دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۹

ادم زیادی

 ثریا ایرانمنش / " لب پرچین " اسپانیا

سالها ی خیلی دور کتابی را میخواندم  بنام آدم زیا دی اگر اشتباه نکرده باشم  متعلق به  نویسنده روس ایوان تورگینف بود 

 کتاب مشگلی بود با آنکه قطر چندانی نداشت اما مشگل بود  بعد باخودم میگفتم این آدم هیچ اند یشه ای ندارد   چرا اینهمه خودش را نا چیز می  پندارد ؟ وووو

 امروز  ! بلی امروز فهمیدم آدم زیادی یعنی چی ! یعنی آدمی که حتی پولهابش دیگر ارزش ندارد ......

 سه ماه حقوقم را اگرفته ام ورویهم انباشته ام مقداری  در بانک برای برق <آب وتلفن وغیره  بقیه درون یک کیسه نایلونی وهرگاه بخواهم چیزی بخرم .یا پول  بردارم باید دستمالی به دست بگیرم ویا دستکش بپوشم  !!!! روز گذشته پس از بازگشت از خانه تازه پسر/  ناهار میهمان دخترم بودیم برایمان مثلا چلو کباب درست کرد ه بود خوشبختانه سگ همیشه کنارمن می ایستد ومن آهسته گوشتهای نپخته بدون پیاز را جلوی او میانداختم وخود با برنج خشک بدون چربی سر گرم بودم سگ حسابی سیر شد منهم سیر شدم آنقدر که الان به هیچ  چیز وهیچ غذایی میل ندارم تنها قهوه نوشیدم بعد از ناهار جنا ب داماد پایین رفت وصدای گیتار الکترونیکیش  را تا عرش رساند فورا جا خالی کردم وبخانه برگشتم حوصله این یکی را دیگر نداشتم باندازه کافی پله ها مرا خسته کرده بودند تمام بعد ازظهر خوابیدم وشب پس از نوشیدن یک لیوان اب دوباره خوابیدم  هنگامی که میخوابیم چیزی مرا عذا ب میدهد وجانم میل دارد خودرا رها سازد .

 حال تازه فهمیدم ادم زیادی  یعنی چی  چرا جناب بیل گیت میل دارند  پانزده میلیون از جمعیت دنیارا از کم کنند  چون همه مانند من زیادیند .بافتنی می بافم  ودوباره میشکافم چون حواسم پرت است همه جا را سیر میکنم نه دیگر به گذشته فکر نمیکنم اینده هم ندارم  همان آدم زیاد ی هستم کارم تمام شده باید بروم مهم نیست جوانم یا فرسوده مهم این است که دیگر زیادی هستم .

تنها یک فکر داشتم با پولی که پسرم خرج ان خانه فضایی خود کرده با یک سوم ان میتوانست برای من یک خانه کوچک بخرد تازه خانه قدیی اش هم خالی است . ایا باید اینها را به حسا ب کم لطفی بگذارم یا بی توجهی ویا نفهمی حال خوشبختانه صاحبخانه ازمن راضی است منهم از او راضی هر ما ه سر موعد کرایه اش را به حسابش میریزم اما ایا این بود نتیجه آنچه را که بافتم ؟ وآیا اینها همان نقش پدررا دارند ؟  در فامیل  بزرگ انها رسم نبود که برای زن میراثی بگذارند ومن همیشه متوجه حال مادر زنها ومادر شوهرهای بیوه بودم که چمدان به دست از این خانه به ان خانه میرفتند ویا راهی کربلا میشدند خوب منهم باید راهی سویس شوم !......و امااین خانه به اسم  زن وشوهر است !!!!

آدم زیادی  بلی برایت غذا میپرند خرید میکنند بعضی شبها درکنارت هستند اما >>>>>>>>>یهتر است تو هم مانند چرخنده چرخی بزنی ! پایان 

 ثریا/ اسپانیا  همان  روز دوشنبه 28 سپتامبر 2020 میلادی /



راز اعداد وحروف


 " لب پرچین " ثریا ایرانمنش. اسپانیا
----------------------------------
یک خنده  - یک تبسم 
یک نوای صادقانه 
 نه دیگر نیست  جایی
 غیر از خنجر های آغشته به خون 
با لبخند های فریب 
و مهربانی ها گم شده 
تکرار وعده های بی پایان 
و....دیگر هیچ 

حوصله ها رفته  افکار گم شده  شبها تنها در رویاهایم حروف  میچرخند واعداد میرقصند /
شب گذشه بوی شمع درخانه پخش شده بود گمان بردم دخترک شمعی را روشن کرده وامروز صبح او ازمن میپرسید تو شمع روشن کرده بوی ؟
حروف دور سرم میچرخید  " میم " یعنی مهربانی وعطوفت   " ف" یعنی  ویرانی و خرابی همه آنهاییکه نام آنها به " ف" شروع میشد مخرب بودند وآنهاییکه با میم شروع میشد مهربان .

روز گذشته سر انجام موفق شدم به خانه تازه ساخته پسرکم بروم نوک کوه ! هنوز اسانسورش را نصب نکرده  چهل وچهار پله را باید طی میکردیم  آسانسور خصوصی دو طبقه می ایستاد   اول  طبقه ای که اشپزخانه سالن ودفتر کار ش بود وطبقه دوم اطاق خوابهایشان دیگر نتوانستم پله هارا تا بالاتر بروم واطاق خوابهایشان راببینم .

جالب بود کر کره با تایمر بالا وپایین میشدند خبری از دستگاه کولر و پنکه نبود دستگاهی درموتور خانه بود که هوای خانه را تنظیم میکرد  تلویزیون مدار بسته ودوربینها که همه را زیر نظر داشتنداستخر یکه اب آن خارج وتصفیه میشد ودوباره بازمیگشت  همه چیز برایم جالب بود  اشپزخانه او با آخرین سیستم مجهربود خوشا بحال عروس !

پرسیدم حال چرا در بالاترین نقطه کوه  امده ای   ؟ 
گفت دیگر میل ندارم کسی راببینم از درون دفترم با دنیا  رابطه دارم  بچه ها ! او خوشا به حال شما بچه های امروزی  پدری نیست تا کشیده به بناگوش شما بخواباند ویا شمارا متهم به هزار گفته های نا مربوط  نماید  همه چیز دراطاقهای شما تنظیم شده  حتی خوابیدنهای شما !

به خانه قدیمی خود بازگشتم گویی از یک دنیا به دنیا دیگری  آمده ام گویی به فضا رفته بودم  استخر ی که که  متعلق به ساکنین این بلوک است که تا امروز پایم به انجا نرسیده دیوارهای کچی ریخته شده اشپرخانه کوچک که همه چیز رویهم تلمبار شده  وشیر ابی که شش ماه اسد منتظر ی لوله کش نشسته ........وبه ان یکی میاندیشیدم و.....دیگر هیچ 

بیم داشتم  که مبادا خوابی دیده بودم  اما نه واقعیت داشت  یک راست به تختخوابم پناه بردم تنها جایی که برایم  امنیت  میا.ورد ....شاید هم نه . بوی شمع خاموش هنوز درخانه میگردد. 
ومن به آن حروف  وکلمات اسرار امیز میاندیشم که همه شب در مغزم بالا و پایین میشدند .
خوب خلایق هرچه لایق .......دختری از مرز سیبری  برای یافتن کار بهتری باین سو میاید ...ملکه میشود  ......وملوکی که خاک میشوند >
گلستانی که لبریز از خار مغیلان است ومن...درانتظا ر موجودی که برای خو دم انتخاب کرده ام همان رویا!
پایان 
ثریا ایرانمنش / 29 سپتامبر 2020 میلادی . اسپانیا .


جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۹۹

همه رفتند


 " لب پرچین " ثریا ایرانمنش . اسپانیا 

یادگاری ما 

 یک تخته پاره - از یک کشتی غرق شده 

در کشا کش امواج خروشان 

مارا به بیراهه ها  میبرد 

وما  همچنان دردیروز زندگی میکنیم .

کم کم آنهاییکه از زمان ما باقی مانده اند  بسوی ابد یت میروند واین کشتی شکسته را رها میکنند.  وچه بسا هنوز عده ای به تخته پاره ها چسپیده رویای بازگشت دارند .آنچه رفته - رفته دیگر بر نمیگردد اگر هم برگردد دیگر آن نیست که بود .

شب گذشته در فیس بوک خواندم که ژولیت گره کو خواننده مطرح آن زمان ما  نیز از جهان رفت زنی بلند بالا کشیده وبی هیچ ادعایی میخواند صدایش لبریز از غم بود  او آخرین باز مانده دوران ما بود همه رفتند و اینهایی که در اطراف ما هستند ما آنهارا نمی شناسیم .امروز دیگر برای من مهم نیست که دیروز چه بود اگر چیزی مینویسم نگاهم به  تاریخ است  تاریخ را تحریف میکنند از تروریست قهرمان میسازند واز قهرمان یک فرد مضر جامعه که سزایش مرگ  است 

امروز نه قهرمانی زاده شده ونه قهرمانی بوجود میاید قهرمانان را میکشند  ودر عوض آدمهای بی مغز وتهی را که قبلا خوب آنهارا شستشو داده اند و از هفت آب کر گذرانده اند بعنوان قهرمان به نمایش میگذارند .

مردم را درخیابانها به تیر میبندند تا یک مفتگی بو گرفته درون صدها متر پارچه سیاه را بعنوان قهرمان ونمونه نگاهدارند گمان میکنم هر کس از یکصد متری او رد شود بوی گند خفه کننده اورا احساس میکنند همه بو گرفته اند دنیا بو گرفته است بویی که هیچ عطری وهیچ مشکی قادر نیست تا انرا خوشبو سازد رودخانه ها ابهایشان کدرو بد بو د ریاها متعفن اقیانوسها گل الود دیگر رنگ اسمانرا نیز درهیچ کجا نمیتوان دید.


تها خاطره های خوب را درون یک جعبه در گوشه ذهنمان نگاه داشته گاهی آنهارا نشخوار میکنیم . عشقهایمان رویایی ومصنوعی واز پشت شیشه ها ی کدر ومات  اسباب بازیهایمان که هرکدام حد اقل ده بیست تا ازآنرا درمیان خانه داریم وبا انها باز ی میکنیم عروسکهای چشم ابی که چشمانشان بهم میخورد ومیخوابید گم شدند قطارهایی کوکی که وی ریلها می غلطیدند و ما آنهارا راستی میپنداشتیم گم شدند 

همه چیز ناگهان .بی صدا گم شد درعوض هزاران سوپر برایمان سر هر چهار راه باز کردند  با گوشتهای  های مانده مصنوعی تخم مرغهای ساخت چپن مرغهای مصنوعی ومیوه های رنگ شده را در یک ردیف چیده نان نیز گم شد چیزی که امروز میخوریم تکه ای خمیر باد کرده ونپخته است /

بلی ژولیت کررگو متعلق به دوران خوب وخوشبختی ما ودنیا بود وما میپنداشتیم که مردان  بزرگی درراهند تا دنیا مارا بهتر بسازند نمیدانستیم  ناگهان  سر وکله مردی از درون گاراژ خانه اش با یک وسیله آتش زا به میان می جهد ودنیارا  بین خود ورفقایش تقسیم میکند حتی سر  نوشت سلامتی ما نیز در میان دستهای او میباشد .

دیگر لازم نیست نبردی  را شروع کنی ویا آغاز کرده به پایان برسانی در نیمه راه گم میشوی .امروز همه یک گله وهمه از یک چراگاه  تغذیه میشویم  معلولان ارباب میشوند وانسانهای بزرگ در زندانها وسیاه چاله ها  مدفوند  اروپای تمیز ومعطر مامانی تبدیل به زباله دانی پناهندگان شده است وامریکای غول پیکر دست آویز مشتی چپول نیمه دیوانه ومست ومعتاد بچه باز . 

وموا د مخدر وخون نوزاد  غذایی است که میتوانیم مصرف کنیم همه نوع آن در بازار موجود است حتی درمیان خمیر دندان وصابونی که دستهایت را با ان میشویی . دیگر  هر چه بود تمام شد  .

کمی رنگ بر چهره بیمار جهان باقی است که آنهم زیر لگد این چهار پایان  له   شده از بین خواهد رفت .

پایان

ثریا ایرانمنش . 25 سپتامبر 2020 میلادی / اسپانیا

 .





چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۹

تندیس عشق

" لب پرچین "  ثریا ایرانمنش  .اسپانیا 

تو گوهر بین واز خر مهره بگذر/ ز طرزی کان نگردد شهر وبگذر 

چو من ماهی کلک  آرم به تحریر / تو ا زنون والقلم  می پرس تفسیر 

اگر بخواهم  تندیس ترا بسازم از کدامین  چهره های عالم میتوانم وام بگیرم ؟ از داود  میکل انژ / از آپولون ویا  ...ا زخودت ؟ 

تو نیمه منی  همیشه من ترا نیمه قامت دیده ام  وهمیشه در ارزو ی دیدار تو به سر زمینها سفر کرده ام  هر گز ارزویم از این فرا تر نرفت  غیر ازان حصاری که دورخود پیجیدم وترا نیز با خو به آن قلعه بردم  با تو سخنهای سر بسته گفتم  از معاشقه ماه با  درخت حرفی نزدم  وهیچگاه درارزوی دیدار ننشستم  وامروز دیگر دیدار نیر است  نوبت ان گذشت .

تنها ازهر کرانه لبخند تلخ  ترا میبینم  ونوش خندت را  تنها یادرا باید گرامی داشت  وتنها  پرتو ناگها نی که گاهی از زیر چشمان روشن توبر جهان تاریک نور میپاشید .

من زیر آن نگاه پنهان میشدم  واز تو سر شار  از جلوه برهنگی تو سخت خوشحال و احساس میکرد م که هردو دراستانه گناه ایستاده ایم  ومستانه به ان لبخند میزنیم  من لبان تشنه ام را برلبان ملتهب تو میگذاشتم  اما تنها دیوار بود وبس  ودستی که برگردن من حلقه خورد بود نوار لباسم بود .

