جمعه، مهر ۰۸، ۱۴۰۱

و…داستان ادامه دارد


ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا !

من خاموشی های  گوناگونی را تجربه کردم  هرکدام را جدا گانه امتحان کردم  وخودم در خاموشی ها گم شدم  تنها توانستم خودرا بیابم ونجات دهم  من برای خاموش ماندن به دنیا نیامده ام وهمین زبان سرخ سر سبزم را بباد داد  برایم مهم نبود که کفته هایم  فتنه به پا میکنند حقیقت در مقابلم ایستاده بود. وبه روح من فشار میاورد  نمیتوانستم دروغ را با آن بیامیزم  نه میترسیدم ونه وحشت ‌خوفی داشتم  پرده های قدرت در مغزم بالا وپایین میشدند. نه ، نباید از حقیقت جدا شدوانرا وارونه  جلوه داد. باید همه چیز را گفت در  غیر اینصورت در سینه ام زندانی. شده ومرا میکشتند  مهم نیست هستیم پاره پاره شد اما از حقیقت دور نشدم .

این روزها تنهاربا خود در خلوت نشسته ام   من وحقیقت که با هم تماشگه خلقی باشیم که به پا خواسته بین آنها کدام به راستی به  سر زمینش میاندیشد ؟ همه در فکر قدرتی ونام واندوخته ای میباشند وهر اندیشه ای را از یکدیگر ،

میربایند  ودیگری را بر زمین  میکوبند   میل دارند روی اندیشه های دیگران سوار شده وبتازند .

(مانند آنهایی که. نوشته های مرا کپی کرده بنام خود  به چاپ میرسانند)در حالیکه  آند بشه وافکار ما ابدا به هم نزدیک نیست

قانون کار کم کم دارد شکل عوض میکند از شصت به شصت وپنج  سالگی وحال به هفتاد رسیده است. بیشتر بازنشستگی هارا قطع کرده وانها را به سر کارفرا خوانده اند ،

کدام کار ؟ اگر تخصصی نداری مهم نیست لباس  سپوری را به تن میکنی  و وبا یکجاروب بلند  ته مانده پیروی های دیگران را مانند زباله جمع کرده  به درون سطل میریزی کار.  کار است  .

من باید بنویسم تعهدی دارم  به انسوی آب‌ها. بعضی از روزها. هیچ چیز در مغزم جریان ندارد. هیچ سوژه ای ندارم وازمغزم نمیگذرد. نوشته ام بصورت یک انشا ی دخترانه سانتیمانتال  در میاید  هر کدام با هم فرق دارند یکی دیکری را نفی  میکند ،

شعور و عقل من تنها میدان نبرد من است بقیه جاها از کار افتاده اند  حال زمین ‌اسمان را بهم میدوزم  ومینویسم .روز گذشته به فرشته نگهبانم  گفتم. هر چه را که داده بودی  پس گرفتی چقدر باید بی انصاف باشی ،

اول  موهای زیبایم را در بیماری حصبه.  وسوختن زیر رنگ مو‌ از دست دادم  سپس چشمان مخمورم  به زیر عینک رفتند.  ناگهان. کبدم  دچار تهوع شد  ودر کنارش با زمین خوردن ‌های متعدد زانوانم قدرت خود را از دست دادند واخرین. میهمان. را در خانه ام جا دادی که باید  با هم برویم . . حال تنها  دستهایم برایم مانده وکمی عقل. اگر بتوان بر آن نام عقل گذاشت اما  شعورم وانرژی وروانم را محکم درون یک  پارچه پیچیده آم تا گم نشوند  گاهی کمی فراموشی. بسراغم میاید 

وسر انجام. منظور تو از آمدن من چه بود. !؟ میل داشتی بخندی ؟؟!  مانند یک تیله بازی مرا غل میدهی ودوباره پس میکیری   هرچه را که داشتم از دستم ربودی از مال وجواهر وفرش ونقره  جات همه یا بفروش رسید ویا دزدان همسایه آنها را به یغما بردند 

دیگر به هم بدهکار نیستیم . من نفس میکشم تو جلوی نفس مرا میگیری   باز نفس میکشم. میخوانم  اشک‌هایم را جاری میسازی باز میخوانم ،

سرودی سر میدهم به آمید آنکه روزی سروشی شود ،

حال در روند نوشته هایم گرفتار غوغا هستم  ، پایان 

ثریا ایرانمنش 30/09/2022. میلادی 

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۴۰۱

ای شب !

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »  اسپانیا

ای شب ، چه بسر داری /. برگو چه خبر داری  / از عاشق بیمار /  از مردم بیدار
ای شب چه غم افزایی / غم بر سر غمهایی / عزم سفرت  کو ؟ مرغ  سحرت  کو . 

شب شب است تاریکی است. سکوت  تنهایی  نگرانی بیداری. واینکه سر انجام چه خواهد شد ،
گرگهای گرسنه در اطراف نشسته اند. در تاریکی ودر انتظار آن طعمه بزرگند. در میان آن مردم خسته ‌آزرده و رنج دیده و برخاسته به ستیز هستند کسانیکه  که باید  یادداشت بنویسند وبه گرگها بر سانند ،
آنهایی  که مثلا از رژیم قبلی بریده حال به آزادگان  ملحق شده اند تنها همان پوست موزی هستند که دیگران را بر زمین میزنندوخود از رویشان رد میشوند. آنها دیگر به مفت خوری ولیچار گویی  ‌فحاشی  عادت کرده اند  ادب ،‌متانت و نجابت وزیبایی  وظرافت  ایرانی بودن را از دست داده اند همه  دیو شده اند باشگاه میروند کله  پاچه میخورند وبه پسران ودختران کوچک طبق وحی الهی تجاوز میکنند. اموال بیوه زنی. را به یغما میبرند 
شب گذشته بیاد  پسر عم خودم بودم. 
چگونه با افتخار  دست به سر دوشی های افسری خود میکشید ‌بخود میباشید واز اینکه درجه گرفته  وسرهنگ شده  پارتی ومیهمانی میداد. عضو ساواک بود ،از اینکه پسرش در بیمارستانی که لیلای  ما دختر شاهنشاه به دنیا  آمده بود بخود میبالید  .
 پس از انقلاب. برای انحصار وراثت به ایران رفتم سالها بود. که از آن مردم تازه. ودو پا به دور بودم. پسر دایی  با یک فرنچ کهنه  افسری عضو تبم  آن نامردان شده  بود خانه ای بزرگ‌تر در بهترین نقطه شهر. از او پرسیدم با اموال مادرم  چه کردید  با خانه اش چه کردید !؟ 
گفت ، خانه  اش را برای دخترم خریدم  پولش را برداشتم  تا برایش نماز وروزه بخوانم.  خودش وصیت کرده بود  شما  خارج نشینان حق هیچ چیزی را ندارید دیگر با من هم خرف مزن ،،،،،،،
 تنها شده بودم فورا برگشتم  معشوق جاودانه ام آن مرد ابدی او نیز به  تازه ها گروییده بود ودر محضر حضرت رهبری موسیقی مینواخت وایشان  اشعاری را بیان میداشتند به همراه دو د تریاک ،
دیگر بر نگشتم .
دوستان لندن نشین را  جا گذاشتم تا با اتومبیل‌ها ی لوکسشان. ولباسهای مارک دارشان  دوره‌م. رامی  بازی کنند  با بچه ها. به یک ده کوره در این شهر. آمدیم ،نزدیک به سی سال است که در اینجا ساکن هستیم  میان دهاتی های مهربان  ساده با لباسهای بیقواره  شلوارک تی شرت  ومهربانی نان دهاتی به همراه شیر ،
بچه ها تحصیلاتشان را تمام کرده بودند  برگشتند تا  به کار  گل مشغول شوند  ومن کم کم. پای به میان سالی گذاشتم 
ما در ارتفاع زندگی میکنیم  در جایی  که بیشتر به آسمان نزدیک باشیم تا زمین احتیاجی به خورده ریزه های دیگران نداریم همه کار کردیم شرافتمندانه وامروز سر بلندم  چهار نوه من در دانشگاه‌ها درس میخوانند  و دخترانم به خانه شوهر  رفتنذ خیلی  خیلی ساده. ودهاتی وار وپسرم زنی گرفت که قوی ترین زن جهان است  ‌عروس بسیار مهربانی برای من ،،،،،،،،و
 
برایم دلسوزی نمیکنند میدانند که چقدر از این دلسوزی ها بیزارم وچقدر متنفرم 
آنچه را که از دست دادم بعنوان 
صدقه به آن گرسنکان ونان نخورده ها و با باد حرکت کرد،ه ها !! بخشیدم وخود با یک پرچم سه رنگ در کنار کتاب‌هایم و صفحات موسیقی آم  و گلدوزی هایم  به همراه میهمانی که خواب را شبها بخصوص از چشمانم  می‌گیرد  زندگی را میگذرانم وهر صبح به آفتاب سلامی تازه دارم  اگر دردها بگذارند وفغانم  بهخانه همسا یه  نرسد ،برای  جوانان وطنم دعا مبکنم  برای آزادی سر زمینم اگر گه دیگر  امید دیدن انرا ندارم اما همچنان پی گیر. همه جریان‌ها هستم ،

حال نمیدانم  پسر دایی یا پسر عمه هنوز  فرنچ سرهنگی خود را دارد. تا دوباره بپوشد  ؟! پایان 
ثریا ایرانمنش 28/09 /2022 میلادی


سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۴۰۱

خانه بر روی آب


 ثریا ایرانمنش« لب پرچین ». اسپانیا .

