چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۴۰۲

أهای ، درد،




ثریا ایرانمنش ، لب  پرچین ،‌اسپانیا ،

اهای دردهای  بی امان رهایم سازید . بگذارید تکانی بخورم ،‌  بگذارید افکارم را جمع کنم ، 

اهای ای درد گویا در  قاموس مردم ابن زمانه من داخل آدم نیستم هنوز نمرده بر من فتوا میخواند و فراموشم  می‌کنند ،

 زمانی کوتاه بمن فرصت بده  تا بیاد ایام شیرین  نیز دلی شاد کنم .

امروز کشو هارا تمیز میکردم ،،،، اه شمعدان کار دست اسراییل  ساخته از برنز  کادوی خانواد بزرگ نوروش ها   ….. ساعت‌هاانرا روی دامنم گذاشتم واشک ریختم   الان کجا هستند حتما از دنیا رفته اند تابلو های نقاشی  انهارا توانستم  با خود  بیاورم اما تلفن برنجی قدیمی را بر جای گذاشتم .

چه خانواده مهربانی بودند مرا میهمان کرده برای یک چک اپ به اسراییل بردند   چه کادوهای ارزنده ای مهین همسرش برایم میاورد وهمیشه مبگفت  چه شیرینی ثریا خانم  برایم میهمانی میداد  هر جمعه خانوادگی در هتل شرایتون ناهار مبخوردیم .

آنها به امریکا رفتند از من هم خواستند بروم  گفتم نه ایران را ترک نمیکنم اما ترک کردم به توالت دنیا سفر کردم  آنها به لندن آمدند تا مرا وبچه هارا با خود ببرند  باز کفتم نه از ایران دور نمی‌شوم!!؟؟،‌

امروز این جای شمعی پنج شعله ها خاطراتی را برایم زنده کرد درونش پنج شمع بیاد آنها گذاشتم  اه پسر خوشگلشان شاهرخ  که عاشق مربای  آلبالوی من بود  ومن هرسال یک شیشه برایش میفرستادم  .

امروزچقدر 

جای آنهمه مهربانی خالی است در میان  استوانه ها ی اعمود بر زمین راه می‌روم و خود را فریب میدهم ،  آری استوانه های عمود بر زمین بعنوان  همراه !!!!

شب گذشته به دخترم آدرس گورستان نزدیک خانه را دادم  وگفتم آنها همه مراسم را  بر عهده میگیرند کشیش انهارا میشناسم  به هیچکس نگویید  هیچکس نباید از مرگ من با خبر شود ،‌من احتیاجی به آن ستونهای گچی ندارم .

احتیاج به نوروش  ها دارم که مانند یک دختر عزیز کرده  همه خواسته نا چیز مرا بر آورده میساختند .

یادتان  گرامی عزیزان از دست رفته  شمعد دان شما  را روی میز گذاشتم با پنج شمع سفید ‌قرمز ، یادتان برایم  ارزشمند است ، پایان ، ث

ثریا بیست و نهم  نوامبر  دوهزارو بیست وسه . اه ، ای درد بی امان 

مرگ جوانان


 ثریا ایرانمنش ، لب پرچلین    اسپانیا 

در زمانه ما معنی دوستی دگر گون است // 

هر که  این سودا درردلش بوده وهست مغبون است 

خبر مرگ دو نو جوان  یکی زنی جوان  ودیگری مردی   که سالها انهارا میشناختم  دور بودیم  اما آنها گلهای تازه رسته و نو جوانی بودند با آرزوهای بسیار 

و…..متاسفانه من آخرین کسی ب‌ودم که از مرگ آنها باخبر شدم  در حالیکه نزدیکترین دوستی همه چیز را بخوبی میدانست اما ترجیح داده بود که مغز خودرا قفل کند  .

تمام شب گریه کردم خواب از سرم رفته بود چهره مادر آن دختر را در عکسی دیدم صد ساله شده بود وان زن جوان  ومهربان با تنها دخترش  ناگهان بیوه شد .

بلی بعضی انسانهارا تنها باید با دیوار گچی مقایسه کرد   نباید از دیوار توقع داشت که پاسخ گوی سئوال های تو باشد  ونباید روی چنین رابطه های هر چند طولانی نام دوستی گذارد یک آشنایی طولانی مدت بدون هیچ توقعی .

شب گذشته پیغامی از قدیمترین دوست وتنها ترین دوست داشتم دیگر نفسش بالا نمی آمد بطور مقطع  برایم دلتنگی می‌کرد  وبرایم دعا میخواند ،

فرق است بین انسان ، فرق است بین ماندن  فرق است بین رفتن ویا زیستن  ، فرق است بین گلها در هوای نفس  کشیدن . ،

روان هردو این از دست رفته شاد و باشد مغزهایی که خام ‌نپخته درون کیسه های پلاستیکی همچنان خام ویخ زده باقی بمانند ،

زیاده عرضی نیست . ثریا 

29/11/ 2023  میلادی

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۲

مستی و مستی ها !


 ثریا  ایرانمنش ، لب پر چین ، اسپانیا 

مست شد و خواست که ساغر  شکند  عهد شکست /  فرق پیمانه وپیمان ز کجا دارند مست ؟! .

فرق مو‌من وایمان  در همه ادیان  یک سد سکندری هستند  وهمیشه راه را برای مقصود  بسته اند . عده ای راهی را تا انتها میروند   بی مرز  وبه دیوار میخورند  تنها برای رهای خود  سخت به این  کفر وایمان چسپیده اند  ، قانون مینویسند  قانون تدوین می‌کنند پاسدار ونگهبان   پشت همه آنها ایستاده  اما خرد وعقل  گم شده عقل رفته همه دریک مستی  غوطه  میخورند   ونمیدانند که عشق بالاترین آنهاست ،

منعم  مکن ای محتسب شهر ز مستی  /مستی ره عشق است مگر عشق گناه است ؟ 

چهلو پنج سال روح عشق ودلدادگی و مستی ‌شادی از سر زمین   آریایی ما رفته همه جا را  سیاهی فرار،گرفته و کارا فراهم می‌کنند تا آن تروریست‌های نو‌پا به سر زمین  تازه بیایند ودر پناه احکام دین  نوک نیزه هارا تیز تر کنند ،

 دیگر انس والفتی  در میان نخواهد بود  تنها خون یکدیگر را خواهند ریخت  وبیگانه هموطن من خواهد شد ،

سالهاست که مردم فراموش کرده اند عشق جه بویی دارد در عوض در میان کفن سیاه مزین  به یراق های گوناگون خودرا سپه دار وسپه سالار میپندارند ،