دیدار دیگر دیر است  گاهی اندیشه هایم اتشین میشوند وگاهی تلخ وزمانی مرارت بار  درزندانی که برایمان ساخته اند وکم وکم قلعه خواهد شد وما مانند جانوران درون ان لانه میکنم تخم میگذاریم  وناگهان درفروغ لاجوردین اسمان به پرواز در خواهیم آمد مانند یک پشه  - تنها بتو می اندیشم .

زمانی فرا میرسد که اروزی دیدار  تو مرا به مرز دیوانگی میکشاند  وزمانی فرا میرسد که دیدار تو مرا به غضب دچار میکند چگونه مانند یک پروانه 

 آهسته آهسته به قلب من چسپیدی وبه درون رفتی ودرآنجا تخم گذاشتی خود پرواز کردی اما جای پایت هنوز مانده است زمانی ارزو میکنم منهم پرواز کرده  میان بازوان عریان تو پنهان شوم  ویا درمیان ا ن گیسوانی که مانند مار چهره ترا پوشانده اند .

از کدام انسان زنده دنیا وام بگیرم نا تندیس ترا درخیال بسازم وبه ستایس ان مشغول شوم 

دیراست وبسان رودکی باید بگویم که : مرا بسود وفروریخت هرچه دندان بود .

وزمانه  چالاک وار  وماهرانه هر چه را که داشتم  به تاراج برد  .

تنها لبان خونین من  ودهانی تلخ  خالی از هر شهدی  در ارزوی  جستن آن درددانه است  که بجای خود بنشانم وبه روی تو لبخند بزنم  لبخندم امروز اندوهگین است .

حال دراین اطاق کوچک با ایوان بلندش  راهی به باغ خاطره ها یافته ام   و به دور از هر هیاهویی حتی غربت را نیز فراموش کرده ام وطن من میان باروان توست درانجا احساس ارامش وامنیت میکنم میلی به دیدار اقیانوسها و دریاها و رودخانه ها  و جنگلها ندارم . رودخانه عشق درمن جاریست  ومن همچنان زمزمه کنان برایت خواهم خواند مانند رودی آرام .

روان را با خرد  در هم سر شتم  / وزان تخمی که  حال بود کشتم 

فرح بخشی در این ترکیب پیداست  / که نغز شعرو مغز جان اجزاست ...... بزرگ مرد شاعر حافظ شیرازی 

پایان 

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 23 سپتامبر 2020 میلادی برابر با دوم مهر ماه 1399 خورشیدی !!!!




 
 

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۹

همزاد گمشده


 " لب پرچین " ثریا ایران منش . اسپانیا !
-------------------------------------
با خویشتن میروم  بسوی این غریبستان 
من میهمان چند روزه  در انتظارم 
کز من خبر  گیرد آن یار -
که  اهنگ برگشت ندارد

روز گذشته باخبر شدم یکی دیگر از  یاران  به سرای باقی شتافت وچه بی خبر ! زنی بود بزرگوار پزشکی حاذق نویسنده  ای توانا ومترجمی درستکار وسالم .
درسکوت  کارش را انجام میداد وغیر از جمعی از یاران ودوستان کسی  نه اورا میشناخت ونه او چندان میلی به خود نمایی داشت .

حال تنها یکی دیگر باقی مانده در گوشه لندن یک شاعره بزرگ که نه کسی طالب شناسایی اوست ونه او مبل داشته ویا  ودارد تا دراین بازار خود فروشان خودی بنمایاند  هنوز ترانه هایش ورد زبان است  مردم میخوانند بی آنکه بدانند گوینده این کلمات زیبا وپر ابهام کیست .

نخوابیدم شاید بیشتر از دوساعت نخوابیدم . گریستم . وبا دلی که با این وآن هست سخن ها داشتم  چهره عوض کردن بسیار آسان است  اما خودرا خوب پنهان کردن بسیار سخت است خیلی سخت  باید دراین بازار مصنوعی بنوعی خودت را بطور مصنوعی رنگ کنی و بفریبی ودیگران را نیز فریب دهی .

حال کرمک های دیروز تبدیل به مارهای زهر آلود شده  ومارها مبدل به اژدها وتو همچنان پیاده دربیابانها با پای برهنه در میان خار مغیلان راه میروی وهنوز درسینه آتش مهربانی وراستین آن بزرگ مرد را میپرورانی  اندیشه پاک / کردار پاک/ رفتار پاک  /که امرو زدیگر خریداری ندارد در این لجن زار که بوی تعفن آنها تا هفت اسمان رفته است .

تمام شب بیدار بودم و با شدت میل را درون کاموا فرو میبردم  ویا چیز ی را میافتم تا بخوانم چند بار میشود یک کتاب را دور زد ؟ اندیشه ایم پرواز کردند به دوردستها  در میان  جانورانی که لباس انسان پوشیده ودرکنارم راه میرفتند ومن چه ساده دلانه این گرگ هارا میش میپنداشتم وبه انها علف میخوراندم درحالیکه آنها در انتطار پاره کردن من بودند طالب گوشت وپوست واستخوان من بودند .

حال امروز دراین شهر بیگانه درمیان مردم بیگانه چگونه میتوانم دل را آرامش ببخشم از هر حرکت تو برداشت زشتی  را میخوانند رویاهای ترا مبدل به حقیقت میکنند وترا درمیان ان رویاها به لجن الوده میسازند تا خودشان براق بمانند فریب میدهند تواب شده اند .

امروز اول ماه خزان است ومن عاشق خزانم که آنرا فصل عاشقان نام نهاده ام  حال جرئت ندارم درباره  یک رویا بنویسم چرا که فورا تبدیل به تکه سنگ حقیقی شده بسوی خودم پرتاب  میگردد.

حال باید کلماترا از آن پیر توانا  وام بگیرم  ودر خاطر خود آنهارا مرور کنم  من نیز میتوانم پیکر تراشی باشم  واز کلمات یک تندیس بسازم بشرط انکه آن تندیس را دراب لجن غرق نکنند وآنرا نابود نسازند .

اگر مینوشتم "وان یکاد "  فورا یک معلم ویک دانشمند میشدم ویا ا"لذین کفرو" ودرکنارش میگذاشتم بشقاب انجیر دمرو فورا کاتب و ونویسنده ای بزرگ میشدم  من تنها ازعشق نوشتم  درخیال  کسی را ساختم وبراو عاشق شدم عاشق ساخته دست خودم که وجود اثیری داشت موجودیت نداشت .

چه درد اور است که زبان ترا نفهمند وبیانت را نادیده انگارند  شاید اگر از محله جنوب شهرپایتخت   بلند میشدم   اعتباری میداشتم  چرا که امروز انها هستند که سلطانند  نه نوکیشان تازه مسلمان شده به زورشمشیر  وپایبند عقل وخرد ودانش  واعتبار اجداد خویش .