امروز  گویی پایان جهان است ،  دیگر آوایی بگوش نمیرسد  سیل ها جاریست وهمه چیز را باخود میبرد مهم نیست. سیل آدمی باشد وسیل  از طریق باران  کوچه هاوخیابانها  چند جزیره. در زیر فوران آب  وطغیان بی امان بوران وسیل همه راههارا بسته  است از زیر زمین آب میغرد وبیرون میریزد. گویا فاضل آب‌ها دیگر قدرت کشیدن اینهمه آب را ندارند سیلابها به راحتی از پله ها پایین میریزند. هرچه را که یر سر راهشان باشد ویران میسازند هدف معلوم  است سر انجام دوباره به دریا میرسند دریا طغیان میکند بالا می اید قایقهای ماهیگرانذ غرق میشوند وماهیکیران در ساحل اشک ریزان به اینهمه جنایت طبیعت نفرین میکنند ،
من دوباره فریاد  وغرش خودم را گم میکنم  حتی خاموشیم نیز گم شده بلند میشوم. راه می‌روم مینشینم ودر انتظار سیلاب هستم ،
دنبال خاموشی شبانه ام میگردم  انرا نیز گم کرده ام. سرم گیج میرود 
دیگر هیچ اجتماعی قدرت خاموشی ندارد  همه بلند شده اند همه فریاد میکشند هیچ قدرتمندی نیست که بر خیزد 
قهرمانان نیز خسته اند 

نگاهی به اطرافم میاندازم اینهمه  ظروف بی مصرف واینهمه اشیای بی مصرف من در حال سفرم  از صدای گوش خراش  دیگران گوشهایم را کرفته ام  پی خاموشی گم شده ام میکردم ،
امروز سراسر هستی مرا خاموشی گرفته است  آنچه گفتنی بوده گفته ام وانچهرا که باید ناگفته بگذارم   پنهان داشته ام  در انتظار معجزه خدای بی قدرت نشسته ام ،
برایم نوشت که “. اینهمه هیاهو وسر و‌صد ا. برای من بی تفاوت  است گویا ترک تابعیت من تنها روی یک بر گ کاغذ ثبت نشده در سینه ام نیز. ثبت آاست ومن از آنها خالیم  وخالی از هر چه که آنها به‌دنبالش هستند ومن هیچ احساسی ندارم “
حق داشت ، در این زمان انهاییکه در خارج  نشسته اند اکثرا در خاموشی  بسر میبرند این بانگ ها این هیاهو  واین  دردهای که در تاریکی روی میدهد به آنها مربوط نمی‌شود ،
تریاکشان میرسد حقوق ماهیانه هر ماه  به حسابشان از چند حزب به ارقامی  ریخته میشود وهر،گاه لازم باشد دستوری چیزی را میسرایند ویا مینویسند  ویا میخوانند. حتی شهامت ندارند که بگویند . من هیچ احساسی ندارم ،
از هر گوشه ای که بتی  بر میخیزد. احساسات مرا جریمه دار میسازد. روحم خط خطی میشود بغض میکنم ، من در میان آنها جایی ندارم. اما مانند یک سگ پاسبان  در حمایت آنها پشت سرشان ایستاده  ام بی آنکه صاحب واقعی خود را بشناسم ،

دوبار ه از مناره ها آذ ان بلند میشود ودوباره. موهای تن بعضی ها راست می ایستاد بی اختیار  تکبیر میکنند  ودیگر هیچ حقیقتی  به قدرت نمیرسد . پایان 
ثریا ایرانمنش 27/09/2022 میلادی 

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۴۰۱

بیداری


ثریا  ایرانمنش  « لب پرچین » اسپانیا 

کنون ،کنار خیابان  در انتظار بسوز  / درون أتش بغضی که در کلو داری ،

کزین  طرف رفتن نتوانی  با آن طرف  رفتن / حریم موی سپید  ترا که دارد  حرمت .

کسیکه دست ترا یک قدم بگیر د نیست /  ومن که میدوم اندر پی تو  /خوشحالم. 

«فریدون مشیری»

تمام شب بیدار بودم  نه گرسنه بودم ونه سیر اما خواب از چشمانم  گریخته بود ،

به. دنبال. چیزی میگشتم آهنگی ، 

بسوزان ،  بسوزان و شعرهایم را بسوزان ،،،،،، شاعر  حساس وبی سر و صدا  عبداله الفت.  با أخرین سروده اش و

در سکوت بی سر انجام بیابان ، آتشی از استخوانم بر فروزان ،،،،،،،

برگشتم به گذشته های خیلی دور ،. دیدم همان قوی عاشق هستم که در همه عمر ش یکبار عاشق میشود ودر عاشقی میمیرد  حال معشوق من مرده  حتی نمیتوانم خودم را به مزار او برسانم. ،

بیاد أخرین شبی افتادم که در یک.ر ستوران به همراه بچه ها ونوه ام شام میخوردیم ،

به او گفتم :  در آن زمان که ما عاشق بودیم وتوت فر نگی وخامه. میخوردیم اگر پیشگویی در آنجا حاضر میشد ومیگفت که شما دو نفر هیچگاه به هم نخواهید. رسید مگر در اواخر عمرتان در یک شهر ساحلی با بچه های این دختر خانم ونوه اش أخرین شام را خواهید خورد. أیا ما به  گفته های او نمی خندیدیم ؟! حرف‌هایش را چرند نمی‌ پنداشتیم  ؟!

قو تنها یک بار عاشق میشود ودر همان عشق. هم خواهد مرد ودر همان جایی که عاشق شده است ، قو روی آبهای روان وأزاد راه میرود. پرواز میکند. اما  آن جاییکه من عاشق شدم به یک ویرانه تبدیل شد وجفت  من رفت ،

خوابرا فراموش کردم  ومیان تختخوابم نشستم مانند هر شب   ومانند همیشه  تختم تکانی خورد ، شاید او آمده بود   کسی چه میداند .آن سر زمین ویران شد  همه انهاییکه بما وابسته بودند. از دنیا رفتند حال  من برای کسانی اشک می ریزم که هیچگاه نه آنهارادیده ام ونه میشناسم و تنها هم میهن من هستند .

دستهای تبه کار هنوز از استین بیرون می آیند  و جوانان ودختران نو رسیده را هدف قرار میدهند و.ملک الملک در زیر چادر اکسیژن در کنار رهبری. خوابیده تا با هم سفر کنند ،

همه. ارتباط ها قطع شده و خبرها غیرقابل  با‌ورند 

بیا بخانه بلا دیده بیاند بشیم / که ناله می

کدشد از بر ق تا زیانه   وتیر های سوزند ه 

به خانه های خراب. وک‌وچه های  خاموشش،…….پایان 

ثریا . اسپانیا #26/09/2022 میلادی 

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۴۰۱

پایان زمان


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  . اسپانیا

…..ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم / جان من فدای خاک پاک میهنم 
مهر تو شد  چون پیشه ام ، دور از تو نیست اندیشه ام ،
اگر میلیونها سال در خاک دیگری. بسر بری ‌زاد ولد کنی. بازروی تو به انسوی دیوار است وبه آن ویرانه سرا ،
نه ، هیچگاه نتوانستم ساکت بمانم. در هر جایی که دیواری فرو می ربخت من به دنبال هموطنم بودم. ،  امروز برایم بسیار دیر آست نه قدرت جانی دارم ونه قدرت مالی تا بتوانم منهم خودی نشان دهم وسر زمینی را که دیگران بباد دادند  وفرزندانشان . میخواهند  انر پس بگیرند کمکی برسانم ،
حال شاعران از زمین  سبزشد ه برای آن جان  سوخته ترانه میسرایند . شاعر چریکی ما تازه بک سروده بی سر وته را به آن  خواننده پیر زمان داده تا بخواند نه سر دارد  ونه ته میل دارد گناهانش شسته شوند 
من سر بلندم. نقشی در ویرانی آن سر زمین نداشتم  خودم ویران شدم واواره دیار غربت وهر بار شربتی از  عذاب نوشیدم وهر روز  رو به تحلیل. بی تحول ،