دیگر کسی از خودش نمی پرید که من کیستم ؟ من چیستم  ؟   همه به دنبال  سطل زباله تا یکدیگر را پاره پاره می‌کنند ‌پدران بزرگ فلسطینی در قصر تای پنهانی   زیر سایه درختان  ‌زمزمه آب  دست در آغوش مهرجویی پای درون آتش دارند  پناهنده  کسی انهارا نمیبیند ،

مستی بهانه کردم وچندان گریستم / تا کس نداند  که گرفتار کیستم  

ما امروز در سایه هاراه میرویم   همه زیر چتر وسایه دیگری هستیم بوی زندگی  از میان ما رخت بر بسته بوی گند  زباله های  شب مانده ودیوارهای نمدار بوی گند  البسه ریسایکل شده  مارا به نکبت این زمین عادت داده است ،

عزیزا هر دو عالم سایه  تست  / بهشت ودوزخ از پیرایه  تست ،

دلم گرفته نازنین  دیگر دلی نمانده  تکه ای گوشت چروکیده وپیه گرفته  که که کاهی  هوایی تازه می‌کند ، وخودمان در پندار های  دیوانه وار خویش گم شدیم .

چنان گم گشته ام  واز خویش رفته  / که گویی عمر جز یک دم ندارم  

کم کم دیگر باید با آن خاک‌ گم شده وداع کرد  وفرامووش نمود که از کجا بر خاستی  امروز آن خاک آلوده بخون بیگناهان است  جاده  را برای قوم آدمخوار  صاف می‌کنند وما !!! هنوز اندر خم یک کوچه  سخن رانی می‌کنیم .ث،

 پایان 

ثریا ، 28/11/2023   میلادی

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۴۰۲

فضای مجازی !

ثریا ایرانمنش . لب پر چین . اسپانی .
هر چه رارکه داشتم ‌بستم  همه سوراخ سنمبهرهارا تا حد اقل هکر ها به جاهای دیگرم  نفوذ نکنند،
 برایم رویدادهای جهان ابدا اهمیتی ندارد  وچه کسی ریاست جمهور آرژانتین رارگرفته وخود را شیر مینماید با کلاه گیس  ، تااخرین نمایش تعویض  عروسکهای  ‌مهره های دولت کنونی که من زیر پر چم آن  نان خشکم را سق میزنم ..نه ابدا هیچ چیز دیگر برایم اهمیتی ندارد  روزگاری برای کودکان بی پدر شده امریکایی میگریستم امروز میبینم تا چه حد احمق بودم ، خوب  بزرگ‌تر شدم و اشغال‌های زندگی چنان رویهم انباشته شد که راه نفسم بند آمد  .
اما بلند شدم خودم را تکان دادم تمیز کردم و تصمیم گرفت هیچگاه برای هیچکس ‌هیچ چیز اشک هایم   مصرف نکنم حتی برای خودم ،
من درست حرکت کردم با قدم های استوار  در خانه همسر بیمار خود همه گونه حقارتی را تحمل کردم که ! خوب مهم نیست در عوض بچه ها در بهترین مدارس  درس میخواند یکی میل دارد دیپلمات شود دیگری طراح  سومی قاضی چهارمی هنوز  شیرین زبانی می‌کرد  در عالم رویا صاحب ثروت بزرگی بودم مادر یک دیپلمات ‌قاضی ویک طراح معروف ! 
ناگهان  قانون نظم جهانی  برخاست  طبیعت قانون خودش را اجرا می‌کند  کاری به رویاها و آرزوهای تو ندارد طوفان آنچنان مرا در هم کوبید گویی از آسمان به یکباره بر زمین با مغز فرود امدم ،
رویا ها پر کشیدند دزد اما در کنج خانه پنهان بود و سکه هایش  را میشمرد  ، 
احمق های خانه نشین  ما باید خانه سی هزار  پوندی اورا خالی کنیم بهره آش بیشتر از  وجود شما ومن ارزشی دارد انهم طبق دستور اربابانی که در کنج ساری  لندن داشت نه امروز ابدا نه دلم برای خودم میسوزد ونه برای انگه را که بر جای گذاشتم گاهی یاد یک عروسک گچی ومجسسمه ها هستم  اما خوب جایشان پر می‌شود  اما جای آن امروزتان دیگر هیچگاه پر نخواهد شد   حال چهار کارگرمعدن  برای خارجیان دارم هرکدام در سوراخ یک معدنی متعفن دارند کار  می‌کنند ،
نه ! ابدا دلم برای خودم تمیسوزد هیچگاه هم  نسوخته  من وطبیعت با هم سر عناذداریم قانون او با من فرق می‌کند او دزدان آدمکشان  قاتلین  را بیشتر میپرستد کاری به دل وارسته وا آهسته  بیگناه من ندارد   حوصله ندآرد او میتازد اره می‌کند ومیبرد  نمونه آش را داریم میبینبم مردم برای تروریست‌ها وادمکشها بیشتر دلسوزی می‌کنند تا ملتی رنج کشیده که از کنار کوره های ها آدم سوری خودش را بالا کشیده ،
آدمکش ها سکسی ترند خوب  سیگار وعلف وغیره میزنند وخوب فریاد کشیده  زنی را تکه تکه می‌کنند  قانون طبیعت اینگونه آدمها را  لازم دارد حوصله پتو نرم ونازک  را ندارد مهم نیست اگر من زیر برف یخ بزنم  او تروریست آدمکش را زودتر نجات  می‌دهد .همین  کمی گفتیم باقی با خود شما ،  
حال فرش زیر پایم لوله شده در بالکن خاک میخورد به امید اینکه روزی انرا به دست شستش‌ بدهند ویک تکه حصیر زیر انداز من است روی موزاییکها سرد  وخانه بدون نور أفتاب  ، 
این قانون طبیعت است   .
نه! ابدا دل برای خودم وهیچکس دیگر نمیسوزانم  به جفت گیری کبوتران گوش میدهم  ‌انداختن تخم های آنها به درون سطل ، بیکارید ؟ بچه برای چی میخواهید ؟!  پایان
ثریا  23/11/2023  !  میلادی

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۴۰۲

دردهای پنهانی


ثریا ایرانمنش ،‌لب پرچین ،‌اسپانیا 

هر خدمتی که کردیم . بی مزد بود و بی منت  / یارب مباد کس را مخدوم  بی عنایت  

نه ! با سر نوشت نمیتوان به جدال برخاست ،‌دستمال گردنم  را دور گردم  گره میزدم با خود گفتم که اگر جرئت  داشتی گره محکمتر را میزدی  تا راه نفس تو برای همیشه بند اید .

اما نه  در جوهر وجود آدمی چیزی پنهان است که  تا آخرین دقیقه میل دارد خودش را به شاخه های پوسیده ‌رنگ ورو رفته  زندگی آویزان کند  ، مانند یک تکه   جل بی ارزش   مانند یک تکه گوشت گندیده  اما هنوز ولع زندگی در وجودت میجوشد که خوب ! شاید فردای بهتری داشتم ،

فردای بهتر ؟ با خبرهای تازه ؟  اهای شیطان قهار که مرا بازیچع قرار دادی را ه نفسم را بگیر بگذار از این راه سخت عبور کنم مهم نیست به کدام جهنم خواهم رفت  هر جهنمی از این جا که من هستم  حتما بهتر خواهد بود 

شب گذشته اشتهای زیادی برای غذا نداشتم چشمم به یک  بطری درون یخچا ل افتاد اه،،،،، آب انار  همه انرا سر کشیدم ،‌ تمام آن بطری گنده را یک نفس بالا رفتم  درونم میسوخت آتشی جانم را در بر گرفته بو د مصرف قرص ها به هر روی روی کبد علیلم  نقشی  باقی گذاشته است  پس از نوشیدن آن اب  انار  گویی وارد دالان بهشت شدم ویک سر خوابیدم   

نه دیگر گرسنه نبودم تشنه هم نبودم این معجون کجاا بود که مرا  تسکین داد ؟ 

صبح زود است اشتهایی  برای خوردن صبحانه ندارم بوی گند  این لباسهای ریسایکل شده که برایم خریده اند حالم را بهم میزد   کجا هستند آن گروه عطرهای  خوشبو که هرکسیرا در کنارم میخکوب می‌کرد ؟! 

میل رفت میل مردن میل فنا شدن در من  زیاد است اما  آن قهاری که مرا بعنوان مهره انتخاب کرده وبازی می‌کند هنوز از بازی با من خسته نشده  ودر حال خنده است  ،

امروز به هرچه بود پشت وپا زدم  به همه مقدسات ، نیمه شب گذشته ناگهان از خواب  پریدم و  با خود حرف میزدم که   یحیی تعمید دهنده  حضرت عیسی نیز تشنه از جهان رفت  انرا گفتم ودوباره بخواب رفتم 

. دهانم بد جوری خشک وبهم چسپیده بود   آب ،‌اب ، آب ،  خوشبختانه تنها چیزی  که در کنارم هست  آب فراوان  ‌کام خشک من ،

خسته ام  ای زنگی از تو از نقش ونگار تو‌از آدم‌هایی که اطرافم  راه می‌روند  از غذا ها از بود گند چربی خوک روی پیتزای رستورانی که در کنارم هست  از بوی گوشت خام  قصابی که انطرفتر هست چطور ناگهان این خطه باریک وناچیز تبدیل به یک بازار شد ؟! 

ومن خسته ام خسته در انتظار تیر حادثه و

پایان 

ثلریا 

 بیست ویکم نوامبر 

جمعه، آبان ۲۶، ۱۴۰۲

أخر زمان ؟

 أ

ثریا ایرانمنش  لب پر چین  اسپانیا ،

میگویند به اخر زمان نزدیک شده ایم   ودنیا دارد روزهای اخر عمر خودرا  میگذارند ، انروزها  در کودکی  از بزرگ‌تر میپرسیدیم که اخر زمان  چگونه است  بخصوص زمانی که از یک  روضه  وگفتار یک ملای  بالای منبر چیز های وحشتناکی را نیز شنیده بودیم ، وای  موهای سرم  من یک به یک  مشغول ساز زدن میشدند واستخوانهایم  می قصیدند !

بزرگ‌تر میگفتند وقتی که دیگر فرق بین زن ومرد  ر  ا نفهمیدی  وهمه یک شکل شدند بدان زمان  دآرد به أخرمی سد ،

امروز  همه را میبینم میل ندارم پایان اترا ببینم   اما 

در ید قدرت من نیست که زمانه ر ا عوض  کنم  تنها کاهی حال تهوع بمن دست می‌دهد زنان ریش دار ‌مردان پستان دار !!!

یک شرر از عین عشق پدیدار شد  /  طای طزیقت بسوخت ،  عقل نگونسار شد ،

البته این عقل  همان عقلی است  که در هر دوره ای  با هر ازموده ای  خود بخود شکل گرفته است  اما این روزها دیگر چیزی برای فرا  گرفتن نیست ،

خورشید همچنان تابع کشش طبیعت  است ومیدرخشد  وبا بد ‌زشتی جهان کاری ندارد  ، عده ای از انسان‌ها نیز همانند خورشید بر نیک ‌بد ها نور افشانی می‌کنند عده ای در تاریکی های ذهن خود مشغول مبارزه با آن دیو درون میباشند .امروز صبح بانویی روی  فضای  مجازی دعای صبحگاهی را میخواند و همه را نیز به این دعا دعوت کرد  اما آیا او می داند در درون  همه ما چه ها میگذرد ؟  آنچنان سنگواره وزباله درون دل‌ها  تلمبار شده است که خداوند ر اهشرا گم می‌کند  

حال عارف سجاده به دوش باشی یا  یک راهزن با ده فروش فرقی در جهان هستی ندآری  .

ما توقعی از  زندگی نداشتیم  با همان چیز ها همان  داده ها میساختیم  خواستن زیادی در دل ما نبود  بیشتر به رابطه ها و خرد  انسانی میاندیشیدیم که راهی بیهوده بود  وچه بیهوده از انسان‌ها طلب عشق ‌خواستن میکردیم  بی آنکه بدانیم انسان‌ها همه نقابی  بر چهره دارند  وانچنان زیر آن نقاب  پنهانند که شناخت آنها غیر ممکن است ،

ما گوهر زیبایی عشق را در میان دستهای کوچک وبی قدرت خود داشتیم  آنها سود وزیانهارا  در میان مشتهای گره کرده خود پنهان داشتند  هرکس وهر چیزی را  بر ای خودش  وغایت آن میستود 

ما بیخبرانی بودیم  تازه فهمیدیم که جهان آن نبوده ونیست که ما در پندار خود انرا ا نقاشی کرده بودیم آرزوها هیچگاه جامه عمل بخود نمیگیرند و زمانه بر خلاف  خواست تو بر میخیزد  تو گناهکاری  با گناه  پای به جهان گذارده ای وتو باید تاوان گناه دیگران را تیز بپردازی  تا پاک ومجرد چو مسیحیان  روحت را تحول دهی وجسمت را به آتش بکشند  ،،،،،،، زیاده عرضی نیست .