چه بسا من هنوز در بامداد خردسالی خویش زندگی میکنم ومیل ندارم بزرگ شوم ودرمیان " بزرگان " !!! جای بگیرم تر جیح میدهم کودک باقی بمانم 

اما مشگل  است  جوانییم  را که به خاک خون کشیده ام فراموش کنم  خاری است که مرتب درپشتم فرو میرود فریبی که جوانی مرا دزدیدوعشق را درقلب من به خاکستر مبدل ساخت .
حال به دنبال آن دورانم درمیان خاکسترها ی کهنه به دنبال آن نگینی  هستم  که بر دست داشتم نامش عشق بود .
تندیس را ویران کردم  واز آن خانه های کوچک وتهی که نامش عقل و شعور است خودرا بیرون کشیدم وگذاشتم تا انها درخیال خود باقی بمانند وتکیبرالصلات بخوانند . شاید در شهر شیر و انگبین جایی را یافتند .
 پایان 
ثریا یرانمنش . 22 سپتامبر 2020 میلادی  برابر با اول مهر ماه 1399 خورشیدی  ........وبیاد زنگ مدرسه دران روزها !





دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۹

تو که گفتی ...×

 

" لب پرچین" ثریا ایرانمنش . اسپانیا !

-----------------------------------

زمانی که همه نتوانند  - سهمی یکسان از زندگی بردارند 

 زمانی که دیگر نمیتوان  درکنار یکدیگر زیست 

زمانی که  روشنی ها رو به تاریکی میروند 

 وما همه پشت پنحره هراس 

 - ایستاده ایم 

 دران زمان میتوان گفت : بایست 

 که این نیست سر زمین موعود 

 این همان جهنم است .

تا انتهای آسمان بیرنگی وگاهی سیاه است 

 مبارزه ها دشوا رتر میشوند 

 وهمه تلاشها بی نتیجه 

زندگی هم نه تعهدی بما دارد ونه 

پاداشی بما میدهد 

تنها باید بایستیم  وهمه سر گرم هیاهو  آنهم هیاهوی بی نتیچه  مرگ است  که با بوسه نوازشگر خود آهسته اهسته بسوی ما میاید 

 وبا ریسمان ابریشمی نازکی گلوی مارا میفشارد وما به آغوش او پناه میبریم .

زئدانی کردن فاز دوم در راه است  واین بار جدی تر هیاهو ها بی نتیجه اند  تنها با نشستن وگوش دادن به اراجیفیی که به حلوق ما فرو میکنند آنهم با قدرت تمام .

دیگر نه از گلزاری خبری هست ونه از بوستانی ونه گلی  ونه نیزاری ونه بویی از عطر خاک وآب  زلال  .

و من در این گمانم که همه مانند درختان کهنسال از درون  پوسیده فرو خواهیم ریخت .

مانند ملتهای کهن  مانند همه ان ملتها که امروز تنها عتیقه جات آنهارا اززیرخاک بیرون میکشند .

مگرمصر به پادشاهی برگشت > مگرایلام روی نقشه جغرافیا دیده میشود  ویا سایر کشورهای متمدن توانستد  دوباره روی پاهای خود بایستند  تنها چندکشور کوچک را مانند خانه عروسک در جایی  دربالاترین نقطه جهان می نشانند وبردگان آنها در زیر زمینها چرخهارا میگردانند تا گندم انها را ارد  کنند وآب را درجویبارهایشان جاری سازند .

 

امید از همه دلها برید دیگر نجات بخشی نیست  وما بادست این نادانان نابود خواهیم شد  رباطها گرد ماراخواهند گرفت ودر موقع  لازم مارا خواهند کشت دیگر خدایی هم نخواهد بود  سالهاست که اورا نیز  کشته اند.

امروز فداکاری ها  اقدام برای رهایی تنها کلماتی هستند که ما آنهار زیر زبانمان مزه مزه میکنیم تا کمی کام ما شیرین شود  وترسوها فرار میکنند. 

او آن ملکه هزرا ویکشب  خوب میدانست که پایه های آن سلطنت روی اب  ایستاده بنا براین  تا توانست  باینسو فرستا د تا امروز در میان پر قو زندگی کند و کودکان کار درزندانها قربانی شوند ویا دربازار برده فروشی فروخته شوند .

بلی او خوب میدانست همیشه لبخندی بر لب داشت نشان از پیروزی و خوشبختی اینده او بود .

پایان 

ثریا ایرانمنش . 21 ستامبر 2020 میلادی / اسپانیا .

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۹

بیخوابی !

 " لب پرچین " ثریا ایرانمنش " اسپانیا / نیمه شب یکشنبه 20 سپتامبر 2020 میلادی !

------------------------------------------------------------------------------------

 بیخوابی زده بسرم گویا گرسنه بودم  شام یادم رفته بود   بخورم یعنی اشتهایی نداشتم  بچه ها ناهار خوردند ورفتند منهم زود خوابیدم !

 به دخترم گفتم ایکاش میشد این دست نوشته ها را یکجا جمع میکردم وبه چاپ میرساندم ! گفت کاری ندارد میدهیم به یک پابلیشر !! گفتم پابلیشرها برای  دولتهای مخصوصی کار میکنند واین  نوشته هارا از میلیون صافی ردمیکنند بعد هم پول  کلانی  میگیرند وکتابهارا بخودم تحویل میدهند !!!

بیاد زیر زمین خانه افتادم  ! آری زیر زمینی ساخته بودیم با یک حمام ودوش اضافی وتوالت  درکنار موتورخانه دستگاه تهویه  برای  این زیر زمین من نقشه ها داشتم اما هفت سال تمام  اثاثیه خانه برادر بزرگ درآنجا انبار شده بود  تاسر انجام رفتند !

دیوارهای آنجارا با پارچه  های قلمکار اصفهان  پوشاندم از متقال  با خر مهره  پرده های زیبایی درست کردم وبه ان اویختم چند تشکچه مخملی با فرشهای کوچک وچند نیمکت ویک میز درگوشه اطاق  که روی آن سماوری میجوشید  این جارا مثلا برای دولتمردان  اهل کتاب وفرهنگ ساخته بودم  نه میل نداشتم مادام دواشتال فرانسویبا  شم وانجا را مرکز امد ورفت  هنرمندان کنم  تنها با جند نفر اخت بود م که اهل شعر موسیقی وکتاب بحث وجدل بودند  ومرحوم نادر نادر پور آنرا افتتاح کرد اما ازهفته بعد آنجاشد معبد دلدادگان مشروب وتریاک وقمار وتخته نرد وخوانندگان ریز ودرشت در کنار دو منقل بزرگ با یک بشقال تریاک سناتوری !

تابلویی داده بودم  به یک خطاط روی بنویسد این بیت را گویا از خاقانی شیروانی باشد : 

این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف / وین نه مسجد که دران بیهوده ایی بخروش 

این خرابات مغان است دران رندانند / از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش !

رفتم بازار بزرگ دریک مغازه عتیقه فروشی مقداری لامپ وظروف وسینی های برنجی کوچک با قندان واستکانهای کمر باریک برای چای  خریدم اما درون  ان استکانها کنیاک سرو میشد !!!

میز کوچکی درکنار  درب ورودی گذاشتم  که  روی ان خاویار ویسکی با لیموترش وکره ونان تست !

انواع واقسام تنقلات پای منقلی که اقا خریده بودند ویک تشک مخصوص هم در بالای اطاق  برای خود انداخته خان وار روی ان با شلوار پیزامه می نشستند....ده دست شلوار پیزامه ازشر کت بخانه امد  برای رفقا !

نادر نادرپور وسایر مترجمین ونویسندگان وشاعران رفتند   جایشان انجا نبود ! درعوض بانو دلکش . عماد رام توکل وهمسرش وآن خواننده کرد وخاتم هایده وگپایگانی ویک بار داریوش امد  من دیگر گم شده بودم درتاریکی بین درب ورودی وکنار پرده مینشستم وبه این جماعت مینگریستم  یکی داشت تخته نرد بازی میکرد دیگری داشت پوکر بازی میکرد سومی داشت تریاک میکشید وبه دولت ایراد میگرفت !!درحالیکه  یک تکه تریاک  باندازه یک کله گنجشک  روی وافورش بود داشت سخن رانی میکر د بصورت پج پچ ...بلی اقا  روستارا صنعتی کردند  بیل را ازدست کشاورز گرفتند به او اسلحه دادند ایشان  دست آخر نوکر مجاهدین شدند .

خانم توکل درمیان یکم ملافه سفید مشغول تریاک کشیدن بودند عماد رام در پشت کتاب رباعیات خیام  یادگار مینوشت وناگهان فراموش میکرد که نام صاحبخانه را  ببرد درخانه من نان وگوشت کوبیده وتریاک میخورد ومیکشید  تملق دیگری را میگفت ! نسیان عارضشان میشد ودست  آخرنامی هم ازاین حقیر میبردند که من ـآنراخط میزدم  دکتر باقر عاقلی . تیمسار دهدشتی درگوشه ای افتاده ازکباب فروشی    ارمنی  نزدیک خانه سینی سینی کباب برگ وکوییده بخانه میرسید من کم کم میرفتم بیرون وروی پله ها مینشستم  روی پله ها بوی عطر گلهای پیچ امین الدوله   پیچیده بود ویک حوض کوچک به شکل ستاره که فواره ای  وسط آن بود هوارا تازه میکرد من  تنها یک تماشا چی بودم  آنسوی حیاط زیر الاچیق درخت انگور یاقوتی وگلهای یاس ودرختان  مروارید ودرآنسو درون باغچه سی وسه نوع گل رز کاشته بودم یکی از آن رزها نامش" رز ثریا " بود که بنام ملکه ثریا آنرا ببازار داده بودنذ ومن تما م روزبه تماشای این گل زیبا مینشستم با چه رنگهای دلپذیری   باز بسته میشد .......کم کم خود رااز ان جماعت  کنار کشیدم ویک خدمتکار شبانه برای این جماعت  استخدام کردم تا خدمت اقایان وبانوان راانجام دهد وخودم درکنار بچه ها بخواب میرفتم از عصرپنجشنبه تاصبح شنبه این جماعت آنجا میخوردندمینوشیدندمیخوابیدند  وصبح شنبه میرفتند تاهفته اینده !!! خانم هایده تنها یکبار به انجا امد وچقدر ان اطاق را دوست داشت اما همسرم بخانه خواهر ایشان  میرفت وتاصبح درانجا به اواز ایشان گوش !!! میداد !

گاهی هم  رفقایی که خبر داشتند دراین خانه محفلی است دسته جمعی هوار میشدند دیگر جای نفس کشیدن نبود یک روز خسته شدم همه چیز را جمع  کردم وروی یک کاغذ نوشتم وبه شیشه زیرزمین  چسپاندم که  این مکان تا اطلاع ثانوی تعطیل است !!! خودم با بچه ها به اروپا رفتیم هنگامیکه بر گشتم دیدم اش همان اش وکاسه همان کاسه  تازه به طبقه بالا و وسط سالن میهمانخانه نیز حضور بهم رسانده اند  وپیانوی دخترم نیزمورد استفاده  رفقا قرار گرفته   جایش عوض شده گویا اشخاصی از ان استفاده میکردند  .

این  پیانو سه پداله بود ومن آنرا از دوستی خریده بودم ودخترم ر ا که تنها پنج سال داشت به نزد استاد معروف موسیقی ملک اصلانیان برده بودم تا ثیلا موسیقی کلاسیک یاد بگیرد    اما خوب ! پاک پرت بودم  وبقول همسرم دیوانه  !!!

دیگر حوصله ام سر رفته بود زندگی یعنی همین ؟  همین ریاها همین دروغها همین چاپلوسی ها .....همین می خوردنها و گفته های بیسر وته وجوک های رکیک  ها وپشت دیگران  بدگویی کردن  وبه دولت ایرادگرفتن  وبقیه را بشکل مضحکی محکوم کردن ؟!کثافتکاری ها  با پولهای باد آورده ؟! نه ! این نبود آنچه را که من میخواستم .

این نوکیسه گان ناگهان به نوا رسیده دیگر خدارا نیز بنده نبودند .

بچه ها کوچک بودند ومن  اجازه  مادام العمر از حضرت والا داشتم که به سفر بروم تنها  وآخرین شاهکارم را انجام دادم همه را گذاشتم وبه اروپا  آمدم دریک آپارتمان  یخ کرد وسرد درشهرلندن . 

روز ی شهبانو برای افتتاح کارهای دستی به فروشگاه فردوسی رفته بود درآنجا صاحب آن کالا که یک اصفهانی هفت خط بود  یک قلیان نگین کاری به شهبانوهدیه  داد ( بعد هم با همان رژیم دوم ساخت ودکانش بزرگتر شد ) منهم یکی را خریدم تنها دلم برای آن قلیان میسوزد امروز درمیان دستهای چه کسانی است > وکتابهایم که بدون اجازه من از کتابخانه ام  به  پایین وزیر زمین  برده میشد  تا اشعار بزرگان را بخوانند وبا نی بنوازند یکی یکی گم میشدند   از آن زیر زمین  تنها همان خط شعر را برایم فرستادند تا چندان غمگین  نباشم  امروز نمیدانم کجاست شاید درون کارتن ها جای دارد .

چیزی از آن اثاثیه خانه بمن نرسید  حتی یک تکه فرش  همه بباد رفت  تنها چند تابلوی مینیا توری بود که آنهارا دراین شهر دزدان از من ربودند  نه چیز دیگری از آن همه مبلمان زیبا که چشم همه را خیره کرده بود  بمن نرسید نمیدانم  کدام یک از مفتخوران آنهارا به یغما بردند ! مهم نیست .

من آن زیر زمین  را برای نشست  ادیبان  و  شعرا و  و   ونویسندگان  ومترجمینی که آنهارا میشناختم ویا هنرمندانی ارزنده  تزیین کرده بودم    که مبدل شد .به .... کافه بهشت لاله زار !!!! تار وتنبور دنبک واواز تخته نرد وپوکر ورقص و خاویار ! وتریاک  زنانی که نمیشناختم وبه همراه مردانشان میامدند مردانی را  که نمیشناختم به همراه  هنرمندان میامدند  . بساط  مفصل واماده بود وآشپزخانه  خوب کار میکرد !!!! هرچه بود تمام شد تنها دلم برای کتابهایم میسوزدوبس . 

پس از  شورش ومرگ همسر برای مدتی کوتاه به ایران رفتم  در یک کنسرت  که در کشتارگاه بر پا شده بود وچند خواننده ناشناس میخواندند واستاد بزرگ جناب توکل  آنجا مینوازیدند !!!! با خانم توکل که حال ملکه روز شده بودند برخورد کردم  ....ا حال شما چطور است خانم ؟ رویش را برگرداند به طرف دودخترش یعنی که من این خانم را نمی شناسم  ....مهم نبود امروز دیگر نوبت آنها شده بود ونوبت شاعران مدیحه سرا ......پایان 

خوابم گرفته !!!!!! بروم شاید شبی خوبم برد / ثریای  بینوا 

شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۹

روح گمشده

"لب پرچین" ثریا ایرانمنش . اسپانیا 

شنبه 19 سپتامبر 2020 میلادی !

-------------------------------

آیا همه ما نابود خواهیم شد -

تا آخرین نفر ؟ -

یا کسی باقی خواهد ماند تا بنویسد-

تمام تاریخ را -

این دوران جنایت و ظلمت را -

وایا خواهد توانست  سر رشته هایی -

ا زاین تاریخ دهشتناک به دست اورد ؟-

ایا کسی میداند چه بر روزگار ما آمد ؟-

آیا باور خواهد کرد ؟-

که اینهمه بدبختی  اینهمه رنج -

از مغز یک دیوانه تراوش کرده است .

واقعا ترسناک بود خیلی هم ترسناک  گویی داشتم یک فیلم ترسناک از کره دیگری را میدیدم . 

گروهی افریقایی تبار به همراه  زنان سیاه پوش ومادران ارشاد در بیابانهای افریقا بر سر  وکله وسینه خود میزدند ویا " زیناب" را میخواندند مادران با چادرهای مشکی آهسته درکنارشان راه میرفتند  وچه بسا قمه ای نیز زیر چادرهایشان پنهان داشتند .

آه ازنهادم بر امد  خداوندا هرچه زودتر ان امام زمانت را بفرست تا دنیارا کونفیکون کند ومارا ببرد .

تمام شب میلرزیدم چه خواهدشد ؟ بر ما چه میگذرد فحاشی نسل جوان این شهر که همه خارجیان را به زیر فحاشی گرفته اند و فریاد میزننند که " اسپانیا متعلق به اسپانیایی هاست بروید بیرون "!!!! کجا میتوان گریخت ؟

نیمی از فرزندان من دراین سر زمین به دنیا امده اند نیمی دیگر در سر زمینهای  دیگری  چه میتوان کرد آن جانوران   خورده ها و ته سفره استعمارهای جهانرا جمع آوری کرده برای خود قدرتی ساخته اند بخیال خود صاحب قدرتند اما بی اندیشه قدرت بدون اندیشه  بی فایده است  تنها حیوانات بدینگونه زندگی میکنند وهمه آنها حیواناتی هستند که بازنجیر کشیده میشوند زمانی سر به درون آخور ها دارند وزمانی کف خیابانها وبیابانهارا لیس میزنند تا رفع تشنگی کنند  با خون جوانان  .

خداوندا ! این دوران وحشتناک در چه زمانی به پایان میرسد  وحشت هر روز بر زندگی ما بیشتر سایه می اندازد  جه بسا اسمان سوگند خورده   که تمام{ ایران} را نابود سازد  از سر تا پای  همه خون میریزد  وهمه جا بر روی ما اسلحه  میکشند  و(کرونا )توهم سهم خودرا مانند طائون میبری.

وآیا کسی زنده خواهد ماند تا تاریخ امروز را بنویسد ویا پاک خواهدشد ! 

حال بروید برای بانویی که مارا باین زمان پرتاب کرد جشن بگیرید  تولدش نزدیک است اورا غرق الماس کنید  جیره خواران همیشه گرسنه  !!!! پایان 

ثریا ایرانمنش . اسپانیا .29 شهریور 1399 خوررشیدی.



جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۹

جایو حایو ووهان حایو


 " لب پرچین " ثریا ایرانمنش . اسپانیا.

---------------------------------------

آن آتش شبانه  که ابلیس بر افروخته بود 

زان پیشتر  که شعله  فرستاده  به اسمان 

 شهر فرشتگان  زمین را فرا گرفت 

ابلیس بار دیگر  باغ بهشت را

با آنش  گناهش تسخیر کرد 

" نادر نادر پور از کتاب "زمین وزمان " 

بهر روی  شهر فرشتگان ودرانسوی دیگر شهر بردگان  درمیان آتش وسیل وطوفان میلرزد ودیگر کسی بفکر طقل سر راهی که درمیان طوفانی وحشتناکتر وسیلی خانمان بر اندازتر  دارد جان میدهد ! یعنی سر زمین پارس ! نیست .

همه دچار مرگ روحی شده ایم قبل آنکه با مرگ جسمی از جهان برویم . ملتی زیر یوغ ستمکاران وعده ای دایره زن ودنبک نواز دورشهر ها میخوانند" اسوده باشید که شهر درامان ست "!

وما  یعنی آن گروهی که دل در گرومهر وطن دارند به تدریج ذوب میشویم  هنوز عده ای خیال میکنند با آمدن آن شه زاده  دوباره فورا بر میگردیم به دوران شادی وبیخبری  پدر ایشان درحالیکه نمیدانند  دونسل جان کندند نا این مردم را  وسر زمین را به انها بشناسانند ناگهان دیوی از راه رسید وهمه چپز را فوت کرد به هوا فرستاد وهمه بر گشتند  به قعر جهنم .

ای دست خدا که بت شکستی / بر مسند جد خود نشستی !!! حال سراینده این  ابیات درون گوری فاخر به  برزگی گور حافظ شیرازی خوابیده است  دیگر برایش مهم نیست که سر زمین اجدای او بر باد رفت .

امروز این بچه نیمه دیوانه   وولگرد دیروز که با بلندگو دور بیمارستانی  که آن بیمار وشاه ایران   درآن داشت جان میداد ونگران حالش بود طلب جسد او را میکرد امروز با کت وشلوار  دوخت ارمانی وریش وسبیل  تر وتمیز موهای ژل شده  پیراهن سپید اهار دوخت  فلان  دارد مملکت را که گویی میراث پدریش میباشد به ثمن بخش به آن کمونیست دایم العمر میدهد  برایش نه ملیت مهم است نه انسانیت ونه خون اجداد وابادی چون نداشته  ریشه نداشته  علفی خود رو درکنار دیوارهای قلعه شهرنو رشد کرده است وبعدها  با کمک آنهاییکه ...... با بورس تحصیلی به امریکا رفت تا نواقص زندگیش را بر طرف کند نه انکه تحصیل کرده به خدمت وطن دراید  حال بی آنکه کلامی  از میهن پرستی بداند با ان چک وچانه رقت آور وچندش  آورش با آن خنده های که نیش ماررا بیاد انسان میاورد  برایمان چینی حرف میزند ملت ایران را میکشیم  ملتی دیگر را جایگزین میکنیم  این اولین وآخرین حرف ماست برای همین هم هست که پشت ووهان ایستاده ایم تا آن میکرب مرموز را به جان ملت بدبخت و بیخبر ایرانی بیاندازد .

دراینسو ما  وآنهاییکه میدانند و نمیتوانند سخنی  بگویند با مرگ روحی کم کم به تحلیل رفته واز عمودی به افقی ختم خواهیم شد .