حقارتها دیدم ونغمه ها شنیدم اما همچنان  یک ستون أهنی روی پاهای خویش ایستادم وچشم به  دروازه  دوختم تا ببینم چه هنگام باز میشو د وباز من برای خوردن یک توت زیر درخت  توت می‌روم وتوت های کال را با لذت  به دهانم میگذارم ویا یک آلوچه  از درخت  میچینم وآب آنرا روی لباسهایم میریژم . ویا جلوی درب دکان نانوایی میایستم. وبوی دان تازه تنوری را به درون سینه مجروحم فرو میدهم ،
همچنان ایستادم .
دیگر أفتاب  داشت غروب میکرد وشب تاریک بر  روی بسترم سایه افکند و میهمانی تازه. بمن سلام گفت  ‌دردرونم جای گرفت. چشمانم کم سو شدند   خون پاک تا ریخی خود را از دست  دادم  واز خون دیگران  که به رگهایم تزریق میشد حالم بهم میخورد. من خون پاک خودم را میخواهم ،پزشک به رویم میخندید ومیگفت اینهمه ادا. را کنار بگذار که همین خون ترا زنده نگاه  داشته ،من زنده ماندم اما دیگر من نبودم آن من مرده بود ور لحظه ای از   پیکرم بخواب رفته بود دیگر نه هوس توت داشتم ونه آلوچه  کاسه میوه های. مصنوعی را جلویم میگذاشتم عکس  میگرفتم  ودلم برای بک آلبالوی روی خاک افتاده باغ بزرگ غنج میزد 
،
امروز دیگر برای همه چیز. دیر است حتی برای نوشتن وگفتن و باز پس ایستادن و فریاد کشیدن ،
امروز روبدوشامبری  که برایم خریده بودند از کشو  بیرون کشیدم. 
اندازه آن  باندازه یک مرد چینی یکصدکیلو وزن بود  چهار بار دور من میپیچید .
خوب اسب پیش کسی را نمیتوان دندان‌هایش ا شمرد 
از دندان گفتم. بسود وفرو. ربخت هرچه دندان بود. وبجایش لثه ها کلفت ودردناک شدند حال  باید همه چیز را بصورت مایع بنوشم ونان خمیر را قورت بدهم 
شب گذشته برای اولین بار از کائنات پرسیدم که « چرا .  چرا ؟»اما جوابی نیامد  در تا ریکی دست دراز کردم  تا بطری آب را بیابم ودهان خشک شده ام را نمی بزنم ،
انسان در تنهایی ذوب میشود فرو میرود حرف زدن را فراموش میکند واز یاد میبرد که بک انسان آست  وشبی در گوشه ای  جان میدهی وفردا بیصدا خاکستر ترا درون یک شیشه به نمایش میگذارند وتو آرزو. به دل چشم به راه  أن أزادی هستی که هیچگاه  ندآشتی ، نه هیچگاه ، 
پایان  ،،،،،، ثریا ایرانمنش  25/09/2022 میلادی 

شنبه، مهر ۰۲، ۱۴۰۱

فرق آست بین گلها

 «دلنوشته » 

ثریا ایرانمنش  « لب پرچین » اسپانیا !

فرق بین انسان‌ها ، فرق بین گلها وبوی  هرکدام فرق بین حیوانات.  سگهای خوشبخت وسگهایی  که به دست جانیان جنایتکار کشته ویا خورده میشوند. فرق های زیادی است یکی مانند  ملکه زنبور عسل هم طول وهم عرض زندگی را دارد وبعد از آنکه سر انجام دل از این دنیای فانی  میکند ومیرود یک جهان  بسته میشود وهمه چشم‌ها بسوی اوست .

یک زن هم. در اطاق تنهایش میمیرد  واخر شب جنازه اورا به گورستان حمل میکنند ‌نیمه شب اورا میسوزاند.  آب از آب تکان نمیخورد 

یک زن هم به دست   قاتلین  حرفه ای. بطور نا معلومی کشته میشود ،

  وسرزمینی را تکان میدهد 

روز  گذشته هنگامیکه از دکتر باز میگشتم. درب آسانسور که باز شد یک سگ هیو‌لا وسپس صاحب آن به درون آمدند. سگ آرام شد از خود من بزرگ‌تر بود. از همسایه حال مادرش را پرسیدم 

گفت :  دیشب مرد وامروز صبح  هم اورا سوزاندند وخاکسترش را در  محفظه مخصوصی گذاشتند، بعد هم ما چندان مذهبی نیستیم وبه خیلی از این  مقدمات اعتقادی نداریم ، به همین سادگی ،

آن زن سالها دیوار به دیوار خانه من بود وروزی که همسرش سکته کرد ‌افتاد تنها بود ومن به کمکش شتافتم آمبولانس خبر کردم ،،،،،

وپس‌ از  آن به خانه دخترش رفت  چهار پسر ، سه دختر ونه  نوه دارد !؟ 

بی خیال مرد که مرد راحت شدیم . همین. آنهم چون شماا اورا 

 میشناختید واز حالشجویا شدید گفتم .  تمام 

من قدرت حرکت را از دست داده بودم مدتی به دیوار آسانسور تکیه دادم  

آن زن همسرش پلیس گارد محافظ  بود یکی از پسر هایش نیز شغل پدر را دارد  دخترانش همه.وضع مالی شان خوب است ،

همین ! ؟  نیمه شب مرد صبح خاکستر شد وتمام ؟

این است فرق انسان در این جهان وفرق  حیوان دراین جهان وفرق گله در این جهان  فرق  دیوار  در این جهان وفرق دو مرگ بین دو زن ،

پایان 

24/09/2022 میلادی 

پنجشنبه، شهریور ۳۱، ۱۴۰۱

دو قطره اشک


ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  اسپانیا 

بگذارید  که بینندگان  با آفتاب بزرگ ،

در روز دراز  روشنشان 

به چراغ  خردما  که فقط  نور  به یک  أن ویک گام  میندواند 

از ته دل بخندند و هر کجا  کوی  رسوایی مارا. بکوبند 

ما رفتن  گام به گام را دوست میداریم ،،،،،ما رهرویم ،،،، (شادروان منوچهر جمالی  

دیر زمانی دوستی واستادی از طایفه همین فیلسوف. نامبرده. برایم نوشت که :

همه پیر میش‌یم اما دعا کن که بد پیر نشویم پیران خوبی. باقی بمانیم ،

آن روز. من گفته ان بزرگوار را به سهو گرفتم وان نازنین  مرد نیز از دنیا رفت. وامروز. در میان بعضی از افراد سالخورده . وپابه سن گذاشته. میبینم که تا چه حد بد پیر شده اند. تقصیر هم ندارند. دولت  جمهوری چند دستگی را بین همه ایجاد کرد وعده ای را  خرید ‌نان خور  خود ساخت  طبیعی است  که امروز. باید جدا جدااز یکدیگرا راه برویم وبا خودرا به نشناختن بزنیم هرجند سالها نان ونمک خانوادای را خورده ایم واز کمکهای زیادی  او بهره برده ایم ،

امروز عده ای بد جور پیر شده اند. منافع آنها در انسوی آب‌هاست    وبقیه بماند 

که هیچکس مانند من. بدینگونه تن به غارت خود نداد تا روحش را حفظ کند. وهیچکس به نکبت من زندگی نکرد تا خودش باشد ،

روز گذشته. نوه کوچک  وشاید آخرین نوه من برای خدا حافظی    آمد گویا امروز   بسوی سر زمینی دیگر پرواز میکند برای ادامه تحصیل طب وزیست شناسی ، 

اورا در بغل فشردم جلوی بغضم را گرفتم.   اما او رفت ودر راهرو پنهانی. گریست واشک مادرش را تیز در آورد وتا جلوی آسانسور میگریست من  خونسرد نشسته بودم  اشک‌های اورا . مانند مروارید جمع کردم و امروز دیدم چقدر ثروتمند هستم  مادر بزرگ خوبیبرایشان بودم  واین مروارید ها را درون سینه ام کاشتم  ومیدانم مزرعه ای خواهد شد 

وبیاد گفته آن استاد بزرگوارم افتادم که گفت ( خد ا کند بد پیر نشوی )    ،

در تمام دوران بیماریم. تنها م‌ونس من همین نوشته ها وخواندنها بود. وهست تا روزیکه  باید سوار کالسکه سیاه مرگ شوم وبه آخرین خانه خویش بروم نه ترسی دارم و نه  وحشتی. تا بحا ل با بیماری جنگیده ام. من در دره امرداد به دنیا آمده ام بین شیر وتابش خورشید بنا بر ابن هیچ سنگ ریزه ناچیزی بمن اصابت نخواهد کرد من ایستاده ام.  ،