ثریا 17/11/2023 میلادی 

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۴۰۲

سر گشتگی وگم گشتی ها


 ثریا ایرانمنشً، لب پرچین ، اسپانیا 

معرفت نیست  در این قوم خدایا  مددی / تا برم گوهر خودرا به خریدار دگر 

من هیچگاه یک تجربه مستقیم از آنچه که بر من میگذشت نداشتم  همه چیز را خیلی زود به دست فراموشی میسپردم و بد کورا میبخشیدم  و رهایش  میکردم  همیشه  از را ه فتوای  درونی وبیرونی ویا افکار نا خود آگاهانه  زندگی را تجربه میکردم  تجربه مستقیمی با هیچ  رویدادی نداشتم  زندگی زناشویم  در تلخی ومرارت میگذشت اترا با طعم موسیقی  شیرین نگاه میداشتم  از آن تجربه تلخ به چاه تلخ‌تری افتادم زمانی که ما برای یافتن خود وگمشدمان باز به جاده حقیقت پای میگذاریم  خار مغیلان با خارهای برنده در انتظارمان هستند .

هیچکس مرا نفهمید ‌ندانست که در جاده حقیقت و راستین  پای نهاده وگام بر میدارم وپیکرم را از ألود گیها  ودروغهاییکه به آن چسپیده بود پاک میکردم خوب راه من از دیاری به دیاری دیگر کشیده شد  وبا خود گفتم سر انجام در خم یک کوچه به حقیقت خواهم رسید ‌اورا در آغوش میکشم سعی داشتم فرزند انرا تیز  با همین نور وروشنایی أشنا کرده   وراه ببرم  خوشبختانه تا اندازه ای موفق شدم اما،،،،،، از اصل بد  بی خبر  بودم ،‌اصل بد نیکو‌نگردد وانکه بنیادش بد است .

با سر سختی جان را کشیدم تا اینکه روزی در نیمه راه بمن کفت دیگر خسته ام  دیگر نمیتوانم حرکت کنم   زیادی  از این جان  شیرین بهره برده مرا آسوده بگذار و روح در پرواز وارزو بود اما جسم خسته ‌یخ بسته در گوشه ای  محروم ونالان افتاده بود  بکلی اورا از یاد برده بودم آن پیکر را آن جان شیرین را ،

این مهم نیست که یک انسان به جستجوی چه چیزی بر میخیزد  ودر آغاز نمیداند دنبال چه میگردد  خودرا در یک راهروی بزرگ  با مغازه های لبریز  از اشیا وچراغهای روشن میبیند ، اما چرا دیگر رغبتی در او نیست ،‌جان مرده  روح پرواز کرده انگه باقیمانده تنها چند قطره ته یکی یکظرف است  که چسپیده .

جستجو کن ،‌چی را ؟ یک راه بی  گذر را .ً برای هد فی استوار ومحکم ، به هدفم رسیدم  اما چیزی  را نیافتم  چه بسا در جستجوی آن نبودم  تنها خودرا  مجبور میکردم وظیفه داشتم اه  ریا کاری ها وچند رو بودن  مرا میکشد .

حال جسم خسته در کنجی نشسته  روح در آرزوها وا‌هام در پرواز است  کسی دیگر این جسم خسته‌ را نمیخواهد زیادی سنگین آست باید برایش جایی را بیابیم  در قلبهاینان  کسان دیگری نشسته اند دیگر جایی برای او نیست ، وروح علیرغم رسیده به هد ف همچنان میدود جان  خسته  آرام به او مینگرد  ومیدانند که دیگر هدفی نیست آرزویی نیست تنها بیشتر بر نا آرامی روح می افزاینده .

حال یک انسان ، یک موجود که روزی بر تا ر ک  جهانی میدرخشید  ناتوان افتاده است وهمه خشمگینند ، زیادی مانده ای  هرکس آن  تکه  گوشت را در درونش داشت تا بحال  مرده بود  توانرا نیز به همراه خود همه جا حمل میکنی  راهها بسته اند کوچه ها بن بستند درب خانه ها  قفل است کوچه تاریک خیابان تا ر یک  تنها یک شمع کوچک از دور دست‌ها  سوسو میزند اما تو نمیدانی چه زمانی  میتوانی در کنار آن شمع  برای ابد  بخوابی ،


گر بسی معشوق   خواهیم جست / هم وجود  خود  ، عیان خواهیم کرد  .

پایان 

ثریا  14/11/2023 میلادی 🙏🙏🙏🙏

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۴۰۲

پدر

 

ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا .

همین صفحه وهمین چند خط را هم از من دریغ کردهجلویش را گرفته اند .

مرا باکسی کاری نیست ودشمنی هم ندارم آنقدر درد دارم که جهان را با همه محتویات خوب و  بد آن از یاد برده ام ،

امشب در میان فشار درد ناگهان بیاد پدرم افتادم  از روح او کمک گرفتم دو قرص دیگر بالا آنداختم  ، پرستار شبانه ام بخواب فرو رفته  تشنه ام کمی هم  گرسنه ، ناگهان درد فروکش  کرد  آیا  به کمکم آمده بود ؟ سالهاست از یاد برده ام که پدری  داشتم  سی وشش سال داشت که از جهان رفت  گویی آمده بود نطفه مرا دررابن جهان بکارد  تا با کمک خار مغیلان وشعله های  سر کش آتشی که از هر سو مرا احاطه کرده وهنوز هم سر می‌کشند و سپس از جهان هستی  برود  سه سال داشتم که او رفت  ودر سن چهارده سالگی برگشت تا از من طلب بخشش کند  آن روزها بخشیدن او برایم سخت بود زیر گفته های مادر تقریبا دشمن او بودم اما بعد ها فهمیدم چه نازنین جوانی بود ، با داریوش  رفیعی خواننده دوست بود همشهری بودند  هردو عاشق هردو شیدا هردو  فارغ از جهان هستی  .

آیا به کمکم بر خاسته  پس از سالها حتی شمعی هم برایش روشن نمیکردم آنقدر  درد و رنج اطرافمرا گرفته که حتی خودم را فراموش کردم شب گذشته با دوست قدیمی ام حرف میزدم ای وای او هم دارد می‌رود دیگر پاک تنها شدم ،

در کنار این نسل جدید ،خودخواه وحشی،،،،،دانا !!!!! من نادان  چه میخواهم ؟ چه دارم به این جهان ویرانه عرضه کنم غیر از ناله .

اه پدر برایت شمع روشن خواهم کرد ومانند آن زن دیوانه  فیلم نامه خواهم نوشت وبه بهشت خواهم فرستاد ودر آن خواهم نوشت که :

پدر مرا عفو کن ترا دوست دارم بچه که بودم  اکثرا درون ماشین تو به ماهان میرفتیم تا تو در کنار دوستان درویش خود از جهان هستی غافل شوی عاشق  اشعار خواج‌ی کرمانی بودی بهترین سر گرمی تو قاب کردن اسکناس‌های قدیمی بود  ونمایش  فیلم با  دستگاه های  ناقصی که خودت ساخته بودی برای کودکان  شهرمان  با صدای داریوش رفیعی می،زیستی من مات ومبهوت به این زندگی دوگانه مینگریستم  یکطرف زنی ارباب  بود طر ف دیگر مردی بی اعتنا به مال دنیا هرچه را داشت میبخشید وتو این میراث را در من به ودیعه گذاشتی  من حتی خودم را تیز مجانی بخشیدم  به دیگران  ارزشی برای خودقائل نبودم .

گذشته گذشته و بهار منهم گذشته در یک زمستان سخت در انتظار  معجزه نشسته ام ؟! خنده دار است نه ؟  تو تنها بیکس در گوشه بیمارستان رضا نور ساعت دوازده شب از دنیا رفتی  آن شب بیقرار بودم از پشت پنجره سایه اترا دیدم نرسیدم به اطاق مادرم رفتم  ،گفت برو بخواب تا فردا وفردایی دیگر نبود   وهیچکاه فردایی  برای من نیامد  همه دیروز بود  ، روانت شاد  امید است این دختر بی مهر خودرا بخشیده باشی  . پایان 

ثریا 

12/11/2023 میلادی

شنبه، آبان ۲۰، ۱۴۰۲

جنگ‌ها ،‌جدالها

ثریا  ایرانمنش ،‌لب پر چین ، اسپانیا  .

یکی داستان زد  بر این ماده شیر  /  کجا کرده بد بچه را شیر  سیر ؟

جنگی بی معنا یا با معنا همه جهان را فرا گرفته  آذوقه هر روز کمتر می‌شود آب رودخانه ها ودربا خشک می‌شوند بجایشان جنازه ها ردیفند و تیر و‌تر کش ها  در آسمان  بجای ستارگان درخشان ،

 روی اعصاب همه  اثر گذاشته  نیمی از کارها وکارخانجات تعطیل شده  در عوض قیمت زمین ومستغلات بالا رفته که انهم در دست پدر خوانده   است مستغلات ار‌پارا  تنها یک کشور اداره می‌کند انهم ارباب بی بی سکینه است ،

تاج آنها هیچگاه بر زمین نخواهد افتاد اما بقیه تاج‌ها اول کج وسپس بر زمین می افتند  آنچه ارباب میل دارد  همان می‌شود  حال عددهای بیگناه یا گناهکار هم بجان هم افتاده مانند  سگ‌ وگربه هر رو نعش تولید می‌کنند وبه گورستانها میفرستند.

دیگر نامی از غایت ونهایت آرزو  زندگی در  جانی باقی نمانده آمروز حال دیگر بین خدا وحقیقت را نمیتوانی بیابی  هر دو‌گم شدند  آنکه  زورش بیشتر آست  دیگری را میکشد

روز گذشته متجاوز از صد بار  گفتم که روانت شما  مهین خانم  ،‌شما چیزهاییرا در آدم‌های دیگر میبیند که چشم کور من از دید آنها محروم است حتی عینک هم نمیتواند   کمک کند ،

روزی در مورد شخصی چنین کفت که  چاقو را تا دسته در شکم تو‌فرو‌میکند سپس انرا بیرون آورده پاک می‌کند ومیرود ،  آن روز چیزی نفهمیدم اما امروز درد آن چاقو تا اعماق وجودم  مرا به فغان وا داشته است ،

مهم نیست  درد ترمیم میبا بد مقصر  نداشتن ثروت هنگفتی است که من ندارم بر جای بگذارم  ونگهاهداری وپذیرایی از من نیز  با این دستهای بسته کار مشکلی است  برایم سخت است که راه بروم درد تا اعماق وجودم را میسوزاند در حال حاضر در صد آن نیستم که  نوشته ای را بنویسم   تنها دردنامه ای است  که کمی از غم  مرا میکاهد  انهم در این برهه از زمان خوب گذشتگان ما جنگ را دیدند گرسنگی را چشیدند اوارگی ودر  بدری را نیز تحمل کردند  چرا ما نباید  مانند آنها باشیم ؟؟ 

قانون نا نوشته طبیعت است گاهی با میلیونها دلار هم نخواهی توانست آن درد را تسکین دهی مگر آنکه قرصی قوی تر را بتو بدهند  تنهایی  تشنه ای و کامت خشک درد همه وجودت را فرا گرفته  حال اگر  صاحب ثروتی بودی  ده تا دست با لیوان های  آب وشربت به سویت  دراز میشدند اما  ته لیوان را سر میکشی تنها یک قطره دهان خشک ترا  نمدار میسازد باید بلند شوی  بلی درد را نیز با خودت به کنار یخچال ببر  دولا  سه لا  مهم نیست  خودت هستی وصدای ناله بی جواب تو ،

نگاهی به بیرون بیاند از ردیف نعش  ها جسد ها آوا رگرانی که خانه هایشان را به زور ترک می‌کنند کودکان بیگناه گرسنه تشنه   مهم نیست  برای آنکه می‌تواند چاقو را فرو کند ویا تفنگ را روشن نماید این حرف‌ها خنده دار است  لیوان میان دست‌هایت  میلرزد هر آن ممکن است بر زمین بیفتی بنشین ، 

نیمه شب است  اه آب خنک چه جانی  می‌دهد  به کام یک تشنه ،.

دیگر نمیتوانی از گذشته ها بنویسی باید همهرا پاک کنی ذهنت را بکلی خالی کنی  وابدا بیاد نیاوری  که کی کجا وکی بوده ای .

لنگان لنگان بسو ی تختخوابی می‌روم که با مهربانی مرا در آغوش میکشد تا روز موعود ،

کارد را از درونم بیرون کشیدم انرا دور آن آنداختم  مرهم  دیگری روی آن گذاشتم   بگذار آنکه ترا  تنها  ولرزاند رها کرد با اژدهای درونیش پیکار کند مغلوب  خواهد شد چون قدرت روح ترا ندارد بدنی بیقواره و  نحیف و ضعیف است که لباس قهرمانی پوشیده  با صدای  آن لباس  خیال می‌کند قهرمان آست   بگذار در حال خود بماند  دیر یا زود او نیز نیمه شب تشنه وتنها خواهد ماند  ابن جبر طبیعت است ،  پایان 

ثریا یازدهم نوامبر 2023 /  میلادی 🙊🙉

 

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۴۰۲

أوارگان


ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ‌، اسپانیا ،

در این عالم  ،‌خوشی هارا بقا نیست /به کارت  ای خدا ، چون وچرا نیست 

یکی  با خوش دلی @ روزش قرین است / یکی روز وشبش از هم جدا نیست  

یکی را دهی  تاج وتخت وکلاه /  یکی را  نشانی  به خاک سیاه

همه در انتظار طلوع دوباره خورشید وبرفراز شد ن پرچم ابدی شیر وخورشید ایران ایستاده اند  که سالها از چشم‌هایمان پنهان ویک پرچم عنکبوت نشان تنها باعث آزار روحمان می‌شد ،

چاره نبود  من نگاه نمیکردم من زیر پر چم خانواده دیگری میزیستم  پرچم ایران را به اولین نوه ام هدبه دادم تا  ریشه اشرا گم نکند ،

حال بوی خوشی اطراف را فرا گرفته بوی عطر خاک میهن  وبازگشت  باقیمانده آن خانواده اگر اورا زنده بگذارند ،

بعنوان رییس دولت  نه شاه خواهد آمد   من پس از آن شاه دیگر  در سرزمینم شاهی را نخواهم دید  وچه  بسا تمام این بازی ها  برای همین بوده که آن قوم بیابان کرد  خون  ربز را درانجا جای دهند ؟! سر زمین مادری من  وسعت زیادی دارد وهمه جای آن رارمیتوان آباد  کرد هرچند آبهای زیر زمینیرا دزدان امروزی فروختند   وخاک مارا توبره کردند  اما زمین بازمهربان است پر برکت است  خونهای زیادی  روی ا ن ریخته شد که کم کم تبدیل  به سنگ باقوت شده اند  بازهم مهربان است حتی با دشمنانش .

آیکاش قبل از رفتنم بوی آزادی به مشام جانم برسد  و من در زیر سنگ غربت فریاد برارم  که غیر از تو در جهان وطنی ندارم .

ملکه وپادشاه این سر زمین  میهمان   ملکه دانمارک بودند  با چه پذیرایی شاهان ای   واینجاست که میگویم یکی را دهی تاج وتخت وکلاه ومرا نشاندی به خاک سیاه ،

با درد بی درمانی که هرساعت فریادم  تا چند خانه انطرف  تر می‌رود وبه زور قرص  و دارو های مخدر خودم را سر پا نگاه داشته ام ،

آیکاش  از  آن قدرت نا مریی ندایی بگوشم میرسید ومیگفت  این  بازی روزگار بخاطر آن گناه کبیره است !!!! اما سی وپنج سال در خانه همسر جان کندم و غذا ‌پختم کرسنگان  اطرافم  را سیر کردم برای بیچارگان غذا میبردم شیرینی ومبوه میبردم به بیمارستان‌های دولتی سر میزدم  پبطور ناشناس هدایای را به مریض ها ی  نا امید میدادم نه برای نمایش  تنها برای برکتی که بمن رو کرده بود  گناه دیگری نداشتم  حال  در زندآن انفرادی خانه ام  که فرقی با زندان انفرادی  شهر ندارد همان سر ما  از هفت صبح تا هفت شب تنها  هستم با یک لیوان آب که جلویم گذاشته اند .

ودردهای دیگری که بخودم مربوط است ،

هر دم از این باغ بری میرسد ،،،،و تازه‌تر از تازه تری می‌رسد،

نشستن خواندن اراجیفی بنام  خبر  تماشای فیلم های چرند ومضحک  و کتابی هم در دسترس ندارم که بخوانم  کتابهای قدیمی هم چاپ ‌قلم ریز دارند وهم آنقدر انهارا دوره کرده ام که  خسته شدم ، شب گذشته کتاب بر باد رفته  را از حفظ میخواندم !!!!!!

نه ااین برای من زندگی نیست وگاهی که  فکر آن گروه‌های تروریستی را می‌کنم که صاحب سر زمین من می‌شوند از خودم میپرسم ،

برای  تو‌جه فرقی دارد چه کسی در آن سر  زمین  زندگی می‌کند ،‌خانه ات با بولدز ویران کردند  ده را ویران ساختند تنها یک سنگ از آن بجای مانده که روی آن نوشته روزی در اینجا دهی بزرگ وا ربابی بود .,,  همان سنگی که تو روی گور همسرت گذاشتی  کسی اورا نشناخت وهیچکس به دیدنش نرفت  .

مرا خواهند سوزاند  خاکسترم در هوا پخش می‌شود شاید  گردی از آن بر سر مردی یازنی نشست  که همراه وهمسفر من بود ومرا یاد خواهد کرد ،

میدانم ،بخوبی این را میدانم ،.تا قلم بعدی  همه شمارا  به خدای  خودتان  می سپارم .،

ثریا ،

هشتم نوامبر 2023 میلادی

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۴۰۲

گلپایگانی

ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ، اسپانیا .

پس از تو نمونم برای خدا ، بیا مرگ دلم را ببین وبرو‌

چو طوفان  سنگین بر شاخه ها، گل هستیم را بچین ‌برو 

تنها چیزی را که از او بیاد دارم  موهایش را به سبک تام  جونز کوتاه کرده بود وبه سبک تام جونز کت وشلوار مخمل بنفش میپوشید ودر کاباره خود بنام « ساقی» به همراه خواننده قدیمی  برنامه اجرا می‌کرد رادیو وتلویزیون عذر هر دورا خواسته بود چون اجازه خواند ن در فضای عمومی را نداشتند  آنها دیگر به حقوق  اداره رادیو احتیاجی  نداشتند همان کاباره وخواندن در  محافل خصوصی  برایشان کافی بود،

ترانه سرای معروف و سخن سالار بزرگ ! فامیل خانواده بود واز طریق ایشان ما به ویلای نیمه ساز  گلپایگانی  دعوت شدیم  ویلا که چه عرض کنم هنوز ویران بود درون یک اطاق عده ای با شلوار بیژامه گرد منقلی جمع شده وجناب گلپایگانی با همان شلوار بیژامه با موتور میرفت تا ابگوشت ونان سنگک برای میهمانان تازه وارد خود  بخرد ،

اه این مرد همان مرد شبانه است ؟! همان آوازه خوان شهر ما ؟!  چند سالی بود که از ایران رفته بودم آمار،گاه کاهی برای دیدار سری  به خاک میهن میزدم وبا دیدن این تضاد بیشتر پی  میبردم  آن پرده نقاشی زیبایی که روی ایران کشید شده  کم کم سوراخ می‌شود  وابهای بو‌گرفته و زالو ها و لجن ها اطراف را أهسته أهسته دارند پر می‌کنند و تضاد عجیبی بین مردم  بود ،

جناب گلپایگانی شبها در کازینوی یکی از آن شهر  شمالی آواز میخواند وروزهایش  در همان ویلای  تیمه کاره در کنار گلی همسرش ‌ساقی وساغر ورفقای پا منقلیش  میکذشت ،

از میان آنهمه دود ‌دم وودمای درون ماسه و قابلمه  ابگوشت با دانه‌ای تریاک  بیرون  امدم وروی یک پله نیمه ویران نشستم دخترک کوچک چپ و راست  میرفت ومرا نگاه می‌کرد ،‌

پرسیدم نامت چیست ؟ 

مانند یک طوطی گفت؛

اسمم ساقی است خواهرم ساغر مانانم گلی  حرف دیگری داری ؟ گفتم خیر دختر خانم خیر ونیمساعت  بعد  آن خانهرا بسوی هتل محل اقامت ترک گفتیم،

هفته بعد به کاباره  ایشان رفتیم اخرین شب اقامت من در ایران بود  او سر میز ما امد آوازش را خواند من دست بردم درون کلدان ویک شانه گل میخک به ایشان دادم  ایشان هم تشکر کرده ‌رفتند تا به بقیه میزها برسند و

ناگهان همسرم از جای برخاست و رفت مدتی انتظاررکشیدم بر نگشت واز گارسن سئوال کردم ،گفت :

آقا حساب میز را پرداخت کردند از  در بیرون رفتند !!!! 

چه خوب برای آخرین بار نگاهی به آن  درو ودیوار وچراغهای الوان  انداختم حال نوبت خواننده قدیمی دلکش بود که میکروفون را در دست داشت ،

نزدیکتر شدم اورا  بوسیدم وگفتم شمارا بخدا میسدارم فردا عازم  لندن هستم ،

وانکه  بخاطر من رنج را تحمل کرده  به آن کاباره آمده بود او نیز عازم امریکا بود  هردو آن شب آخرین  شب اقامتمان بود در آن سرزمین زیر آن پرده نقاشی ،

همسرم مانند برج زهر مار درون اتومبیل انتظارم را میکشید‌با همان الفاظ شسته شو شده همیشگی  مرا مورد عنایت قرار داد ،مهم نبود بگذار این اخرین شب را من با لذت عشقی که در دلم موج میزد بگذرانم فردا باز او تنها خواهد شد درکنار منقل و اثاثیه به یغما رفته  ، نیمی از خانه خالی بود  نه از فرشها خبری بود ونه از پرده ها  همهرا یغماکران وگرسنگان  فامیلش برده  بودند تاربعدا حساب کنند !!!! مهم نبود  حتی لباسهایم  هنوز درون کمد بودند ‌پالتو نه چیزی نمیخواهم چند کتاب را از قفسه کتابخانه برداشتم وصبح زود با اولین پرواز ایران ایر  «هما» بسوی لندن  باز گشتم  همان آپارتمان سرد ویخ بسته وهمان ایرانیان تازه به دوران رسیده  همان تیمسار ها و ‌افسران فدایی و خانه های بزرگشان در ساری و محلات شیک لندن  مهم نبود اتقلاب ویاشورش داشت آهسته آهسته از را میرسید  من زیر پتوی یخ بسته داشتم اشعار حمید مصدق یادگار دوست را میخواندم وگرم میشدم  وهمه چیز را به دست فراموشی سپردم   در فرهنگی دیگر مردمانی دیگر وبچه ها که در مدارس درس میخواندند  من بودم وان آخری که تنها سه سال داشت و مهم نیست  سرما بیداد می‌کرد   اما از بوی منقل و ‌دکای درون کاسه و وشلوار پیژامه  وتریاک بهتر است،  حال دو شب پیش  خواننده محبوب  ویادگار دوران طلایی چهره در نقاب خاک کشید   در سن نود سالگی ……..پایان 

ثریا ،6/11/2023 میلادی  ساعت  دو ونیم پس از نیمه شب  

جمعه، آبان ۱۲، ۱۴۰۲

عبادت !


 ثریا ایرانمنش، لب پرچین ،‌ااسپانی.

عبادت بجز خدمت خلق نیست / به تسبیح  وسجاده ودلق نیست ،

دیگر  خلقی وجود ندارد که تو‌کمر به همت ان ببندی ، أخرین تجربه من برای این عبادت  نتیجه آش آن شد که هرگاه بیاد  میاورم   حال تهوع شدیدی بمن دست می‌دهد  با زنان ومردان  عوضی ، دزدان سر گردنه  عابدین قلابی  ساز ونوا و گریه  سپس پهن شدن سفره لبریز از نعمتی که من تمام  روز در اشپزخانه آنها مشغول پخت وپز بودم  سپس پیرزنی که دامادش برنج فروش بود ادار چی و مامور  قهوه خانه  شد  یکی  که در کنار خیابان‌های شهر سیگار میفروختذ مامور تمیزی شد  فرش های گرانبهایی که هر لحظه وارد می‌شد بناها و کارگران در طبقات بالا مشغول  ساختن  ورنگ تمیزی اطاق‌ها ی   روشن وبزرگ برای بی بی و ا رباب‌ ویا  پیر  خانه بود  ند دستورات از لندن میرسید  از پسر شیخ قلابی  نوکر فراماسونر که همه جای دنیا شعبه داشتند 

 شب خسته وناتوان میبایست تازه به خانه بی بی بروم وظروف  درون اشپزخانه را بشویم ودر گوشه ای روی یک تشک بیفتم ، نامش خالی کردن خود از خود خواهی ها  بود ؟؟؟ نوعی بردگی بسبک نوین !! 

 ماهیانه سی وچهار پوند حق عضویت ویک صد  پوند برای ورودیه  پول یک گوسفند درسته باید تقدیم می‌شد برای من دیگر پول گوسفند باقی نمانده بود دران شهر  غریب بین آدم‌های  ناشناس که تر ا تحقیر می‌کردند آنها با  بی ام دبلیو می آمدند من با اتو بوس خط یازده  اگر گاهی بیکار بودم باید  کودک لوس و ننر  انهارا سر گرم میکردم  گلویم چسپیده سینه ام چرک کرده بود تب داشتم  همه با هم بودند،،،واه این از جنوب آمده ؟! مشکو‌ک است !! همه جنوبی ها قاچاقچی نیستند  بیشتر شهر ی ها نیز دزد وقاچاقچی بودند چند نفر از آنها ا خوب میشناختم به هنگام تنگ دست‌ی ها فرش    و جواهراتم را به ثمن بخس خریدند  آنها هم مرا خوب میشناختند  اما خودرا به راهی دیگر زده بودند  در انجا سکوت  حاکم میبود ودر پشت آن پسرک  نیمه مرد ایستاد ‌نماز خواند ،

اه ،،واگر عبادت  ابن است و اگر درویشی  این است من می‌روم ویک صبح زود سر زمستان با تنی تب  دارخودرا به گاراژ  رساندم  در جلوی  بار سفارش یک قهوه و یک  تکه ک‌و کوی سیب زمینی دادم بهترین غذایی بود که تا آن زمان خورده بودم گرم شدم از صندوق بانک پول گرفتم  سوار اتوبوس شدم هشت ساعت  راهرا  طی کردم  تب بالامیرفت .