مردی را میشناسم که رو ی سر زنده شاداب   دارای یک اتومبیل شیک / یک کاروان کار بزرگ / دو موتور سیکلت / واندیشه هایی پر بها وگرانبها همه نوع موسیقی را میشناخت همه کشورهای جهانرا دیده بود( غیرازامریکا ) جزء به جزه دهاترا میشناخت سخت پایبند اصول وقانون سر زمینش بود امروز درگوشه خانه نشسته تنها عشق او سیگار کشیدن است وبس ! وهمه آنهایی را که  روزگاری  دوست داشت درکنج گاراژ خانه اش خاک میخورند !گاهی درمیان  اینرنت ها به دنبال کپی یک موسیقی قدیمی کامل میگردد وانرا بارها وبارها  میشنود او به مرگ روحی دچار  شده است او میداند درسر زمین من چه ها گذشت و چه ها میگذرد نه دلداریم  میدهد ونه حرفی میزند تنها از روی ترحم نگاهم میکند .

من مسافر هنوز چمدانهایم  را باز نکرده ام  میل دارم به شهری دیگر بروم جایی دیگر بروم اما اجازه نیست ازخانه ام تکان بخورم از فروردین ماه تا امروز من تنها یک بار آنهم برای خرید کفش بیرون رفتم .دیگر میلی ندارم بیرون بروم میلی به دیدار آدمها ندارم میلی به خرید ندارم میلی به غذا ندارم همه امیال و ارزوها در دلم مردند.  به زندانم خو گرفته ام / منهم به مرگ روحی دچار شدم .

از راهروهای خانه ام میگذرم بی آنکه چراغ را روشن کنم  سپس به خود میگویم که زندانها همه راهروهایشان تاریک است و ترا به سردابه راهنمایی میکنند .

راهی به غیر ازاین نمی  شناسم   که ناگهان نیمه شبان همراه  کاروان بدرقه راه ابدی شوم مانند همان حریق ودود شده بر آسمان شهر نقش بندم .

خیلی سعی کردم از برابر ین آتش سوزان بگذرم اما گویی دامنم را گرفت وشعله هاا تا مغز استخوانم رسیدند .

دیگر فریاد زدن مباهاتی ندارد .

پایان 

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 18 سپتامبر 2020  میلادی .


پنجشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۹

دلم گرفت ای نازنین

 " لب پرچین" ثریا ایرانمنش  اسپانیا /

دل رو  رو همان خون شد که بودی 

بدان صحرا و هامون شد که بودی 

در این خاکستر هستی چه گردی 

در آتشدان  و کانون شو که بودی 

نمیدانم خبر چه بود ! خواب آلوده  بودم چند کلمه در ذهنم نشست  خبر از جایی آمده بود که می پنداشتم دیواری سخت وآهنین است اما گلی بود . انرا  دلیت کردم پاک کردم تنها چند کلمه درمغزم میچرخد منظور چی بود وکی بود /

هیچ  ! گمان میبردم میان چند انسان میگردم  اما مشتی گوساله با کلمات رکیک وکثیف  درسهایی که تازه از قبل  دنیا اسلام ناب  آموخته اند . دیگر چیزی نداشتم بگویم .

حال میبینم روی صفحه فیس بوک یا ازعشق وعاشقی های بی حد وحساب سخن میرود ویا از مناظر دلپذیر وگلهای  رز ! دیگر هیچ /

به هر روی   دیگر چیزی برای ما نمانده تا از ان حرف بزنیم به همین دلیل به دنبال قربانی میگردیم وتا یک قربانی گیر اوردیم مانند  سگهای گرسنه باو حمله میکنیم یا قهرمانش میخوانیم از او بت می سازیم ویا اورا میکشیم ونابود مبکنیم  حد و مرز مشخصی نداریم همه روانی شده ایم..

 امروز نوه بزرگ پسری من راهی دانشگاه و شهر دانشگاهی  خود شد دلم برایش تنگ میشود اما سرانجام کبوتران یک یک پرواز میکنند  نمیتوان آنهارا درون لانه ها محبوس ساخت .

بنا براین من غیر ازهمین صفحه که  شنونده بی ضرر وپر احساس من است ویک صفحه فیس بوک دیگر چیزی ندارم همه را بستم  حوصله ندارم  آخرین باری که به ایران رفتم جو عوض شده ومردم را دیدم میبایست درس بزرگی برای من میبود  اما با ز آن حس هم خاکی وهمدلی مرا رها نمیکرد به دنبال کسی بودم  تا پا به پای هم سخن بگوییم  شعر بخوانیم موسیقی گوش کنیم  از موسیقی حرف بزنیم حال دیگر موسیقی هم نیست گویا این هرزه نیز درهمه جا حرام اعلام شده هرچه روی پرده میاید همان قرو اطوار های زنان مردان  گذشته است  که دیگر همسن بابا وننه من شده اند ! راستی من چند سال دارم ؟ کمی از سی هشت سال بالاتر !!!!

 خوب تقصیر من نبود زود شروع کردم  ! 

شب گذشته بیاد یک متینگ خصوص همسر مرحومم افتادم . یک شب بمن گفت لباس بپوش با چند نفر از دوستان قدیم قراردارم منهم مانند همیشه امل وار یک بلوز ویک سارافون پوشیدم با یک کت  روی آن ورفتیم به یک هتل معروف  راستش  یادم نیست کدام هتل !  بهر روی مارا به یک اطاق راهنمایی کردند  هنگامی که  وارد شدم چهار مرد المانی ویک ایرانی را دور میز دیدم  اما از زن خبری نبود دربان به اهستگی کت مرا گرفت و صندلی مرا کشید تا بنشینم من نشستم شام آوردند مشروب اوردند همه به المانی حرف میزدند  ومن ساکت نشسته بودم تنها یکی از انها با انگلیسی از من پرسید بچه هم دارید ؟ گفتم بلی ! 

گفت خیلی جوان بنظر میرسید ! تشکرکردم  سخنان رانی ها با اخرین جرعه کنیاکها تمام شد وما بخانه برگشتیم از ان تعجب داشتم که چگونه امشب طرف پاتیل نشده بود ! 

  چند ماهی گذشت  من دریک دهکده بالای تپه با بچه ها مشغول سروکله زدن بودم واو د رآنسوی شهر مشغول تدارکات اولین کاری که کرد یک زن روسی کت وکلفت را بعنوان سکرترش بر گزید خوب 11 همه جا با او میرفت درهمه میهمانیها  ودوره های اداری واگر کسی سوال میکرد همسرتان کجاست  درجواب میگفت او بچه دار است ومواطب بچه ها  آنها هم خیال میکردند من یک زن چادر ی کت وکلفت وگنده که رویم را  سخت گرفته ام وحاضر نیستم درمیهمانیهای اداری شرکت کنم !! 

خوب  ایشان مدیر کل شدند  آنهم بطورناگهانی اگر اسلامیون نیامده بودند چه بسا وزیر دارایی هم میشدند!!!!بیا دآن صلیب شکسته روی بازویش که خالکوبی شده بود وروی مچ  دست راست او سه نقطه بطور منظم رسم شده بودم وهرگاه از او میپرسیدم اینها چیست میگفت درمدرسه با خود کار آنهارا خالکوبی  کردم .

