این ردای خنده دار ........  بقیه دارد

هیچ نظری موجود نیست: