چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۴۰۲

گمگشتی

ثریا ایرانمنش و…. لب پرچین . ساکن اسپانیا 
 شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد. / فریبنده زاد و فریبا بمیرد  / شب مرگ تنها نشیند به کنجی   / که میخواهد  او‌تنها  بمیرد 

دکتر مهدی حمیدی شیرازی 

این گفته ها واین نوشته ها این روزهای بحرانی. خریداری ندارد. .همه در یک سر گشتگی وگم گشتگی. دور خود میجرخند و چه بسا شبانگاه . نیز سر شار از انرژی باشند که روزشانرا به یک کار مثبت گذرانده وصرف کرده آند .‌درحالیکه چنین نیست .ما هیچگا تجربه هایی از پدیدده ها و یا اتفاقات  نداریم  نمیتوانیم هم  داشته باشیم  عده ای. تنها از راه معرفتهایی که به آنها آموخته شده به راه خود مبروند. پیچ وخمی در راهشان  نیست. خود مستقیم و ‌محکم وراست  ایستاده اند .

تجربه جوانان  ماتنهاهمان شورش بی دلیل پنجاه وهفت بود که میبایست نسل ایرانی گم می‌شد .خط وزبان نابود میگردید و….


عده ای در کنار  سفره ای  نشسته و سپس ته مانده های  دیگران را جمع آوری کرده به آنها شکل می‌دهند وخود  در قالب یک نویسنده یا بنیان  گذار ویا یک رهبر ناگهان روی صحنه ظاهر می‌شوند 

خوب ، سالهاست که ما نه تاتر  داشته ایم  ونه یک فیلم خوب ونه موسیقی ،  بنا بر این همه. بسوی سراب سیاست. روکرده به جویبار گل آلوده وکثیف. که پس مانده مشتی لمپن وبازاری وامام جماعت است  خودرا غسل می‌دهند .


حال چگونه می‌توان از میان  اینهمه لجن ها راهی  مستقیم پیدا کرد  وبا کدام تجربه ؟ با خواندن  چند جزوه  جوان بی مغز. وخوش خیال ویا اشعار شاعران خود فروخته که هر لحظه بشکلی بت عیار در میایند .


این گروه بی تجربه و سرگردان   به جستجوی چه چیزی  بر خیزد  وسر انجام. چه چیزی را بیابد  ،خدارا ؟ حقیقت را ؟.  علتهارا. ا ! ویا خودرا بیابد که این بهترین راه تجربه است خودرا بیابی. وخودرا بشناسی  به قدرت درونیت پی ببری و…نترسی  

جستجو تنها یک راه گذرا ست  تجربه هایی  را نیز به دست خواهیم آورد و شاید در بعضی از مقطع های  روزگار بتوانیم از انها استفاده  کنیم  .

در حال حاضر ، من در میان مشتی انسان وامانده زندگی می‌کنم که کتاب های گذشته را  دوره می‌کنند و زندگی  را دور میزنند . از جلو رفتن پر هیز دارند ویا میترسند   ویا اگر کسی توانست بر خلاف آن جویبار  آلوده شنا کند اوراتخریب می‌کنند. میسوزانند و  میکشند مهم نیست در کجای جهان ایستاده باشی .

هدفی نیست هرچه هست آلودگی هاست  وچیزهایی که از پیش شناخته شده اند  مبگویند که جوینده یابنده است ،،،من تا بحال چیزی را نیافتم  رسیدم بخودم وجودم را یافتم .

اه … ای انسان‌های بدکاره. وریارکار ونادان. سر انجام. به کدام سوی این خیمه ویران پناه خواهید برد ؟.

حقیقت در کنار عشق نشسته است. باید هردو را سللام کرد وجلو رفت. در غیر اینصورت در میان راه. به چاله های گرداب سرازیر خواهیدشد وخواهیدمرد .

درد در تو جریان دارد باید در جستجوی درمان باشی. گفتن اینکه من درد دارم چاره درمان نیست  متاسفانه امروز ما در میان مشتی انسان‌هایی زیست می کنیم که همه جمع  اضدادند وبی هدف وهمچنان راه میروند . گاهی میدوند کاهی نشسته بخواب میروند در رویاهایشان جهان گشایی می‌کنند ودر بیداری بی هیچ هدف  ‌هیچ پنداری  پرخاشجو می‌شوند .‌مهر  خود خرد است مهربانی باخرد همراه است عشق گاهی بر ضد عقل بلند می‌شود  خرد وعقل دو‌چیز متفاوتند. وزمانی که عقل گم می‌شود خرد نیز خاموش میگردد ‌عشق جایگزین می‌شود که نقشی بر آب روان است ،

خردای یار ونگه دار شما وما باد

پایان / ثریا  31/05/2023  میلادی وچه ماه شومی 

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۴۰۲

راه رفتن در تاریکی ها


ثریا ایرانمنش و….. لب پر چین . ساکن اسپانیا .
در زیر نور أفتاب  ، می‌توان همه. راههای تاریک را دید  وراه درست را بر گزید 
زمانیکه أفتاب خرد در شعور ‌باطن انسانی خاموش  میگردد. آن شخص با عصا باید راه خودرا بیابد راهبرد. او بسته می‌شود  ودیگرنمیتواند نگاهش را به دور دست‌ها بیاندازد ‌آنسوی زمان را نیز ببیند ،‌حال برایش مهم‌ترین ها فردای نیامده !است 
با نور أفتاب می‌توان. نا همواری هارا دید تپه ها. چاههاو  ‌خار مغیلان را تشخیص داد  ومیتوان از افتادن در گودالهای متعفن  ‌چاله ها  پر هیز کرد 
چشم  باطن من روشن است اگر چه به ظاهر دیده نشود   در زمان کنونی آینده را تیره  وتاربا  دید دیگری انرا میبینم. چشم خرد من باز آست  .
امروز سراسر زمان برایم یکسان است شب و روز ، صبح ، نیمه شب ، غروبش چرا که همه ساعات  را به غایت مانند کف دستم میشتاسم ،
من نگذاشتم أفتاب مرا کور سازد. از نعمت روشنایی او بهره برده آم اما نگذاشتم مرا وسوسه کرده وگمراهم سازد ،خود خودراساختم .
متاسفانه امروز ما از أفتاب بسوی تاریکی ها گام برداشته ایم خرد فراموش شده  ودیگر فردایی که دران أفتاب عالم تاب اترا روشن کند در پیش نداریم .
ما از آنچه که هستیم بیرون آمده وبه أن سویی   که هنوز نمی شناسیم  گام بر میداریم اندیشه ها در مغز ما دچار  ویرانی شده اند وخود در میان  ایمان و بی ایمانی گم گشته ایم  .
دیگر هیچگاه نخواهیم توانست. خرد خودرا. به فرمایش ایمان   گره بزنیم  فردایمان   تاریک است. چرا که خورشید در حال مرگ  و روبه زوال است .
مردانی  میل دارند تاریکی بر جهان بتابد تا آنها بتوانند شمع های خودرا بفروشند  وما ،،، هیچگاه فردایمان  را مانند امروز در زیر نور پر رنگ. أفتاب نخواهیم دید ، همیشه یک پای تفکر واندیشه های ما  در دیروز است ویک پایمان در فردای نیامده  وان فردای نیامده تاریکی آست مگر آنکه انسان. دوباره ، انسان شود وخوی وحشی گری خودرا مهار کند خوردن بیش از اندازه گوشت حیوانات همه را  مانند حیوان. ساخته. وعقل انهارا زایل کرده است ،

ما برای پیمودن را ه زندگی  دو راه بیشتر نداریم یا در روشنایی ها گام  برداریم خرد  گم شده  را باز یابیم ویا در تاریکی  فردا گم شویم .
ما باید از هزاران تاریکی  ها بگذریم تا د‌وباره خورشید  درخشان خودرا به دست بیاوریم  ودر زیر نور وروشنایی آن. دوباره به گرمای  درونمان سفر کنیم ،عشق را بیابیم وبا آن زندگی کنیم  
همه در این پندارند که نهایت  راه زندگی را یافته اند وهمه  معلم وتعلیم دهنده شده اند .همه استاد تاریخ وهمه سیاستمدار بی تجربه .
سالهاست مینویسم در پنهانی ترین زوایای تاریک اطاق کوچکم اما. پیکرم لبریز از نور أفتاب کویر است آن ک‌ویر تشنه وپرطاقت ،.ث
پایان 
ثریا . 29/05/2023  میلادی 

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۴۰۲

رنگ پوست


ثریا و….لب پرچین . ساکن اسپانیا ه
هوای گریه دارم 

میل ندارم. داستان نویسی کنم .اما تمام شب  در میان خواب وبیداری. ناله میکردم . ناله ام از چه بود؟ 
این چندین بار است که دختر بزرگم از من میپرسد چرا رنگ پوست ما مانند بقیه نیست ؟! کدام بقیه؟. اکثر ما ایرانیان قهوه ای هستیم بخصوص  آنهاییکه در جنوب. زندگی می‌کردند. طبیعت بیشتر انهارا قهوه ای کرده است 
گفتم !
نمیدانم ، مادرم سفید پوست با چشمانی آبی وخاکستری ‌موهای بور داشت ،اما پدرم مردی لاغر اندام و پوستش به رنگ پوست من یعنی مانند همه اهالی کویر. بود  حال باید از مادرم بپرسم که چرا رنگ پوست من بتو نرفته ؟
بغض راه گلویم را گرفته بود  بیاد گفته آن پیر کفتار افتادم که گفته بود حتما مادرش کنیز بوده که رنگ پوستش این رنگی آست من مانند همه ایرانیان بودم. حتی رنگ پوست خانم شه بانو‌هم سفید نبود. تنها اهالی شما ل وشمال غربی  رنگ پوستشان . کمی روشن تر بود من سیاه پوست نیستم اگر هم بودم افتخار میکردم چرا که انسانم .اشک چشمانم را پرکرده بیاد همان دوران کودکی افتادم که همه بمن میگفتند سیاه سوخته. یا شیره تریاک حق هم داشتند  اصل کاری تریاکی بود 
بیاد فیروزه قوم خودمان افتادم که او هم درد مر داشت هردو اهل کرمان ودر کویر وزیر خاک های داغ و‌حرارت پنجاه درجه رشد کرده بودیم .
حال در جنوب اسپانیا در کنار این مردمی که همه رنگ  پوستشانرا  زیر آفتاب داغ و أب دریا سیاه می‌کنند. من باید مورد مواخذه قرار بگیرم که چرا اکثر ایرانیان سفید پوست  هستند ورنگ ما  ،،،احمق تمام مدت. زیر آفتاب  خودت را برنزه کردی  حال هم زیر آفتاب زندگی می‌کنیم …. اه  اه…. چیزی ندارم به این زن احمق بگویم نگاهی به دسته‌ای لاغر و برنزه خود میاندازم نه سیاه پوست نیستم اگر هم بودم افتخار میکردم. درخانه هایمان. در گذشته  داشتیم زنانی که اهل بلوچستان بودند ورنگشان تیره   بود ‌برای ماکار  می‌کردند وعجب آنکه دایه ام سفید پوست باچشمانی  روشن بود ‌من شیر اورا نوشیده بودم  بیشتر رنگ من از آفتاب است  اگر چند سال به کوههای بلند  سوییس بروم حتما سفید بر میکردم …..
 صبحانه ام سرد شد اشک‌هایم روی صفحه نشسته اند.  از ماست که بر ماست
هیچکس  نمیتواند مرا مورد سئوال قرار دهد ویا دور من مرز بکشد 
هیچکس هم نمیتواند راه عبور مرا ببندد 
من در همه گسترده هارا بی  شناخت مرز  مانند قطره ای باران 
راهم را پیدا می‌کنم 
برای رفتن یا بودن یا ایستادن درکنار شما  
احتیاجی به هیچ ندارم 
من ولگرد زمانه هستم 
نیاز به راه. دارم نه راهنما ومیل ندارم کسی برایم دیوار بسازد 
تا مانند او همراه او شوم  .
مرا وکینه مرا ندیده ای
مرا نشناخته ای 
زمانی که از فشار درد  سیاه می‌شوم  
تو نیستی تا رنگ گلگون خودت را که مصنوعی است 
بمن نشان دهی 
امروز من نعره میکشم. ودرختان باغچه از وحشت خواهند لرزید
ترا از باغچه خانه ام بیرون میکشم 

پایان28/05/2023 میلادی

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۴۰۲

مرغان در قفس

و…. همان روز  روی همان صفحه .
و.  در فکر ان مرغان ،‌ان پرندگانم  که در قفس زندانی هستند ،.عده ای  در قفس های  کلمات وتصاویر زندانی وعده ای در سلولها.
توفان تبدیل به سنگ قلوه شده ناگهان بر زمین میوزد  در هیچکدام یک از آن قلوه  سنگها
صورت خداوند  نقش نبسته است .
ودیگر هیچ پرنده ای در فکر پرواز نیست.

من بخیال  خود. با سنگین وسبک کردن کلمات  قفس های زور گویی را میشکنم .چه خیال خامی 
مرغکان من نیز در قفس زندگانی اسیرند  اما زندگیشان پاک ‌مقدس است 
آنها از هر نسیمی که میوزد . بوی بازگشت را استشمام می‌کنند  . اما من ؟ نه !
من راه گریزم را به هرسو بسته ام  وابدا این بیقراری  را ندارم تا بسویی پرواز کنم 
سخت به صندلی روزانه ام چسبیده ام نه، بیقرار  نیستم. سکوتم  ادامه دارد در چهار دیواری اطاق 
با دیوار ها سخن میگویم 
از رفتن  به هر گوشه جهان اکراه دارم  عشق همیشه در من شعله می‌کشد  
اما مانند یک جزیره خاموش است 
در تاریکی ها خفته ام  کتاب‌هایم در کنارم خاک میخورند 
فیلمها وصفحات موسیقی  به رویم میخندند. بیهوده 
کم کم باید به هوش مصنوعی که از را می‌رسد  خودرا معرفی کنم 
او هنوز زبان مرا فرا نگرفته  تا از چهره من نقشی بنیادگرا بکشد و  بسازد  واز زبانم سخن بگوید 

امروز دیگر اثری از زیبایی های گذشته بر جای نمانده 
هرچه هست  تاریکی ، تاریکی و  تاریکی
فریادها بیشتر وتند تر  حریق ها  در هرگوشه  زبانه میکشند وسیلابها  شهر هارا به زیر آب میبرند  
 ‌سوز ‌درد  فریادم را  به آسمان میفرستد 

همسایه درب را میکوبد  ،کمک میخواهی 
نه این درد   الان می‌رود  درب را میبندم 

دهان بد مزه وتلخ خودرا با کمی آب تر می‌کنم درانتظار شبی دیگر هستم ،
پایان .
دیگر هیچ .
ثریا 

به تو .

ثریا ایرانمنش و…لب پرچین.

نیمه شب است وشاید نزدیک به صبح  باشیم  به چند ساعت دیگر میاندیشم که دختران با همسرانشان باید در گورستان شهر  حضور یابند تا گور ترا بشکافند وبقایای ترا به دست آتش بسپارند وخاکسترت را تحویل  آنها بدهند .
من درب خانه را بسته ام واز حضور آنها برای چند  روز پوزش خواستم. میل داشتم با روح سر گردان تو تنها باشم   همیشه نفرین ها این بود که گور به گور شوی واین سومین بار وامیدوارم آخرین بار باشد. که تو سر از خاک بیرون میاوری .

قرآن کوچکی که همیشه از ترس درون جیبت میگذاشتی به دختر بزرگم دادم تا روی استخوان‌های تو بگذارد .
حال باید صندلی قضاوت را پیش بکشم با وجدانم خلوت کنم بدی ها وخوبی هارا با هم در یک کفه ترازو بگذارم ، البته میدانم که زخم‌ها بیشتر سنگینی می‌کنند 
از تو بخاطر عشقی که در اوج جوانی ‌زیبایی من بمن دادی سپاسگزارم
  
از تو بخاطر گریه های شبانه ام با زخم زبان وتوهین وتهمت های بی اساس متنفرم 
از تو بخاطر  آنکه هوس های بچه گانه ام که آنها را بر آورده میساختی سپاسگذارم 
از تو بخار فریبهایت بیزارم بخاطر خیانت‌هایت وکارهای  زشت وناشایست تو 
از تو بخاطر آنکه  به هوسهای ‌آرزوهایم. کمک کردی تا نیمی  از جهان را ببینم سپاسگزارم 
از تو بخانه آوردن فواحش معروف وخوانندگان،وخوابیدن با آنها در حضور من ،بیزارم  
از تو بخاطر آن خانه بزرگ اشرافی  که گذاشتی باسلیقه ومیل  خودم انرا دکور کنم وچشم دشمنانم کور شود سپاسگزارم 
از تو بخاطر آنکه نگذاشتی زیر سیگاری مورد علاقه ام را با خود   برداشته وبه خارج فرار کنم بیزارم 
تنها صفحات موسیقی نوار وچند  دست  لباس وجهار بچه کوچک  تازه راه افتاده را با خود به خارج  آوردم و ماهها غذای ما  قوطی ها حلبی محتوی غذای مانده بود .
انقلاب شد . مجبور شدی به دامن من فرار کنی اما همچنان ترسو لرزان به همراه بادیگارهای مفتخورت. ،بیزارم
فرار دوم وفرار سوم وأخرین فرار به این دهکده  که دیگر جایی را نداشتی وپولهابت رو به اتمام بو د وبیمار تنها بودی معتاد بودی .خوب میبایست ترا نگاه میداشتم به حکم وظیفه .،
تنها فرش ناقابلی  را که برایمان آورده بودی فروختم تا سنگ زیبایی  بر گور تو بگذارم اتو مبیلم را فروختم تا مخارج بیمارستان  را بدهم پولهای تو در حساب معشوقه تا  در امریکا وایران بود .وزن امروز روی حصیر زندگی می‌کنم فرش. زیر پایم دو عدد حصیر است .
ما گرسنه بودیم پنج نفر گرسنه  با خیاطی   وخوردن سیب زمینی  زندگی‌ را گذراندم پسرم از چهارده سالگی. در حین تحصیل کار هم می‌کرد تا شام شبانه را داشته باشیم .امروز پسرم بجایی رسیده که نامش جهانی شد سپاسگذار او‌هستم .

ماهها مزه گوشت را  نچشیدیم وسالها دیگر از شیرینی فروشی سر گذر نتوانستیم دونات برای صبحانه بخریم .
میراثی را برای خانواده برادرت وشوهر معشوقه  ات و همسر  برادرت که با او رابطه عاشقانه داشتی وسپس با عروس برادرت  رابطه بر قرار کردی  من تنها  مالیات بر ارث را  پرداخت کردم ، مالیات سنگینی بود .
گفتنی ها زیادند. قلب من اما بزرگ ‌جای برای بخشش دارد شمعی روشن خواهم کرد  وامیدوارم این آخرین بار باشد که سر از گور بر میداری وتتمه  حقوق مارا نیز میگیری .هشتصد یورو برای سوختن چند تکه استخوان . 
در حال حاضر بیاد چشمان اشکبار دو دخترم هستم که باید شاهد سوختن چند پاره استخوان پوسیده باشند و
، تو خود شیطان بودی  نه بدل آن  زندگی یک فرشته با شیطان  در جهان ثابت شد .زندگی جمع اضداد و شر وخوبی ثابت شد 
من نقاب قهرمانی را از چهره ام برداشتم چرا که از مرز مردگان برگشتم حال واقعا  قهرمانم وقدرت  دارم  تا روز واپسین ،
 ترا بخشیدم  وهمه ریاکاریها وکثافتکاری هایت را  واین شیوه تربیت  ایرانیان  بخصوص قشر  بازاری است و تو پسر حاجی بودی   ‌من زاده زرتشت بزرگ ……..دیگر بیاد نخواهم آورد .  چه بود چه گذشت وجه پیش خواهد آمد .
نمیدانم آیا دنیای دیگری هست ؟! و……..پایان یک تراژدی 
ثریا  ….. بیست و چهارم  ماه می دوهزارو بیست وسه میلادی ،
برکه های خشک شده ، 


دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۴۰۲

آفریدگار من

ثریا ایرانمنش .......و لب پرچین 

خدا  کسی بود   که خودرا میافرید /

وخدا  تنها  خود را  میافرید 

وگیتی را خدا ازخودش افرید 

 وپیدایش  گیتی از خود خدا بود /

دمی بود  .آن دم  نخستین تخمه ای بود  که سیمرغ خدای باد از آن برخاست 

وباد دمید  ؛ وجان دمید  آن دم ناچیز  بادی شد  که خودرا آدم نامید ......." ازکتاب فلسفه  جمالی"

چشمانمرا که باز کردم  دیدم همه اعضای بدنم درد میکند گویی درخواب شبانه با کسی کشتی گرفته بودم  حال خسته وبیحال   برخاستم چه دیده بودم  همان انسانهای مسمومی که در گذشته  اطرافم را احاطه کرده بودند برای لقمه ای نان وتکه ای لباس تنم  همان یپر زن پا انداز جنوب شهری  که خودرا مالک وصاحب الاختیار افکار همه میدانست وزبان کثیفش از هیچ  تهمتی  باز نمیماند . همان آدمها سمی بودند وهستند وچه خوب که درب خانه را بستم وچه خوب که بیشتر آنها از این جهان رفتند  آنها نه نسیم بودند بلکه طوفانهایی  بودند که خاک را درچشمان همه  میریختند  همه را کور وکر میساختند وخود بر جسد ها می نشستند مانند الان این آدمها کجا بود ند ؟ مگر در گذشته ما چنین اشخاصی را داشتیم ؟

 بیادم آمد در انگلستان که بودم روزی دختری زیبا که از فامیلهای دور  بود به دیدارم آمد  من اورا ازراه کتاب ها  ونوشته هایش که برای کو.دکان مینوشت میشناختم .

 درکنارم نشست وگقت "

خیلی باید مواظب خودت باشی مادر مرا اینها کشتند  ..تعجب کردم این فامیل بزرگ!!! .پر ابهت!!! که جهانرا به هیچ گرفته با آنهمه  .....گفت فریب ایننهارا مخور  مادر من از دست اینها خودکشی کرد درحالیکه من هشت  سال داشتم  مواظب خودت باش  آنها سینه ترا با کلامشان خواهند شکافت .

 

من دیگر هیچگاه آن دختر مهربانرا ندیدم تا زخمی شدم وبه این  دهکده پناه آوردم  چه ها دیدم بدترین آدمهایی که ممکن بود در همه عمرم ببینم زنان شهر نویی که حالا با کمک پاسداران  قدرت گرفته بودندبا دهانی کثیف  وپا ائدازهای جنوب شهری که باز روی شانه پاسداران  سفارت راه میرفتند .  پاک تنها شدم فاحشه های قدیمی که حال درکسوت بانو وخانم  و خودرا بزرگ جلوه میدا دئذ هنرمندان  رختخواب های بزرگان  همه را به کناری گذاشتم .

تا اینکه روزی بانو.یی که در  مسابقه گرین کارت برنده شده بود برای خدا حافظی بمن تلفن کرد  وسپس درا خر کلامش گفت .. خانم  .ح ! شما هم بروید  از اینجا بروید ! گفتم کچا ؟ برای چی ؟  من با کسی کاری ندارم   ا.گفت "اما با شما کار دارند !!! 

من آن روز معنی کلام آن بانورا نفهمیدم وامروز دانستم که او چه گفت .

آدم های سمی را ازخود دور کردم اما ....این رشته سر دراز دارد  تنها شدم درب را به روی خود بستم وبه تماشای کسانی نشستم که نقش بازی میکنند 

بلی دمی که باد افرید وجانور  شد وخدایی که انسان  را افرید  در میان افکار ودستهای پلید این جانوران گم شد  اتش مهر خاموش شد  وزمین وهوا وآب وآتش بهم آمیختند  وهمه جا گل الود شد دیگر خبری از مهر نبودخبری از عشق درون نبود خبری از انسانیت نبود  همه پنهان شدیم واز یکدیگر فراری .

.باد بی رحمی همچنان میدمد  ووحشت میافریند . وآنها بنام  خدایی که گم شده  مارا میکشند  به هر تیغه ای که باشد  .

انسانها دیگر خرد  را از یاد برد ه وخورد شدند قیمه قیمه شدند  وهریک تبدیل به جانوری شد که خود خودرا نمیشناخت .

حال فهمیدم چرا خسته از خواب برخاستم وچرا  پیکرم درد میکند   باید این سموم را از افکارم بزدایم وآنها را  دفن کنم چه وصله ها بر دامن من دوختند بی انکه به کودکان بیگناهم رحمی  داشته باشند  /

" همسرش بمن گفته مرا ازخانه های خراب آورده !!!! مگرمن زن برادر هاشم صب...... بودم ؟  من اصلا نمیدانم خانه های خراب چگونه شکل گرفته اند حتی در حیال نیز نمیتوانم نقشی از انها بکشم زندگی من در میان کتابهای گذشت تا رسیدم به فلاسفه قرون واعصار دیگر برای انها زیادی بود حرف بزنم زبانم را بستم ودرب را نیز بستم .

ما این هستیم  همینکه در حال حاضر میکشد  سر میبرد  ودرون انسائهارا خالی کرده به بازار برده فروشان میفرستد . ما این هستیم باید ازیکدگر فرار کنیم پنهان شویم اگر نمیتوانیم مانندخودشان دروغگو وریا کار باشیم  باقی بماند....

پایان 

ثریا /دوشنبه  بییست ودوم ماه می  دوهزارو بیست وسه میلادی . اسپانیا 

امروز با لب تاپ آشغالم نوشتم  بنا بر این  افکارم را نیز درست تنظیم نکردم !!!!


جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۴۰۲

چه همه فریب

ثریا ایرانمنش و….لب پرچین . ساکن اسپانیا .

ما برا ی جلو رفتن وانسان شدن ،  نیاز  به روشنایی  بسیار داریم هنوز کوریم. وکورانه زندگی می‌کنیم، گام های خودرا از روی عادت بر میداریم   واندیشه هایمان بیشتر. خاموش و یا از روی عادتهای  روزانه اند 
خورشید. در سر زمین ما طلایی است  اما انرا زیر ابرهای  نادانی و آلوده پنهان ساخته ایم وخود  در سایه ها  میلرزیم ما نمیگذاریم. که حتی فرزندانمان با أفتاب بزرگ شوند 
در روز روشن چراغ را بر میافروزیم بی آنکه به چراغ خردمان  توجهی داشته باشیم وانرا. آبیاری کنیم  تنها یک گام مانده تا خودرا باز یابیم اما عادت کرده ایم  هیچگاه از ته دل نخواهیم خندید  چرا که همیشه مارا کوبیده اند  ما رفتن گام به کام به عقب را بیشتر  دوست داریم .
خورشید عالم تاب در سر زمین من همه راهها را بما نشان می‌دهد  وما میتوانبم در پرتو نورانی آن تا دور دست‌ها را ببینیم وفریب ها را بشناسیم ،
میتوانبم از افتادن در  چاه. بی خردی  خود داری کنیم 
از.  نا له های فریب پرهیز نمایم   اما نه آینده را میشتاسیم ونه گذشته  را ،
سراسر زمان برایمان یکسان است ،
پای اندیشه های  ما لنگ است یک پا در امروز داریم ویک پا در دیروز فردارا نمیشناسیم  خوف داریم بیم داریم از فردای نیامده  برای هنبن روی انبوه پ‌ولهای میخوابیم بی آنکه بدانیم آنها نگاه دارنده  ما نیستند  آنها ما را به تاریکیها سوق می‌دهند .
برای پیمودن زندگی  تنها دو ،گام داریم  یک ،گام در روشنایی ویک ،گام در تا یکی، اما تا ریکی را بر گزیده ایم چرا که میترسیم ،
 از کی؟ از چی؟ از یک موجود خیالی  که هیچگاه موجودیتش را بر بشریت روشن نساخت وما هنوز از هزاران تا ر یکی. گذر می‌کنیم ودر انتها تیز چراغی نیست ، نوری نیست ، روشنایی نیست  غیر از فریب .ً
پایان ، ثریا ایرانمنش
جمعه، 19/05/2023 میلادی .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۴۰۲

غوغای کبوتر ماده

ثریا ایرانمنش و…. لب پر چین  ساکن اسپانیا 
در اندرون من خسته دل ندانم کیست / که من خموشم واودر فغان  ودر غوغاست
 
میلی ندارم بنویسم میلی ندارم  برای دیگران قصه بگویم تا. قصه شبهایشان باشد  بیشترین را  در در دفترچه‌هایم مینویسم اما کاهی باید بعضی ها را  رسوا ساخت ،
روز گذشته خبر فوت حضرت اجل اجل سفیر سابق ایران در کویت را شنیدم  در سن نود ویکسالگی جوان‌مرگ شدند هنوز پنج هزار پوند  نا قابل به اینحقیر بدهکار بودند  این پنجهزار پوند برای معالجه همسرم در لندن. برای ایشان ارسال شد وهمچنان خشک شد همسرم فوت کرد ما در نهایت عسرت  زیستیم اماخبری  از انبیا نرسید. که نرسید ما هم قیدانرا زدیم ،
دیگر نه میلی به شاه بازی. دارم ونه دربار. در انزمان که مثلا قانونی وجود داشت. من. یک زن تنها  با کلی تحصیلات چون ارتباطی با بزرگان بخصوص اداره ساواک نداشتم  در به در. به‌دنبال کار میگشتم. همه جا  تحصیلاتم عالی نبود اما حسابداری. خوانده  بودم ‌رشته اصلی نقشه برداری ونقشه کشی  بود.هرکجا که مراجعه میکردمذاول  بالای مرا اندازه میکرفتند سپس شوهر داری یا بیوه ای  یا دختری  نه شروع می‌شد …..
تا اینکه سر انجام توانستم از جناب اعلم  کارتی سفارشی بگیرم انهم با  کمک دوستی که دختر یک سرتیپ ساواکی بود ‌رفتم به جایی که قرار بود بمن کار بدهند ،جای مهمی نبود یک دکان  بقالی  بزرگ بود ،

ساعت‌های در دفتر به انتظار نشستم خانمی محترم وشیک  رو برویم نشسته بود ومرا وبیقراری مرا. زیر نظر داشت همه آمدند وارد اطاق مدیر کل شدند منهم
همچنان نشسته بودم سر انجام کارت را جلوی مردی کوتاه قد  که بسیار هم شیک پوشیده بود وریااست  دفتر را داشت پرتاب کردم وگفتم ابن را به جناب  مدیر عامل بدهید اینهم آدرس من فورا جلویم را گرفت  و،گفت نه نه الان شمارا به درون هدایت می‌کنم،
(بعد ها برایم حکایت کرد  ازمن خوشش آمده از بوی عطر من مست  شده برای همین مرا   معطل می‌کرد ) 

به هر  روی جناب مدیر عامل بااحترام بنده  را پذیرفتند  نگاهی به قد وقواره ‌چهره من انداختند  تحصیلات من عالی نبود. نقشه خوب برای قسمت فروش که نه ،،،، شما حیف هستید ،،،خوب از کار کزینی بپرسم کار کزینی هم یکمرد کچل ساواکی بود که هرچه زن وودختر ساواکی ویا بغل خواب بود دور خودش جمع کرده بود ،،،،خیر محل خالی برای ایشان نداریم  خوب می‌توانند اپراتور شوند وچون  صدایشان خوب  ودلپذیر است  می‌توانند. با بلند گو هم کار کنند یعنی فریاد بزنند حسن پیش  علی کبرا به قسمت بوفه و حراج تنکه های  زنانه !!! حقوق؟! اه خدای من !!  نه بیشتر ا زاین  بودجه نداریم در حالی که فاحشه های بیسواد  درون اطاق ریاست کارگزینی بالای هزار تومان میکرفتند قسمت فروش هم من ابدا تخصصی نداشتم. همان بهتر  بروم درون آن اطاقم ورییس من ؟؟!کی بود . ؟اههه ناصر سیم کش  اماددیگر نمیشد اور ا با اسم قبلی صدا کرد از بچگی درانجا ک کار کرده بود حال نیمچه رییس شده بود ،،،،،
مهم نبود من کار میخواستم احتیاج  داشتم  دوستان یکی یکی به ساواک حمل میشدند ، خاک بر سر تو هم بیا حقوق خوبی می‌دهند. بلی اما کارهایی که از شما ساخته است از من بر نمی  اید با همان حقوق نا چیز میرفتم واشک میریختم ،
سپس به ریاست دفتر مفت خر شدم. مدیر عامل عوض شد  من شدم معاون دفتر و دست آخر . با مدیر کل  بیسواد  الکلی  بیشرم بی آنکه بدانم ویا بفهمم ویا بشناسم. پسر حاجی عروسی کردم  وقصه من تمام شد 
مهناز افخمی هم قوم خویش ما بود وهم همشهری ما  برای دیدن او یکماه تمام صبر کردم سر انجام عطایش را  به لقایش بخشیدم   بچه ها کوچک بودند زندگی زیر سقف خانه مابا چند دستگی وچند  فرهنگی مشکل بود باید فرار میکردم سه ساله پنج ساله شش ساله ده ساله. رو بسوی غرب ناشناخته   ودیگر بر نگشتم  .
همه را نوشته ام. همه آنچه  که برسرم آمد ،
حال پسر حاجی پس از سی سال سر از خاک در آورده  هشتصد یورو بدهید تا استخوان‌های پوسیده مرا بسوزانند  ارثی که بر جای نگذاشت این چندر قازًحقوق مارا هم میخواهد آن یکی هم با عکس لباس سفارتی با پنجهزار پوند من بگور رفت ….. 
کجا زن می‌تواند از پس این  جماعت وحشی بر اید  برق تیغه چاقو  ویا انگ فاحشگی ویا سیلی بر گونه تو خواهد نشست ،‌

حال جناب مصداقی  همه فضای مجازی را گرفته از گروه  مجاهدین جدا شده دستمال برداشته  باسن شاه را تمیز می‌کند ،،،،،، من در زمان  شاهنشاه میزیستم اما شاهنشاه گرفتار کارهای خودش بود  قانونی برای تجاوزات  وکتکهای مردان وجود نداشت   . سر زمین بی قانون بود ‌هست وخواهد  بود من تنها یک گوشه ای از اترا بیان داشتم  دردها بصورت دیگری جانم را در میان  گرفت ، ک،،،،،، بماند. ام هنوز قدرت دارم. هنوز میجنگم.  و هنوز شمارا رسوا  می‌کنم  ‌بر زمین میزنم ،
پایان 
سه شنبه  16/05/2023میلادی

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۴۰۲

باران

ثریا ایرانمنش .و……..لب پرچین .‌ساکن اسپانیا .

روز گذشته  دستهایم را به أسمان  بردم واز آن  موجود نا دیده وپنهان در میان ابرها تقاضا کردم به آن دشت‌ها خشک وان رودخانه های کم آب و خشکی بی حساب این سر زمین رحمی کند وکمی هم سر أپاشش را به این سو خم کند وباغ ما را نیز  تر کند ،

صبح زود  از صدای وحشتناکی  بیدار شدم از لابلای  کرکره نگاه کردم ،،،،،، اه  مرسی باران اما این تگرگ است  ! برف است ؟  خوب کمی  تنها اندکی لب تشنه دشت نمدار  شد در شمال برف می‌بارد  در شهرهای میانی تگرگ‌ها به اندازه  یک توپ فوتبال در این گوشه هم کمکی تکثرگرایی وباران که هوا تازه شود  .

داشتم به بیرون راندن بیرحمانه امریکا واروپا  در قبال  مهاجرینی که به امیدی خودسرانه  بسوی شما  امده اند نگاه می‌کردم …

 عده بیشماری را بر گردادند  با شماره هایی  که روی مچ دستان  آنها  مهر شده عجب آنکه همه چاق وپروار   وهرکدام  هم یک موبایل داشتند ؟؟؟؟!

خوب بقیه آش دیگر بما  مربوط نمی‌شود  لابد خوب هایش  را جدا کرده  بقیه راهم پس فرستادند ،

مدتی در گیر آتش بازی وعروسک  بازی جناب پوتین. هستیم بنا بر  این نان ها  آب رفته اند  رسیده اند  به اندازه. بند انگشتان  برنج نیست آرد نیست ماکارونی از مواد مصنوعی غذا نیست  مرتب غذا هارا جمع  می‌کنند میگویند برای مردمان اکوادور   اما ما اینجا گرسنه ایم 

سپس خشکی را وخشکسالی را بهانه کردند ،  خوب جناب سانچز ما هم خوش وخندان و با گلو  بالیستها پیوند برادری بست خندان بر گشت ، دیگر امیدی به زندگی  نداریم در انتظار  حرکت ارباب و رعیتی ورفتن به زاغه ها داشتن یک کارت یک شماره وک‌وره های آدم سوزی هستیم ، 

بقیه آش بمن مربوط نیست جزیره شیطان پرستان  مشغول کا.ر  است  وشیطان  پرستان مشغول  عبادت شیطان وریختن  خون باکره ها در پای او  ماهم در  انتظار ظهور حضرت عزراییل  حال به چه شکلی وارد  می‌شود نمیدانم بشکل یک مرد جذاب  ویا پیر زنی با عصای جادویی.

و…….گرفتاری های بی حساب خود بدون یک کمک رسانی  ویا یاری ویا ……دوستی هم نداریم  دوستان انچنانی هم نداریم   از پهنای دستهای پر قدرت خود کمک میگیریم ،   یالار ارتعاشت را بالا ببر تا به هفتصد برسد  یالا و،،و،و ای بچشم.

پایان . شنبه  سیزدهم ماه می دوهزارو بیست وسه  میلادی 

ثریا


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۴۰۲

یک اطلاعیه

 ثریاایرانمنش   ساکن اسپانیا 

بدینوسیله  به اطلاع  همه ایرانیان عزیز میرسانم. که در کنار هیچکدام نیستم .

ایران من به همراه  شاهنشاه بزرگ آریا مهر برای ابد بخاک  رفت. باکمک یک زن جادوگر .

بنا بر این تنها خاطرات وادبیات  واشعار وم‌وسیقی سر زمینم را در سینه ودر کنارم دارم  نه شمارا میشناسم ونه میلی  بهشناخت شما دارم .ادبیات لاتی. لمپن کوچه بازاری مرا رنج می‌دهد .

از دوستان قدیم تنها چند نفری باقی مانده اند که باانها  دلخوشم .

دیگر نه ایران  ، نه ایرانی نه تجزیه شدن  هیچکدام برای من اهمیتی ندارد 

جهانی که می‌رود یک دهکده شود ویک کد خدا  داشته باشد دیگر ارزش ندارد برای شاگرد کد خدا هم گریست .

 .

خاطرات خوبم را حفظکرده ام کاهی انهارا مینویسم برایم مهم نیست بخوانید  یا قضاوتم کنید  خودم میدانم کیستم  

من زاده زرتشت بزرگ هستم واز نسل او بر خاسته ام با شما غریبه ام فرقی  ندارد با یک خارجی   باشم  یا با شما برای من همچنان غریبه هستید .

به امید بر آورده شدن آرزوهایتان ، برای همیشه خدا حافظ سر زمین  آریایی من

پایان 

چهارشنبه  دهم  ماه می. دوهزارو بیست وسه میلادی 

مرد،گآن بر خاسته اند


ثریا ایرانمنش و….. لب پرچین .‌
ساکن اسپانیا 
با فرا رسیدن سپیده دم. بیاد. آن چند پاره استخوان افتادم  سپیده دم سروشی برایم نداشت آوازی تلخ  هشتصد یورو باید بدهم تا آن 
چند استخوان باقیمانده را به خاکستر تبدیل کنند همان استخوان‌هایی که روزی انهارا پاهای محکم زندگیم میپنداشتم بلند بودند ومن پاهای بلند را دوست میداشتم  .
انسان‌های دیگر. سرودی  برایش میخواندند  که باهم شنیده نمی‌شد آنها به کیسه پر او چشم داشتند . ‌من به قامت کشیده  وصورت هممیشه درهم وچشمانی  که از شدت الکل به رنگ خون در میامدند  ترسناک میشدند  .
امروز آن رویا ها و ورویاهای دیگر با هم مخلوط شده اند  دیگر چشمانم به. دنبال هیچ رویایی نیست  انرا بستم حال در بیداری باید  به دیدار   سوختن آن دوپاره  استخوان باشم ، لعنت بر تو .
من از خانه گریخته  رمیدم. به گوشه عزلت پناه بردم. روح پلیدت به دنبالم بود  ودر بیداری مرا پاره پاره میکردی ،
هرچند زخم این پارگی هنوز پنهان است وکسی آنرا نمیبیند .

فراموشی ….. این مهم‌ترین. کاری بود که توانستم انجام دهم ناگهان سر از گور  در آوردی  وتتمه دارایی مرا میخواهی برای سوختن آن چند تکه استخوان ،

دیگر از خود گذشتگی بس است اما ابروی کودکانمان در بین است  .بده مهم نیست یکماه حقوقت را  …..پسرکم بفریادم رسید. .
اورا بسوزانید منهم به سفر می‌روم گور پدرش.
به به این بهترین کلام وهدیه ای بود که گرفتم ،
 دیگر سعی دارم شبها راز با  سروشی أغاز وبه  پایان برم ،
آن سروش تو نیستی  تا در. دل شب تاریک بسوی من حمله بری تو دارای چندین شخصیت بودی. همان دکتر جکیل ومستر هاید  ،
از دل تاریکی شب بیرون میامدی  هنوز پارکی قلبم. روی سینه ام هویداست .

چشمانی داشتم مانند خورشید  همه چیز  را روشن میساختند   تو خاک در آن چشمان پاشیدی  از آن پس میترسیدم گام هایم را  بردارم برا ی کمک قرص ودارو. به کوچه میرفتم. زنی دیگر را در کنج دیوانه خانه نشانده  بودی نوبت من بود  ،،،،اما  تو مردی
فردا خاکستر  ترا  در توالت 
 شهر میریزند. اگر من باشم  ؟؟!  پایان 
چهارشنبه 10/05/2023  میلادی  

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۴۰۲

در بستر مرگ


 ثریا ایرانمنش و…. لب پرچین . ساکن اسپانیا . 

وانگاه سیمرغ با پر های رنگارنگش بر فراز سرم پرواز کرد . در یک اطاق  روی یک تختخواب. خوابیده بودم صد ها . ماشین ولوله و شیلنگ ودوربین وتل‌یزیون. همه مرا زیر نظر داشتند . راحت بودم  دخترم گریه کنان در گوشم گفت :

مادر باید همین الان عمل شوی کلیه 

چرک کرده چرک وارد خون شده ، ،،،،،،

مهم نیست. من راحتم چه آرامشی پرهای رنگین سیمرغ روی صورتم  میگشت من نمیدانم کجا بودم  ….

فردا صبح یک زن چاق وفربه فریاد کشید ، دیدیدچه ممه های  خوشگلی دارد ؟! کی؟ من کجا هستم . آن اطاق دیگر نیست اما مردی با مهربانی صبحانه در دهانم میکذارد .

آمبولانس آمد مرا حمل کردند چه راه طولانی مگر مر از آن اطاق  بیرون برده بودند !

بلی به شهری دیگر برای عملی سخت و تو بیهوش بودی. یک پایت. در این دنیا ویکی در آن.دنیا وبچه هامانند جوجه میلرزیدند واشک میریختند  …..

ها ؟. 

آهه ؟ من زنده ام .  خانم دکتر ، این ماشین چرا اینهمه سر وصدارمیکند .خانم دکتر با مهربانی گفت. با سر وصدای این ماشین من ضربان نبضترا ونفس کشیدن ترا دارم وخندید. ،سپس گفت ،،،، عالی هستی قوی هستی ، بتو تبریک میگویم مادر را به اطاق شماره فلان ببرید 

 

چهار روز بود که بین هوشیاری و خواب بسر  میبردم ،

اهای آقای دکتر میل دارم بخانه بروم ودر میان ملافه های  خودم  بمیرم از این اطاق از این جماعت بیزارم  ،،،خندید ،

آمبولانسی مرا به خانه  آورد مردی جوان مرا در آغوش کشید وروی تختخوابم  خواباند  حالت خوب است ؟! عالی.  پنجره ها را باز کنید تا گلهایم را ببینم وکبوتران که درون باغچه ام تخم. گذاشته اند  ،  اه تنها چهل وهشت ساعت بین مرگ وزندگی دست وپا زدم چه آرامشی داشت مرگ و چه دردناک است زندگی میان حیوانات ،.

حال تنها یک کلیه دارم عیبی ندار د خیال می‌کنم اترا فروخته ام. ضعف دارم راه رفتن برایم مشکل است از چرخ بیزارم میل دارم بدوم وبه مغازه چینی بروم وان زن چینی مرا در بغل بگیرد وببوسد وبا لهجه شیرینی بگوید برایت دعاکردم خوشحالم برگشتی ،،،،،،،

اما اینها را برایم  پیغام  داد من نتوانستم به دیدارش بروم گاهی  برایم خیاطی می‌کند ،

کمتر می‌توانم گام بردارم  وکمتر راه می‌روم و بیشتر نگاه می‌کنم به مردمی که سیری نا پذیرند. هیچگاه سیر نمیشوند .

تمام پرستاران دکترها یک یک مرا بوسیدند  حتی زیبا ترین انهارا که  برای اولین بار اورا میدیدم  حالم را پرسید گفتم ،،،عالی مرا بوسید چشمانش لبریز از اشک شد. پرستار اطاقم دستهایم را بوسید مگر چه شده مگرمریم مقدس شدم ،،،،، نه قرار بود بمیرم اما مرگ را شکست دادم ،همین،پایان 

سه شنبه 09/05/2023 میلادی 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۴۰۲

مادر .‌روزت مبارک ؟!

ثریا ایرانمنش و…. لب پرچین 
امروز در کنارم همه آواز میخوانند ‌طبل ودهل میزنند  ‌من فردا باز با خیال  خویش تنهایم .
آوازی را از فرا گوشه جهان میشنوم آوازی که به ناله مرگ بیشتر شباهت دارد .
دیگر اخگری در درونم شعله بر نمی افروزد .‌دلی که درأن عشق نباشد گورستانی سرد  است 
اه صحبت گورستان شد ، بما خبر دادند که  تاریخ اجاره گور همسرتان به پایان رسیده یا بیست وپنج سال دیگر انرا  تمدید کنید ویا  خالیش کنید ….. ،بیست وپنج سال دیگر !؟!؟! نه استخوان‌های پوک شده اورا   خواهند سوزاند وان سنگ گران قیمت را که به قیمت  فرش زیر پایم تمام شد در گوشه گاراژی  برای یادگاری خواهند گذاشت ابدا بمن مربوط نمی‌شود جای مترس های  گوناگونش خالی که مانند مگس از سر ،ورویش بالا میرفتند  ،
امروز من به ماتم خویش خواهم نشست 
تا اگر فردا بمیرم  حسرت نخورم که کسی به ماتم من نخواهد آمد .
خودرا محکم نگاه داشته ام آن عده ای بمن آویزانند.  قدرت خودرا از من دریافت می‌کنند. باید بر خیزم .
نمیدانم. شاید امروز عده ای بمن. بخندند   وجه بسا فردا من. دریابم که چرا خنده دار بودم. چرا؟
هنوز شعله های عشق در دلم زبانه میکشند .
تشنه آم اما میل ندارم از هر لوله و شیری  که باز است. دهان خشک خودرا  تر سازم وقلبم را آبیاری کنم .
رهروان همه رفتند  آنها که از چشمه های آب شیرین سخن میراند ند. حال باید به جویباری خشک نظر بدوزم ویک جوی باریکی که گنداب  از آن گذر می‌ رودخانه بپندارم. وبه تماشا بنشینم .
 .
به تماشای ‌ولگردانی که  بی اندیشه اند واز روی کتاب‌ها کپی برداری می‌کنند  من فریب نمیخورم برایم یک سر گرمی است آنها  خودرا گنده پنداشته اند  وبخیال خود در آب شیرین داد سخن  داده وشنا می‌کنند  نمیدانند در لکن متعفنی خودرا بخاک میسپارند
پایان .08/0,5/2023  میلادی ….. ثریا اسپانیا

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۴۰۲

و… این سوسن است که میخواند

ثریا. ایرانمنش و لب پرچین …
نوزده سال از مرگ زنی می‌گیرد که شیرینی همه محافل بود ودر غربت میان فاحشه های لوس انجلسی  گرسنه ‌برهنه جان سپرد یکسال دست شکسته آش را با خود حمل کرد چون پول نداشت  دیگران فقط برایش دست میزدند دستهه‌ای آلوده آنها. نشکسته بود  .
و…این سوسن است. که میخواند./// بستی تو تا بار سفر از خونه ما !.ومن طاقت این درد را نداشتم وتب زیبایی انراهمه صفحات اورا  خریده بودم شبهای  دراز بی عبادت چه کنم که مورد تمسخر اهالی مومن خانه قرار میکرفتم بلی ! طبع تو به گناه عادت کرده !!!! کدام گناه. دزدی کار شماست مال. دیگران را  خوردن. کار شماست با رفتن به زیارت کربلا ومشهد روی همه. کثافات خود مانند گربه خاک  میپاشید وان را میپوشانید. یک لقب حاجی برایتان کافی بود تا دنیا را  در میان دست‌هایتان بفشارید 
گناه من این بود که سوسن را دوست داشتم ،
دیگر میلی نداشتم آن خرمن فضیلیتی را که سال‌های اندوخته بودم در برابر چشمان کور شما به نمایش بگذارم سوسن بهترین دوستم شده بود .در کنار شوپن و بتهون  ‌لیست  اورا قرار داده بودم به همراه شور فکرت امیروف میگریستم وبه همراه سوسن. گریه می‌کردم .
دیگر زیبایی ها بر ق جواهرات لباسهای ابریشمی ساخت. بوتیکای   تازه رشد کرده‌ در نظرم جلوه ای نداشتند آنقدر آنها را میکوبیدم تاله  شوند در آن خانه هر چه بود  زشت بود کثیف بود آلوده بود چگونه پالهنگ زیبایی خودرو روی اینهمه پلیدی و زشتی وکثافت بگذارم کجا می‌شود رفت. وفرار کرد .
آخرین کلامی را که سوسن در گفتارش با مصاحبه کننده. ابراز داستانی بود « چرا به دنیاامدم » ؟؟ حال منهم همین  سئوال را دارم. چرا به دنیا آمدم . چرا از کویر بزرگ را رهاکردم چرابه این سر زمین بی هویت آمدم همه سر زمین‌ها بی هویتند اما من در میان بازوان زرتشت بزرگ غلت  میخوردم  حال ،،،،،،برای سوسن  گریستم  واب دهانمان نصیب  کسانی فرستادم که به ظاهر هنر مند ودر باطن خود فروش بی ارزشی بودند سوسن از فقر وگرسنگی  مرد. خانم های دو همشیره از فقط پر خوری  روانت شاد زن بزرگ ودوست داشتنی
پایان ،جمعه 05/05/ 2023  میلادی

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۴۰۲

عقل ما ، شعور ما ،


 ثریا ایرانمنش و…. لب پرچین ،،اسپانیا 

و….. خداوند. عقل را از بشر گرفت ودیگر چیزی برایش نماند  این عقل ماست که تعیین کنده همه چیز است  ونشان می‌دهد چگونه می‌توان از یک  تکه خمیر خام نانی تازه به دست آورد  ما خیال می‌کنیم هر کدام علامه دهریم ودنیا یک تکه مواد خام حال میل داریم با کمک جوشن کبیر  دعای ندبه جهانی  به زیبایی بهشت بسازیم .

مدتهاست که نه حوصله نه خاندان را  دارم ونه نوشتن حتی تلویزیوندهم خاموش  است تارصدای مرگ فخری  نیکزادرا شنیدم .زنی که هیچگاه گمان نمیبردم خواهد مرد. هشتاد ‌دوساله بی صدا بدون جنجال  در لندن زیست  بیاد عشق دیوانه وار شادروان فریدون مشیری افتادم که مرتب در وصف لب لعل ‌چشمان خمار او. شعر میسرود . بیاد ناهار خوری طوس متعلق به رادیو تلویزیون وکارکنان آن بودم که به همت دوستی اکثرا ناهارم را به همراه این عزیزان آنجا میخوردم.

امروز ایران من وان گذشته به تلی خاک متعفن تبدیل شده که بر بالای آن یک پرچم کاغذی گذاشته آن ورودی یک اجر نوشته اند ،

روزی در اینجا تمدنی بزرگ با مردمانی  فهیم وبا شعور و مهربان و زیبا ودوست داشتند  وجود داشت امروز تنها یک تل خاک آلوده از آن باقی مانده است ،

أن خورشید درخشان ولبریز  از نور  وتازیانه جویش همه حواس خودسرانه از دست داد وعقل ها را  در کاسه سر خشکانید خورشیدی که هر صبح بهاری برای ما دلبری ودلر بایی می‌کرد حال تبدیل به یک تیغه برنده شده ودر بعضی جا ها عقلهارارنیز خشکانده است .امروز همه چیز گناه است پیکرهساختن ، نقاشی ، رنگ کردن  ولباسهای دلخواه یک صومعه سیاه به همراه مردان تازیانه به دست. مانند راهبه ها باید. رفت وارد  کرد عقل ها خیلی زود  در کاسه سرشان خشکید .

آنها همه سنگ شده اند. مردمانی که روزی شادمانه میزیستند امروز تبدیل به گل ولای لجن  شد اند  مواد مسمومی که دیگر نمیتوان انر شکل داد .

نور خورشید تبدیل به خنجر شدهذ پهلو. ها را  میشکافد ومیرود ‌من در پی یک صورتم  که چهره گذشته مرا بیاد بیاورد  همه مرده اند همه هیچند  من هستم با خرد خویش واندیشه های که نگذاشتم زیر تابش نور آفتاب بخشکد حال هر چه را که میل دارم از آن میسازم .‌حتی عشق را ،‌پایان 

تاریخ دوم ماه می دو هزارو 02/05/2023 بیست ‌سه میلادی .