وما همه رهروانیم  از ما چه بر جای میماند ، یک خاطره تلخ. یا یک تابلوی بزرگ نقاشی. بر دیوار پایان 

ثریا ایرانمنش 

22/09/2022 ،

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۴۰۱

فریبی دیگر


ثریا ایرانمنش  « لب پر چین ». اسپانیا 

در آن زمان که بمیرم. در أرزوی تو باشم /  بدان امید. دهم جان که خاک  سر کوی تو باشم  ،

چه ارزوه که بر باد رفت. وچه امید ها به نا امیدی گرایید   وچه درختان سر و قامتی به دست تیشه دشمن  قطع شدند اما ریشه در خاک باقیست ودوباره سبز خواهد شد. دوباره. رشد میکند اکر هرزه گردی  وبا ولگرد گرسنه ای  پای روی نهال نو رسیده نگذارد ،

أنهاربازهمان لوح ساده می‌شوند  ‌یا خمیری که به هر شکلی در خواهندامد  نباید شکست خورد  باید پیکری دیگر ساخت از جنس فولاد ،. ،

امروز صبح سحر اتفاق عجیبی برایم افتاد مانند هر صبح روی بالکن می‌روم ودر سکوت. بی پایان هوای تازه را به ریه های دردناکم  میفرستم ،آسمان پوشیده از آبر ی سیاه بود ناگهان گوشه ای. از آسمان ابرها کنار رفتند تکه‌ای از ماه پدیدار شد و باره . ابرها روی انرا پ‌وشاندندند هر چه انتظار کشیدم باز آن نیمه قرص  ماه بیرون بیاید. بیفاید بو دو ابرها سیاهتر ی پدیدار   میشدند  ،

انرا بفال نیک گرفتم ،

 با خود گفتم نباید خود را فراموش کنم  باید بایستم تا به اندیشه های دیگری برسم ،

 نباید بکذارم مرا مح‌و کنند   تا خود بنای دیگری را بسازند  ودر همان حال بفکر مردمی بودم که در حال حاضر در میدان رزم به دنبال آزادی خویشند نباید بگذارند آن نا پدری امت شریعتی ذیگر بنا دهد. ما یک ملت بزرگ  هستیم  نه امتی  تهی مغز که احتیاج به به یک نا پدری داشته باشیم ،

نباید بگذاریم  که ما را باطل سازند باید حقیقت وجود خویش  را آشکار کنیم ،

من خدای نیستم  که از دگر گ‌ون شدن انسان‌ها  تصویر دیگری بسازم  مفاهیم دیگری در ذهنم روان است  من یک أیینه هستم   ودر این امیدم که ملت از جای برخاسته دوباره دچار  جنون  نشود. وان شه زاده  صدف نشین هر آن دست‌هایش را بیرون نیاورد ‌تکلیفی برای ملت روشن نکند او خودنوکر استبداد است در. لباسهای  فاخر ، 

همیشه یک شاید ‌یایک اما در گوشه ای پنهان است وهمیشه یک احتمالی وجود دارد که مردی به راستی میهن پرست  از جایی بسیار دور  که از حقیقتی پنهان. با خبر آست بر سر راه ملت رنج کشیده ظاهر شود  وسر زمین  ویران شده را نجات باشد ، ،

با مید آن روز 

ثریا ایرانمنش 21/09/2022. میلادی 

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۴۰۱

تنها یک حرف


ثریا ایرانمنش  « لب پرچین » اسپانیا 

نمیدانم چه ساعتی از نیمه شب میگذرد ومیلی هم ندارم بدانم   چیزی در درونم شکسته که دیگر با هیچ  دستی قابل تعمیر نیست و شکسته ‌ترک برداشته ها را من همیشه به دور میریزم .

انروز عده ای نا  هیکلهای باد کرده  در بیرون نشسته اند ویک دوربین ویک میکروفون.  جلو خود  گذاشته  اند  وبعنوان یک مبارزه  وبقول معروف  پشت صحنه فریاد میزنند لنگش کن ،

ملتی بدبخت فریب خورده وان مادر وپسر. با مهارت تمام طبق دستور بزرگان. یک سد ویک ترمز ویک مانع برای  ان ملتی که بدبختانه چشم به آنها دوخته اند ،

آن زن آمد مانند یک مار کشنده همه چیز راربباد داد. وحال این خود فروشی همچنان در سنین بالا ودر خارج نیز ادامه دارد وعده ای را تیز اسیر کرده برای تبلیغات واین تبلیغات ظاهرا برای مبارز ه با  اشغالگران ‌آدمکشان آست اما در واقع یک نوع کمک وهمراهی در زیر پوسته  نامریی   مانع هر حرکتی میشود ،

امروز من در جایی قرار دارم که دیگر. هیچ چیز برایم مهم نیست ومتاسفانه خیلی دیر فهمیدم که فداکاری و باختن در راه دیگران تنها یک حماقت محض است ، مهم نیست چه کسانی واز چه نوع  جانورانی باشند.، باید اول میگفتم خودم 

دوم خودم سوم هم خودم ،گور پدر بقیه .

امروز همه رشد کردند  واین رشادت را  نتیجه کوشش ومبارزه خودشان میدانند. نه فروش زندگی من به قیمت نازلی و حقارتهایی که کشیدم.  واز دست  دادن همه هستیم ،

با همه دردی که دارم سعی میکنم. خودم را. جمع وجور کنم وکمتر گرد کسانی بگردم که خودشان گرد دبگری میکردند ،

تنها اکتفا مبکنم به این که عجب خری بودم  داستان خری که به گاوی خسته  نصیحت کرد تا جان گاورا نحات دهد خودش به ریر بار  رفت ،

تنها همین کلمه برازنده  من است که باید  بارزر بر پیشانیم  بنویسم ؛ که ؛عجب خری بودم وعجب خری هستم  

دیگر چیزی برای گفتن ونوشتن ندارم  تنها به ملتی میاندیشم که انهارنیز مانند من  یک خر بزرگند که فریب میخورند .

در  خاتمه اعلام عزا داری. نه بخاطر ان دخترک  معصوم است بلکه  تمام جهان باید امروز در بک عزای عمومی شرکت کنند چون یک   نفر را به خاک میسپارند  که مانند بقیه نیست. از نوع حانوران  دیگری است ،این اعلام عزا داری را به حساب ان دخترک وخودتان نکذارید دستوری است از بالا رسیده ، همین 

وما عجب خری بودیم وعجب خری هستیم 

پایان 

ثریا 

 نوزدهم سپتامبر دوهزارو بیست ودو 

ساعت چهار  وسی وهشت دقیقه. نیمه شب 

هر شکستی را میتوان جبران کرد غیر از دلی که شکست وخونین شد . 

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۴۰۱

مهسا به بهشت میرود


 ثریا ایرانمنش. « لب پر چین » اسپانیا .

ما مردم هر مسئله ای را که از  راه دور می بینیم از روی آن بسرعت میگذریم  ، وهر جا انبوهی گرد هم آیند. ما بر فراز آنها مینشینیم ،

مهسا دختر زیبای کورد  برای چند روززاز  دوزخ به جهنم آماده و بلا فاصله مسئولین کشتار او را  راهی بهشت نمودند  اما نه بطور طبیعی وروی دست‌ها پاکیزه بلکه در یک کشتار گروهی .

حال عده ای مرتب انرا نشخوار میکنند ومیجوند چند جوان.  کوله پشتی بر دوش جلوی بیمارستان  همان حرفهای تکراری را دورباره بالااورده  وفرو میدهند قبلا. همه دختر آبی و  بعد  فلانی شدند حال مهسا شده اند ، مهسایی که مانند قرص ماه  میدرخشید . خود ماه بود که از آسمان  به زمین آمد وچند صباحی  زیست ‌. به دست فرشتگان نکیر ومکر به بهشت رفت  بیشتر مردم از ترس آنها را شهبازان  اسلام مبنامند .

آنها همیشه در انتظار یک تکه تازه گوشت هستند تا بجویند  ومردم نمیتوانند انهارا. نه بجوند  ونه بروبند  ،

آنها همیشه سوارند وما همیشه پیاده تا زمانی که مردان از خماری بیرون آیند پبپرسند بیرون چه خبر است ،

جدال با این اهریمنان   پایان ناپذیر است آنها ماموریت دارند هویت ایرانی را بکلی از صفحه تاریخ پاک کنند با کمک  حضرت اسرائیل و قوم الظالمین  آنها را به بهشت تازه  ببرند .در هر دوره ای زمانی پهلوانی بوده است امروز پهلوانان را تیز به کشتارگاه  میفرستند  هیچ پهلوانی حق ندآرد به پایان کار خود بیاندیشد .

حال آدمکشان خریداری شده از  سر زمینهای دیکر  گرسنکان و قحطی  زدگان کوچه و بازار   در انتظار پایان تا ریخ ایستاده اند ،

حال دیگر این بسته به گزینش ماست نوکر اقوام ابراهیمی میشنویم وبا داوطلبانه  به. استقبال  مرگ میرویم  ،

امروز چه کسی را فرا بخوانیم تا بکمکد ما بیاید  پیمان ابراهیم مهر وموم شده ایرانی وجود ندارد باید. به این قوم گره بخورد.  مکر دوباره مانند یک ققنوس سر از خاکستر خویش بیرون آرد. ودوباره شکل بگیرد ،

در انروز دیکر ما نیستیم  ودیگر نمیتوانیم چهره اهریمن وار  این مردان وزنان نابکار. را ببینیم  که هیچگاه آنها را نمیشناختیم  آنها از ما نیستند. از قومی دگرند .

مهسا همانند  سیمرغ تند پرواز بسوی آسمان‌ها گریخت  به همراهرخدایان  خرد واندیشه که از جان انسانی که در چهره زیبایش هویدا بود ،

او معنای واقعی زندگی است. که مرگ را به تماشا گذاشت  وامروز دیگر دست هیچکس به او وامثال او نمیرسد ،

ملتی رها شده گرسنه بی حوصله و نوکر خانه زاد  که جان ومعنای خرد انسانی را بکلی از دست داده است  ومانند بک قایقرانی  بی حوصله قایق خودرو در لجنزار هاوخیزابهایی که لبریز از مارهای  سمی وگزندهذ وکشنده است میراند انتهای سفر کجاست  ؟ معنای زندگی چیست !؟  باد بانها همه در هم پیچیده شده است ، 

در خاتمه. اندوه خود را  به خانواده غمزده وعزت دار او   تقدیم  میدارم  هر چند این اندوه عمیق دردی را از آنها  دوا نمیکند اما. به سهم خود وظیفه دارم که بگویم ،

اهای ملت شریف ایران ،،، مقصود نابودی شماست. اول از نسل نو شروع کرده اند. افراد میان سال  خودشان راه  گورستانها راز بخوبی  میشناسند  ، زبانمان نیز عربی خواهد شد  وزبان شیرین پارسی در کنار لوحه خط میخی به موزه ها سپرده  می‌شود  ،حال خود دانید ،

پایان 

ثریا ایرانمنش  17/09/2022 میلادی 

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۴۰۱

أمد اما ,,


ثریا ایرانمنش ،‌« لب پرچین  »  اسپانیا !!

بیاور شاهد و شمعی   فرو شو تخته  تقوی / تو گویی زاهدم ، نی نی که خاک پای رندانم ،،،،،،شمس تبریزی

امروز دیگر گام های ما محکم واستوار نیست. نه شب را میشناسیم ونه روز  را همگی برایمان بکسان است ، ونمی دانیم که برای کام بعدی که میخواهیم برداریم أیا  چراغی در دست داریم ویا همچنان با بک شمع نیم سوخته  به راه خود ادامه میدهم ،

أفتاب سر زمین امپراطوری  کبیر اینک غروب  کرده است  و خاموش شده  وکم کم تاریکی همه جا را فرا خواهد کرفت ، نمیداتم أیا ان افتاب  به فردای انهانیز  نوری خ‌واهد تاباند ویا  بعد ها در تاریکی ها گام  بر میدارند ،

ما اینده ای نداربم  اینده ما همیشه در سایه گذشته ها طی شده  وانرا در کذشته  ها می بینیم  ،

هیچکس  دیکر بیتشی ندارد.  هرکجا  میروی سایه هاست  نه نوری که به فردا بتابد ونه روشنایی .

من مسافرم ،  حس رفتن در من هر روز قوی تر میشود    نمیداتم به کدام فردا خواهم رسید  هیچ چیز  تازگی ندارد  وهمه چیز .در اطرافم بوی کهنگی میدهد. 

پرند،گتن  ناگهان قفس را ترک‌گفتند. تازه سر از تخم بیرون اورده بودند یکی  یکی پرواز  کردند به دور ذستها  وبا مسافر   راهند ،حال باید شمع بیشتری روشن کنم. تا شاید اطاق تا ریک من روشنایی  بیشتری پیدا کندد ،

گاهی  خنده ای بر میخیزد اما زود فرو کش میکند  وگاهی روشنایی همه جا را میگیرد  اما موفتی است ،

هپه میخواهند عقاب باشند  اما  سالهاست که  عقابها نیز ک‌وه  را رها کرده  به دشتهای  دور دست پرواز کرده اند ،

همه میل دارند میان زمین واسمان باشند    وهر چه بیشتر اوج  بگبرند  بیشتر از جو زمبن. جدا از خود وجدا  از انسانیت ،

به دور میشوند

تا بحال کسی نتوانسته که . خانه اش را بصورت اویزان  میان زمبن  و أسمان بسازد. غیر از مردمان بیسواد سر زمین من  یر که هر روز یک کشته تحویل  میدهند  تاجا  برای حرام زادگان  خودشان  باز کنند.

اه  ایکاش همه  مثل من ابری بودند بر فراز. أسمان و زمین  را زیر پاهای خود احساس میکردند ،

ان اسطوره  تا ریخی برای همیشه رفت. ودبگر گمان نکنم. مانندی  یافت شود ، امروز همه  اهالی شهر در برابرش خم میشوند وعده ای میگریند  ، او دوست مردم خودش بود ، هرچه به او دیکته میکردند مانند طوطی. انرا تکرار مبکرد  

همان مردان سرخ وسیه پوش  که در سایه. راه میروند .

 امروز دیگر خودم نیستم ، گم شدم  از همه چیزهایی که دوست داشتم. به دورم واز همه کسانی که انها را میشناختم نیز دور هستم. در یک انزوای  تاریخی ،

کسی چه میداند شاید روزی منهم یک اسطوره  شوم اسطوره ا صبر وتحمل ،

  ومرا در هر گوشه ای که بجویند. نخواهند  یافت ، ومن همیشه بصورت  یک کلمه « اگر »  ویا « شاید ». باقی بمانم ،

هیچکس در جهان مانندمن نبود ،

شاید یک حقیقتی  بسیار  دور افتاده  از  زمانه باشم کسی جه میداند 

پایان 

ثریا ایرانمنش . 15/09/2022 میلادی 

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۴۰۱

زاد روز


 ثریا ایرانمنش. « لب پر چین » اسپانیا 
دختر عزیزم .
زاروزت را تبریک میگویم  امروز تو یک بانوی بزرگی هستی متاسفانه. امسال تولد تو  بر خورد کرد با. رفتن قدرتمند ترین زن جهان. الیزابت دوم ملکه انگلستان ،. بنا بر این چیز زیادی ندارم بنویسم .
این عکس را در أرشیو یافتم. روزگاری که گمان میکردم  روی پله های خوشبختی ایستاده ام اما زیر پاهایم چاه  خوفناک وحشتناکی قرار داشت،
  زادت روت را تبریک گفته برایت سلامتی دل خوش و سر فرازی  در کنار خانواده ات. آرزو دارم ،
مادرت ثریا 
بیست وسوم شهریور. روز أشنایی من با پد تو وتولد تو !  برابر با  چهارده سپتامبر دوهزارو بیست ودو میلادی 

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۴۰۱

خواب ‌رویاهایش


ثریا ایرانمنش « لب پر چین »  . اسپانیا ،

دوش دیدم. که ملايک در میخانه زدند ،/. گل ادم بسر شتند  و  وبه پیمانه زدند 

 زمانی که بیدار  میشوم. ودوباره بخواب می‌روم به دنبال همان رویاها هستم همان  آدم‌ها همان خانه ها وهمان سر زمین‌ها  در بیداری برایم ناشناسند اما در خواب گه همه مردمان مهربان گه دوستان خوب. گه روشنایی وچه یکرنگی. وچه همه شادی  ، نه تنها دارویی که مصرف میکنم. یک قرص است تا درد را کمتر احساس کنم  یک قرص سبک. سبک تر از یک اسپرین .

 به هنگام بیداری نگاهی به اطرافم میاندازم ، نه ! اینجا جای من نیست. باید برگردم. اما دیگررویا هم رفته  است ،

روزی بود وروزگاری . در  دیاری سبز وخرم شهریاری بود  همه جا سبز وخرم. آبشارها از دامنه کوهها سراز یر بودنذ  مردم همه دست در دست هم داشتند فقیر را  سر زنش نمیکردند وانکه دارا بود سعی داشت. میانه باشد  

ادب بود ، تر بیت بود و مهربانی بود زیبایی بود لباسهای ما چه بوی خوبی میدادند عطرهای خوشبو بو  میهمانی های دلنوازی بود با یک دیس برنج وچند بشقاب خورش و یک  سالاد کلی. در کنارش رقص بود  شادی بود قصه وافسانه بود  

بدی‌هایی هم بو دند اما ناچیز خبری از تفنگ ‌بمب أتشین ویرانی وجنگ نبود همه چیز روی یک برکه آرام میگذشت. گرسنه ای وجود نداشت مگر  آنکه مکاری خودرا به نداری وگرسنگی بزند . دزدی بسیار اندک بود . کشتی ما آرام روی بر که ای  بی امواج دردناک وکشنده   پیش میرفت دنیا بما. حسادت میکرد. از دور تماشا  گه خلق بودیم همه جا اعتبار داشتیم وشخصت ما را ببازی نمیکرفتند مارا تحقیر نمیکردند تا اینکه ناگهان. یکشب خوابیدیم وفردا جو عوض شد فلان تیمسا ر برای همسرش انگشتری  خریده  بود نود میلیون تومان ،

بلوا شد،‌غوغا شد روزنامه ها چپ وراست به دولت وشهریار تاختند  از بیرون صدای شیپور مرگ می آمد و همه هراسان گوش به آن شیپور سپردند در گوش آنها نوای نی بود در حالیکه در گوش وسینه وقلب من. شیپور مرگ بود ،

آن شهر ویران  شد آبشارها خشک شدند   کوهها ویران شدند دزدان وغارتکران به آن شهر بی دفاع هجوم آوردند انسان‌های شریف نابود شدند. از سمت عراق ‌عرب ‌فلسطین آدم‌ها وارد شدند با پاسپورتها و نام های  ایرانی وایرانی گم شد  امروز  حتی در پاسپورت ایرانیان ملیت را نمینویسند جای ملیت خالی است 

انشهریار جوان وزیبا را کشتند  وخود بجای او نشستند. مردم فراری شدند هویت ها از دست رفت کودکان ویران وویلان شدند ،

حال روزهای سمی ودردناک را تحمل میکنم وشب را دل به کسانی میسپارم که در بیداری نه انهارا دیده ام ونه میشناسم ،

همه مهربان  خندان . بذله کو. همه جا روشنایی خبری از دردها وتاریکی ونکبت زمین نیست ، 

گویی شاهینی مرا با خود به آسمان میبرد گردشی میکنم وسپس شاهین دور میشود ومن با سر به میان زمین آلوده می آفتم . پر پروازم شکسته وشاهبن دور میشود دور میشود ومن رد اورا گم مبکنم 

در کنار همان قهوه تلخ  وان  ریزه های کندم وشیر  صبحانه میخورم وبه انتظار شب  میمانم شاید. شاهینم دوباره بر گردد ومرا با خود به آسمان‌های ناشناخته  وسر زمینه‌های دیکری ببرد. ومن چند  ساعتی از نکبت زمین ومردماتش  جدا شوم ،

پایان 

ثریا ایرانمنش 12/09/2022  میلادی 

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۴۰۱

سوگ بزرگ


 ثریا ایرانمنش. « لب پرچین »  ، اسپانیا

در نظر بازی ما بیخبران حیرانند  / من چنینم که نمودم  دگران  أن دانند 

تو آن بودی که همیشه میبایست میبودی 

گویی مادر جهان هستی بودی لیلی بت !  نه یاد تو ونه نقش تو  از دل‌ها نرود. مثلی در گذشته ها داشتیم که چنان زندگی کن که پس از مرگ تو ،‌گبر وهندو ومسلمان ویهود بر تو بگریند. امروز همه آنها.  در زیز سایه سیاست  وعده ای صمیمانه از  دل برایت  میگریند ،

روز گذشته یک ویدو با صدای شهبانوی  سابق. ایران فرح. پهلوی  در فضای مجازی   پیدا شد که در آن اظهار داشته بود بهنگام  فرار که هیچ کشوری پذیرای آنها نبود  خواسته بودی که به انگلستان بیایید ما دوست شما ‌اعلیحضرت هستیم  اما نخست وزیر بیشرم  تو وسیاست کثیف او جیمز کالاهان این.  پیشنهاد را رد کرده بود. وتو در پایان نامه ات به اعلیحضرت نوشته بودی بهترین دوست. شما  الیزابت .

 لی لی بت و من اینگونه ترا میخوانم در قلبم این،گونه نقش بسته ای. امروز وفردا وتا روزیکه ترا به دست خاک بسپارند هزاران. بیزنس باید شکل بگیرد از عکسهای تو زندگانی تو  بیماری تو وسر انجام مرگ تو ،

همه آنهایی که همسن وسال من هستند برایت میگریند هنرمندان موزیسین ها همه برایت عزا داری میکنند کسی آنها را مجبور نکرده آنها با اشک چشم ‌خاطراتی خوب از نو وان لبخند شیرین ‌مهربانت همیشه روی لبانت نقش بسته بود  به اجرای برنامه میپردازند  لیلی بت  عزیز ، من خیلی سر زنش شدم از طرف

دشمنان احمقی که احساس  واندیشه ها را با سیاست وتجارت درون یک تغار میریزند همهرا  بهم میزنند و بقول خودشان شاهکار ساخته اند ،

آنها از قلبهای مهربان بیخبرند وتو مهربان بودی کسی که با اسب زند کی کند نمیتواند. بد باشد اسب حیوانی نجیب است ونا پاکی را نمی پذیرد اسب‌های تو در برابرت خم میشدند بر چهره ات بوسه میزدند ترا بو میکشیدند  آنها بوی نجابت وخوبی را  احساس میکنند اسب هوشیار است نه مانند قاطرانی که امروز روی صحنه سیاست. بالا وپایین میروند ،

لیلی بت ، تمام شب گریستم. یک شمع به تنهایی برای درد ی که من دارم کافی نیست  امروز همه جهان عزا دار توا هستند وهمه پرچم ها پایین  کشیده شده غیر از چند .دشمن قسم خورده و کثیف  خریداری شده من کاری  به سیاست کثیف. آن سر زمین ندارم. بزرگواری تو همان بس که نخست وزیر قبلی را که مانند دلقک ها بود نیز پذیرفتی این شغل تو بود تزنذگی خصوصی نداشتی حتی گاهی تیمه شب ترا بیدار می‌کردند ودستوری  را بتو ارائه میدادند لی لی بت نازنینم. آسوده وارام بخواب. خوشبخت زیستی وخوشبخت هم رفتی دنیا ابدا جای زندگی نیست ،

روانت شاد وقرین رحمت  فرشتگان با ریتعالی باد ،با عشق  ولال شدن. دشمنان تو ،ثریا 

شنبه 

 دهم سپتامبر 2022. نیلادی

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۴۰۱

گودبای ، لی لی بت

ثریا ایرانمش  « لب پرچین »  اسپانیا 
ماهی  که رخش روشنی خور بکرفت / گرد خط او چشمه  کویر  بگرفت
 دل‌ها همه در  چاه  زنخدان انداخت /  وانگه   سر چاه  را به قیر گرفت 

کم کم. کمرش خم شده بود وبه سختی خودرا میکشید. عصا به او کمک نمیکرد ناتوانی همه وجودش را گرفته بود اما قانون حکم میکرد تا أخرین. نفس باید به شغل  خود ادامه دهد مانند. پاپ های واتیکان اگر مرده هم باشند. جسدشان باید  بجای آنها. بنشیند 
الیزابت دوم. برای ما یک خاطره ویک زندگی که پشت سر گذاشتیم با شاه دوست بود اورا دوست میداشت تا جاییکه در جلوی قطار ویکتوریا به پیشوازش رفت دوبار به ایران آمد و     مادرش اورا لی لی بت. میخواند ، 
شب گذشته. ایستاده دنیارا ترک گفت تا اخرین اهریمن و نخست وزیر را که گویا چهاردهمین. بود ملاقات کند. همچنان میخندید همیشه میخندید ،
همیشه ما اورا در حالی می دیدیم که دسته کلی در دست با یک کیف سیاه ولبخندی  مهربانانه ،
من غمگین شدم ، ودر پنهانی اشک‌هایم را نیز پاک کردم. چون عمر زیادی مردم را خسته میکند وناگهان ترا از صحنه انسان‌ها بیرون رانده بتو لقب بک حیوان گوشتخوار میدهند ،
غذایش ماهی بود. وگاهی کمی گوشت پخته با سبزیجات ویک نوشیدنی جین با تونیک ،
 مو من بود هر یکشنبه مراسم مذهبی را بجای میاورد . با رفتن همسرش بکلی تنها شد وتنهایی. مانند خوره ترا میجود ونابود میکند اگر چه قدرتمند ترین  سر ور جهان باشی مادر خواهر. وهمسر را از دست داد  تنها بود  تنها .
حال بریتانیای کبیر  به پادشاه هفتاد ساله خود سلام می‌گوید و خدا میداند ،،،،
دلم سوخت لی لی بت  آسوده بخواب   ایکاش  دست  راست تو زیر سر رهبری ما میرفت واورا تیز به جهانی دیگر میفرستاد اما سر زمین  من  آرام نیست مردمش آرام نیستند  همیشه زیر سم اسب‌ها وشلاق زیسته انذچندان عادت به آرامش وسکوت و نظم  ‌ترتیب ندارند  ،
ملت تو یکهفته عزادار است  واخر هفته ترا بخانه ابدیت در کنار خانواده. میگذارند. آسوده بخواب دنیا دیگر جای ماندن نیست ،
خدا حافظ لی لی بت   روانت شاد،

ثریا ایرانمنش 
شب گذشته در ساعت  ۱۹/۳۳ دقیقًه بعد از ظهر  برابر با هشتم سپتامبر  ملکه الیزابت دوم  ملکه بریتانیا جهان هستی را تر ک گفت ،بدینوسیله. احترام و اندوه خودرا به مردم واقعی  انگلستان. تقدیم میدارم ،
پایان .09/09/2022 میلادی 

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۴۰۱

هر دم از این باغ …


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا

بلی ! هر دم از این باغ  بری میرسد / تازه تر از تازه تری میرسد .

نه ! به کسی مر بوط نیست ، مشکلات زندگیمان را روی شانه های  خودمان. حمل میکنیم  وسپس کم کم سنگینی آنها را کمتر احساس میکنیم اگر باری دیگر تیز اضافه شد از دو حال خازرج نیست یا. زیر بار له و لورده میشویم ویا با زبا استرانت روی پاهای محکم. به راه خود ادامه میدهیم تا به اصل خویش برسیم ،

من میدانستم که لال بودن یعنی چی  اما هیچگاه لال نشدم وسر خم نکردم نه برای منافع مالی ونه اگاهی در دها  مرا شکنجه میدادند  واز فشار درد لال میشدم  در د ی که هیچگاه در یک کلمه راست ‌مستقین نمیگنجد .

دردهایی هم هستند  که کلمات قادر به ادای آنها نیستند انهارا باید در ضنیر خود پنهان داشت ،

در این زمانه که ما سر زمینی نداریم وعده ای ویلان وبیکار و بیدار . دور دنبا به راه افتاده ادای زندگی را در میاورند  یکی از کارهای مهمشات نبش قبر کردن. یکدیگر است. اکر در گروه آنها نباشی ‌اکر.ز بانت دراز باشد واگر طرف را خوب شناخته باشی واز گذشته ننگین او باخبر باشی اما لال بمانی  چون بتو مر بوط نیست  

خوب میشود با صدقه دادن و ادای دین  همه آن گناهان. را پاک کرد وفرشته وار بسوی مقصدی رفت وخودرا خوب تغذیه میکند ،

فرق من با دیگران همین است من سوار اسب  خویشم  ومیتازم برایم مهم  نیست. زندگی دیگران  چگونه بسته شده  .  گاهی کسانی. را از یا.د میبرم ویا. ابدا بیاد نمیاورم که در زندگیم  نقشی ساده داشتند .و

انسانی که خم شد دولا میشود  چند لا میشود  چند نفر  میشود  میشود یک انسان چین خور ده وهزاران لا  واین چین خوردگی ها به تزویر  و ریا حیله وزرنگی. ختم می‌شوند   واین چین خورد،گبها تا زیر  چشمان  انهارا می‌گیرد  واین  چروک بک. لباس نیست که بتوان انرا با اطوی  داغ صاف کرذ بلکه شکستن  روح  واستخوان هاست .

شکستن بیان وزیبایی ها  وهمه چیز از بین میروند زشتی کلیه زندگیت را می‌گیردزمانی بود که هر کجا بین مردمی میرفتم نا،گهان همه خاموش  میشدند من به آنها فرصت میداندتا هر انچه را تا هر کجا دل تنگشان میخواهد بمن بگویند ، تهمت بزننذچد ، بی احترامی کنند ،تنها نگاهی به قامت آنها کافی بود که بدانم از کدام قبیله و با محلی بر خاسته اند.  وهدف آنها چیست سر بازار خود فروشی ایستاده اند و یا بازار برده. فر‌وشی بنا بر این برای گفتارم . حرمتی  قائل  بودم وجوابی  نمیدادم ، سک‌وت بهترین ها بود ،

سه شب پیش ناگهان  گویی دستی مرا از روی تختخوابم  بلند  کرد ‌محکم بر زمین  کوبید ،  مدتی منگ  بودم. سرم به دستکیره کمد  خورده وزخمی عمیق بر جای نهاده بود  هیچ حرکتی نمیتوانستم انجام دهم دکمه اورژاناس را  فشار دادم.  نه خبری نشد. اتصال قطع بود. تلفنم. انسوی اطاق بود مدتی نشستم  نیمه شب بود. سپس مانند  یک بچه قنداقی. حرکت    کردم  تلفن زا برداشتم  وبه خانه دخترم که نزدیکم بود زنک زدم

 همه اهل خانه آمدند مرا از زمین بلند کردند   تقریبا سه ساعت کذشته بود  زانویم خوشبختانه. خورد نشده بود از سرم خون میریخت دخترک. هر گونه که توانست انرا ا تمیز کرد جلوی خون بند آمد  وتمام شب آنها کنار من بیدار ماندند. احساسی نداشتم  فقط تعجب  میکردم چه دست کدام روح پلید     این‌گونه مر از میان تختخواب بزرگ  روی زمین انداخت و آن نیروی منفی اطراف مارا فرا کرفته  چون مانند بقیه نیستیم ؟!! دو روز. در تختخواب. خانه دخترم خوابیدم. آنها. تختخواب را از طبقه بالا به ناهار خوری  آورده بودند 

وروز کذشته بر،گشتم  لنگان لنگان اما. گفتم،،،،اهای کور خواندی  خیلی هم کور خواندی من  تا آخرین قذرتی  که درجات د ارم میجنگمد. بی اسلحه ا ما با تیروی درونم ‌ و مشتهای گره  کررده  میجنگم و……آین است  فرق ماندن  ویا فرق مردن وخود فروختن ویا عاشقانه زیستن ،

‌.پایان ……ثریا 

08/09/2022  میلادی

شنبه، شهریور ۱۲، ۱۴۰۱

بچرخ تا بچرخیم

دلنوشته  

ثریا ایرانمنش.  « لب پرچین    اسپانیا 

خوب هر چه گشتیم در آسمان خبری نبود. کوه قاف هم ویران شد وسیمرغ را ه پریدن گرفت. حال نامش را هرچه گه میخواهیم. میگذاریم   روزگار . سر نوشت.  کائنات ؟!    برایم مهم.  نیستت. بانویی در یکی از. برنامه  های  فضای مجازی. نوشته بود من هر روز سه بار   پدر اسمانی را میخوانم  و آرامش دارم وبه همه چیز.رسیده ام  اسمان سوراخ سوراخ شده مشتی اجناس گوناگون در آنجا یافته شد ه. وانکه همیشه به  دنبالش در أسمانها بودیم نیست. پس باید بر گردیم  وبه درون خود  مراجعه کنیم شاید برقی.  تششعی. ونشانی از او یافتیم .

در رویا ها همیشه به د نبالش شتافتیم  من بودم اما او‌نبود .  تنها میدیدم هر کسی که دشمنی را بر میداشت بهترین هارا میبرد وراستی ‌درستی را زمین میگذاشت ،

همه تنها  از هم دور شدند  ودیگر نامی نیز نمیتوان بران ها نهاد ،مشتی انسان  ناشناس  گام بر میدارند  میخو رندی میخوابند .  رابط های جنسی. دارند وسپس میخوابند همگی در یک  خواب شیرین

وستم پیشگی ستم، پرستی را به دیکری میبخشند   قوانین وسازمانها   برای وبجای ما میاندیشند  ‌تصمیم  میگیرند  

قدرت ما موقتی است. بستگی. دآرد ساعتی. ویاروزانه وگاهی هم هفتگی  است ،

نباید با مردم این جهان یک رویا. داشته باشی  رویا ترا از خود  بیخود وترا آزاد میسازد. ‌وتو  دیگر  اطاعت نخواهی کرد  

 اه روزی در همه جا میخواندیم که ،!!؛ کسیکه همیشه بر تر بود  خدا  بود ، او همیشه خودش بود او به جهان وجهان به او تکیه داشت  هیچگاه باشیطان پرستان  رویای مشترکی نداشت  شیطان پرستان در مواقع حمله بح‌واب میرفتند 