زمانی که برگشتم بخانه درگاه  خانه ام را بوسیدم که از همه عبادتگاهها تمیز تر و متبرک تر بود  در خانه من مشتی بیگناه زندگی می‌کردند  که با کار شبانه روزی  میبایست زندگیمان را ا داره کنیم ،  سپس نامه ای برای پیر بزرگ نوشتم به شهر لندن وهمه وقایع را شرح دادم وگفتم این  نماد ددویشی  نیست این نوعی بیزنس تازه برای ثروتمندان آست و آنهایی که راه شمارا نمیداندد باید خدمتکار  شما باشند  اما من همه عمرم ا رباب بودم ارباب  دهکده واربا ب خانه همسرم ،

دیگر هیچ  کجا را برای عبادت  نیافتم غیر از درگاه خانه خودم را پاکیزه ترین محلی که در جهان  میشناسم  خانه ای لبریز از مهربانی  کمک مساعدت عشق وخارح ازهمه نوع سیاستهای کثیف جهانی ،.

حال هرگاه بیاد آن روزها بخصوص در این فصل میافتم حال تهوع بمن دست می‌دهد نمیدانم آیا انخانه وان دکان هنوز باز است و که باکمک سفارت باهم میخوردند !؟ یا بسته شد خاله  زنکها چه  بر سرشان آمد ؟ آن خانم جوانی که پیراهن توری عریان میپوشید وخودرا همسر مطلقه یک فوتبالیست معروف  معرفی کرده بود وحال کجاست ؟ آن زن ومرد بیچاره ای که در کنار خیابان  سیگار میفروختند هرسب  موظف بودند دو کارتن  سیگار به مقام معظم حجله دار  تقدیم نمایند  آن برنج فروشی که با فرشهایی  گرانبها  به درون  میامد   سکه من نه طلا بود  ونه نقره یک سکه بی ارزش  تقدیم کردم  گویا  میبایست یک سکه طلا  ونبات وجوزا  را تقدیم شیخ ریا کار میکردم  تا مشرف شوم  وبه مقام  بزرگ بردگی از نوع جدید برسم ؟!و 

حال تهوع دارم  باید تمامش کنم . 

اوف از رندان خیانتکار  درپیشی گرفتن از یکدیگر برای نزدیک شدن به مقام مثلا نشست در کنار بی بی وک‌وتاه کردن  پایین دامن ایشان ؟ بی بی جوان بود  ‌مورد لطف مخصوص پیر بزرگ لندن نشین این روزها در کنار دین  مرکز مبادلات ‌بیزنس شده است و ……..گذشته  آن زمان که آن پیر نابینا با مشک‌  آب دور بازار میگشت  واب مجانی یا شربت به مردم می داد گذشت او کور بود کور بود اما روشن دل و روشن بین   تمام شد همه چیز برای ما تمام شد واین آین تجربه منهم  خود یک  قصه بود ،

پایان ،ثریا 

3/11/2023 میلادی 

چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۴۰۲

زیباترین قربانی




ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ، اسپانیا ،

 تاریخ افسانه نیست ،  اسطوره تاریخ  از دو  قدرت  تجربه  متفاوت انسان ها سر چشمه می‌گیرد  حال ته مانده تاریخ بما رسیده  در هم ریخته  پراکنده  وسر انجام افسانه سازی بهشت آینده  همه شخصیت های  گذشته آهسته آهسته گم می‌شوند هویت ها  ناگهان از بین میروند یاد بود ها و‌یاد گاری ها نیز دچار ویرانی خواهند شد ،

دنیای جدید  وافسانه ای بر گرفته از قرون واعصار   تجسم شیطان ونقش آن پنهانی بر روی بعضی از کالاها ، وتاریخ اسطوره ها دیده می‌شود   تا ر یخ افسانه ای  همه خواهند رفت  با سر چشمه فرهنگ نوین   بکلی فراموش کردم   کودکیم کجا  شکل گرفت چگونه به دنیا امدم شاید اگر کودکی شیرینی داشتم با خاطرات  خوب  باز امید اینکه  بتوانم آن قدرت در‌ونی را دوباره زنده سازم  امیدی بود اما کودکی  درمیان  اطاقی  با بوی گند تریاک و بوی گند تنباکو ‌فحاشی  ها ومتلک گویی ها  گم شدن یک یک اشیای گرانبهای خانه وهمچنان ان راه  دارهموار ادامه  دآشت تا توانستم خود را را به ساحلی آرام برسانم ،

دیگر در صدد پرسش بنیادی  فرهنگ  ایران زمین  نیستم چرا  که فرستاد،گآن شیطان به مقصود خود ر سیدند وهمه چیز را پاک کردن واگر ند آیی از گوشه ای برخیزد   فوورا انرا خاموش میسازند  سازها شکستند فاحشه های  مومن  بر سر کار  آمدند  کسانی که قبلا پی  خود فروشی گه راهی دارد  ‌به اصالت !؟؟؟ از ک ام اصالت سخن بگویم ،باید سیمرغ را فراخوانی   به همره  زال و رستم   تا برایمان افسانه سازی کند .

 مراسم روز گذشته مرا  تحت تاثیر قرارداد  اما میبینم که نیمی از مردم آن شادی و نشاطی که درون  من زنده شد به آن به  دیده دیگری مینگرند در  واقع میخواهند بگویند این پایان تا ریخ است از سلسله ها  

مادر بزرگش هشتصد سال  ‌ ‌ ‌ ادشاهیرادر  پشت سر  دآشت اماتنها در ،گوشه ای گریست جایش را یک دخترک خبرنگار تازه کار گرفت تا ه تکیه برجای بزر،گآن داد  پدر بزرگش حد   اقل چهار صد سال نقش  ‌ پادشاهی ار‌وپارا  دآشت


امروز او   دیگر یک دختر  ساده نیست درون  وان حمام آواز بخواند بلکه  در فکر این است که به هنگام بهار جوانیش  ‌شکوفایی آن بار  سنگین را بر دوشش هموار کردند مسئولیت سنگین را بر شانه های او گذاشتند از امروز او نمیتواند روح خود و زندگی  را  بشمارد  برای نقشی که بر عهده او گذاشتند برای ویژگی  بودنش باید  فدمهایش را نیز کنترل کند  

بهر  ‌روی زندگی را  باید علیرغم همه جنایات و  ‌تبه کاری هایش دوست داشت  زندگی را باید علیرغم بیمار ی وپیری  ‌نات‌وانی ارجمند داآنست ،

یزدان نگهداری او باشد  بیگناه است ، 

پایان ، ثریا ، اول نوامبر  دوهزارو بیست وسه