سروشی از. ا بر ها بر خاست و‌نا،گهان همه چیز بهم ریخت  شیطان در برابر تو ایستاد وگفت که این منم  خدای عالم  هستی  

آرزوها  گم شدند  ‌سایه شب بر همه جا پرده کشید دیگر مردم احساسی نداشتنذ ود ر تنهایی وبیکسی. همگنانرا در بر گرفت  ،

  وان روز شیطان بر پیروزی خود خندید . ،،    

اما من در مقابلش ایستادم

دم  درد کمر مرا دو تا کرده بود ذهنم روشن بود چشمانم میدید گوشهایم  میشنید  وان احساس درونی در من. زنده بود. ،

رو به ا و کردم و،گفتم بگرد تا  بگردیم سر انجام  یکی از ما باید برنده شود  وانکه برنده است  منم ، 

آن آواز درونی در جودم همتای  آبشاری روان بود  باهمه  شکوه ‌عظمتش  تاثیر  او بیشتر بود  رویایی در سینه ام پدید آمد  رویای بی نشان لبریز از مهر انسان‌ها  که امروز همه از یکدیگر دورند  وبی اعتنا اما ارواح آزاد هنوز در اطراف من میگردند   وبه این سر کشی من. لبخند میزدند  آنها از آن پدیده های  درونی من بیخبر بودند  آنها تا ریکی را پذیرفتند   وتفاهم با  یکدیگر را  به دست فراموشی سپردند.  افکارشان محدود شد. دریک  شکل منجمد. ‌پذیرفتند که ،،،،خوب زندگی یعنی این  هرکه دانست توانست وهرچه خواست برد  !

….. اما از بک چیز غافلند ، قافله عمر گاهی أهسته حرکت میکند ودر بین راه. تکه  هایی ر ا. میمکد و سپس به راه خود ادامه میدهد ،،.

پایان.   ثریا 

 شنبه سوم  سپتانبر  2022 میلادی

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۴۰۱

بزرگ‌ترین آرزوی من


 ثریا ایرانمنش « لب  پرچین »  اسپانیا
امرو‌ز بر نامه ای . را دیدم که ( اندره ریو. )  موسیقی دان اهل مستریخ. در هلند. برای ملکه باز نشسته  وخاندان سلطنت اجرا کرد به راستی دیدنی بود. وملکه ماکسیما که اهل أرزانتین آست بین مردم نشست و پادشاه بین. مردمی دیگر مانند آنها خندید دست زد. اندره با آنها شوخی کرد. کسی تا کمر دولا نشد ودستی را نبوسید ،
بگذریم ،،
من بک سنجاق سینه دارم که در زمان نامزدی. همسرم به جواهر سازی. داد که  انرا برایم ساختند. پنج خط حامل موسیقی  که روی أن. چند نت.  ای لاوبو) از یاقوت ،‌زمرد  وبرلیان درست شده انرا به همراه بک فواره پارچه لباسی برایم فرستاد باضافه چند صفحه موسیقی که از اتریش برایم آورد ، اه آن روزها  من روی ابرها سیر میکردم ، همه أنچه را که  را داشتم  بخشیدم.  امروز تنها همان سنجاق سینه برایم مانده  ویک جعبه   کوچک خاتم میل دارم آن سنجاق را درون. آن جعبه بگذارم وبه هلند بروم وبه مستریخ بروم واندره. را از نزدیک  ببینم  ودست اورا ببوسم. بوسه ای بر ا ر شه ویلون گرانبهای او بزنم وانرا به او هدیه دهم تا زینت سینه خود نماید .

این تنها  واخرین آرزوی من است با آنکه دیگر.ر مقی در جانم نیست بیماری  تقریبا بیشتر جان مرا. فرا گرفته حتی غذا خوردن را نیز از یا.د برده ام ما میل دا م به این یک. سفر بروم وان اخرین جرعه شرابم را به سلامتی آن مرد بنوشم که برای جهان شادی آورد .. 

برای ملکه باز نشسته. بئا تریس کنسرتی  جداگانه ترتیب داد   ویک کنسرت  عام برای شاه  جوان وملکه که اهل آرژانتین است ، 
به أ ژانتین رفت مردی که گارمًن 
 نوعی ساز از تبار آن دیار است .   با خود اور د وبرای ملکه. به همراه آن مرد آهنگی را که فرا گرفته بود نواخت 
چرا که ملکه ماکسیما در روز عروسی خود  در کلیسا با شنیدن صدای  ان ساز گریست ،  حتی ملکه  بو دن اورا از  سر زمینش دور نساخت ،
کارهای انسان دوستانه. اندره ریو. یکی دو نا نیست مرد بزرگ قرن ماست .
حال من گدای گوشه نشین دراین  گرمای طاقت فرسا   در دل این آرزو. را دا م که آن اخرین. بازمانده  ویادگارم  را به او هدیه به دهم ،
آرزو بر جوانان عیب نیست  اما برای من ؟! 😭
پایان 

ثریا ایرانمنش. 02/09/2022  میلادی. اسپانیا

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۴۰۱

بیقراری های دل


 ثریا ایرانمنش  « لب » پرچین    اسپانیا 

تابستان  رو به اتمام  است بوی خوش پاییز به مشام میرسد.  ومن همچنان روی همان صندلی. معروف خود تمام تابستان نشستم   راه گریزم به هر سو  بسته بود  ودلم بیقرار  میل داشتم بسوی  بگریزم  در بک بیقراری ونا آرامی. میسوختم  اما دیگر  جسمم. حوصله نداشت 

مقصدم. را هر شب در تاریکی ها می یابم بین اطاق نشیمن واطاق خواب   در تا ریکی ها دیگر  میلی به هیچ پشتیبانی  ندارم  همان آتشی بودم که دودم. به چشم دیگران رفت  وانهارا سوزاند  وروشناییم  چراغ. راه زندگانیم شد .

عشق ، بلی عشق همیشه در قلبم زنده بود وگاهی در این فکر بودم که ایکاش حد اقل  او زنده بود  هرچند در خاموشی مرا مینگریست  اما مانند برقی بود که زیر تو ده ای برف  پنهان باشد .

 این عشق هیچگاه از دل من نرفت   هنوز اثری از آن در قلب فرسوده ام باقیمانده   و،گآهی نگاهم. را بسوی خود میکشد 

 فریاد شد  آتش شد  حریق شد  ومرا سوزاند  عشقی ناگهانی که فروزان شد .

من در شهر خودم درمیان 

مردم خودم  نیز رانده از همه بودم  تنها کوه ها دشتها وبیابانها مرا  در خود جای میدادند  

حلقه ای بودم که بیگانه وار بر گردن دیکری  آویخته بودم ، خاله‌ام  به مادرم میکفت  چرا اورا  به پدرش ندادی یک مرد عیاش عرق خور  پسر هم که نیست در اینده به درد تو بخورد  .سپس نگاهی به رویم میانداخت  

  ومیگفت ، برو برو پیش عددلیب بگو‌‌چیزی بتو بدهد تا بخوری ،

عندلبیب در آن زمان از نظر من بک غول  بود پوستی  تیره چشمانی  غرق خون بلند قامت  وبی رحم   وهمه کاره بی بی ،

من حتی تا زانوی او هم.  قدم نمیرسید  

همیشه بیرون از خانه  میماندم تا دوستان بهتری را بیابم     

ودرون ان خانه پدر مرا بیاد آنها نیاورد که عرق مینوشد  سینما دارد  بازی میکند و به. محله های بد نام می‌رود  قمار میکند ود  ودرشکه مادرم را با خود میبرد  هفته ها  و اسبها را زجر میدهد ،

بنا براین دختر چنین مردی ابدا  قابل  حرمت نبود .

هنوز یادی از ان  زنان  در خاطرم هست وامروز در سر زمینم   فاضله ها  ویا فاطی کماندوهارا میبینم که  چگونه أن  دختران  آن سر زمین ر ا میگیرند  در این فکرم که ریشه این  افکار  فرن هاست   که در شعور ومغز  عده ای رخنه کرده وکنده شده  ودر آوردن آن کاری بس دشوار است ،

هنوز آن گوشه  خیابانی که پسر خاله ام   بی اعتنا از کنارم گذشت بیاد د ارم  وهنوز آن زنان مطهری که از کنارم میگذاشتند  ‌دامن چادر سیاهخودر ا جمع می‌کردند  از باد نبرده ام ،

حال در این غربت تنهایی  ولبیقراری  حسرت خانه بر دلم مانده آست  ،

لحظه ای می ایستم   وسپس  به آن  ریشه فرو می‌روم ،

پدرم توبه کرد درویش شد  اما دیکر برای همه چیز دیر بود خیلی دیر .

هم برای من وهم برای او .

پایان 

ثریا ایرانمنش . 01/09/2022   میلادی