چه خوب شد که من همه اموال این جناب مدیر کل را گذاشتم وبا یک چمدان لباس وکتاب راهی فرنگ شدم .دیگرهیچگاه به آن خانه برنگشتم تا بقیه لباسها ویا کتابهایمرا بیاورم دوهزار جلد  کتاب داشتم !!!! شوخی  نیست انواع واقسام دیکشنری ها حتی قران به زبان انگلیسی وتمام نوشته های مرحوم شجاع الدین شفاع را وروح القوانین  منتسکیو را !!!! فلاسفه قرون هیجدهم  و چهاردهم !دیوان  تمام شعرای قدیم وجدید ......!حتی  کتاب امام جعفر صادق رانیز برایم کادو آوردند!!!!

حال دراین گوشه چند بچه جقله تازه به دوران رسیده وچند بروشور خارجی را خوانده برای من فیلسوف دهر شده اند دلم تنها برا ی کتابهایم میسوزد  شاید توانستم یکصد جلد انهارا کم کم بخواهم تابرایم بفرستند همه رفتند گم شدند مخلوط با کتابهای دیکران شدند ومن مانند مادری درسوگ آن کتابها گریستم .حتی بیاد دارم زمانی دکتر" باقر عاقلی "که مدیر عامل فروشگا ه شهر وروستا بود با من بحث میکرد ومیگفت میخواهد یک کتابفروشی باز کند تا پسرش را درانجا بگذارد  و طالب مقداری  از کتابهای من بود به ایشان گفتم نه !!! نه فروشی نیستند فرزندان منند. 

حال با بغض باید بنشینم  تا مردکی  مفنکی ازدرون پنجره اشپزخانه اش برایم قصه حسین کرد را بخواند .

واین بود سرگذشت ما . اقای محترمی که برای من پیام فرستادید من خود یک مردم یک مرد پر قدرت  نه از جنس شما نامردان / پایان /

ثریا ایرانمنش . 17 آگوست 2020 میلادی . اسپانیا .




هوا سخت دلگیر است


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

گلبن عیش  می دمد  ساقی گلعذار کو 

باد بهار می وزد  باده خوشگوار کو 

هر گلی زگلرخی یاد می کند ولی 

گوش سخن شنو  کجا  دیده اعتبار کو ؟......." سعدی ؟

برهنگی انسانها چه زشت است وچه سیاه  گاهی بهتر است که با هجوم افکارمان آن برهنگی را بپوشانم وبر تنشان لباسی از انسانیت بپوشانیم

یا همان بهتر که همیشه سیاه پوش باشد با رنگ سیاه زندگی  کنند چرا که دنیارا سیاه مبینید هر چه را که به میلشان نیست  رنگ انرا عوض میکنند گردی از خاکستر سیاه روی آن میپاشند میل دارند ترا نیز بشکل خود درآورند .

همه غیب گویند وهمیشه اینده را در پیش دیگران می بینند  خود درشب زندگی  میکنند وآن فروغ درخشانی  را که برپیشانی دیگری نشسته  میل دارند روی انرا نیز رنگ به پاشند  ویا انرا نادیده می انگارند .

شب انها بی پروا وبرهنه است  زندگیشان برهنگی است از سرما بخود میلرزند اما ازپوشش دریغ دارند 

برهنه بودن بسیار سوزان است وانها میل دارند بافشار وزور  خودرا به سیلاب برسانند بخیال آنکه خود نیز سیلابند  اما  رودخانه ای خشک بیش نیستند .درکنار یک برکه بو گرفته  ولبریز از جانوران !

غرور دروغین انها نیز بر این برهنگی  می آفزاید  آن سادگی درخشانی که دیگران دارند  ونامش برهنگی روح  زلال آنهاست  درانها دیده نمیشود  آنها میل دارند  ترا عریان کنند ومانند قبیله آدمخوارن دور تو بگردند  وبر طبل ریا بکوبند .

 و... تو بیهود به دنبال  کسی میگردی که جفت تو باشد !

حال تنها به شعله های شمع ها بنگر  بی انکه ترا بسوزانند بتو ارامش میدهند به شعله ای بنگر که از درون ارام تو بر میخیزد .

بهر روی تو دراین دنیا تنهایی یگانه به دنیا امدی مانند خود خدا  ویگانه زیستی  با قدرتی خداوندی ومبارزه کردی با جانورانی که از هر سو ترا احاطه کرده بودند حال از زخم چند پشه بیمار در یک برکه الوده نباید دردی بخود راه بدهی .

به این حقیقت ژرف عمیقا تن بسپار .

هوا بس  دلگیر است و سیه  پوشان در راهند همه نقابی بر چهره دارند اگر ان نقاب را برداری چهره کریه وجذامی انهارا خواهی دید .

هیچ نوری دراین تاریکی نمی درخشد  تنها شمع خود ا به دست بگیر وبا شعله زیبای ان راهت را ادامه بده .

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست / ای دم صبح خوش  نفس  نافه زلف یار کو ؟

پایان 

ثریا ایرانمنش / 17 سپتامبر 2020 میلادی برابر با 27 شهیورر 1399 خورشیدی. اسپانیا .





چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۹

بی تو اما!!!!..


  ثریا ایرانمنش " لب پرجین" اسپانیا 
اشعاری از حمید مصدق . تقدیم به کسیکه دیگر نیست  واین کتاب رابمن هدیه داد!

چه شبی بود و چه فرخنده شبی !......
درمیان من وتو فاصله هاست 
گاه می اندیشیم 
تو به لبخندی میتوانستی این فاصله را برداری 

تو توانایی بخشش داری 
دستهای  تو توانایی آنرا دارد
که مرا زندگی  بخشد 
چشمهای تو بمن آرامش می بخشد 
 وتو چون مصرع شعری زیبا 
سطر برجسته ای از زندگی من هستی 

بی تو خاکستر خاموشم 
نتپد دیگر در سینه من - دل یا شوقی 
نه مرا بر لب بانگ شادی 
 نه خروش
 

من درحال کاهیدنم 
اه .....
 چه کسی  خواهد دید  مردنم را بی تو ؟ 
بی تو من مردم 

گاه می اندیشم 
خبر مرگ مرا با تو چه کسی می گوید ؟ 
آن زمان که خبر مرگ مرا 
از کسی می شنوی  - روی ترا 
 ایکاش میدیدم 
 شانه بالا زدنت را 
بیقید  
وتکان دادن دستت را که  مهم نیست زیاد 
 وتکان دادن  سر راکه..... 
 عجب  عاقبت مرد ؟ افسوس
کاشکی میدیدم 
ثریا / اسپانیا  چهارشنبه 26 شهریور 1399 خورشیدی 

انقلاب فرهنگی من


 " لب پرچین" اسپانیا !

نیمه شب دیشب  دست به یک انقلا ب فر هنگی زدم !!!هرچه فضا ی مجاز ی داشتم دلیپت کردم از اینستاگرام تا 

یوتیوب .....

 مرگ این مرد  وان قهرمان بد جوری روی من اثر گذاشت اما من تنها به مادرش تسلیت گفتم ودرپنهانتی برایش شمع روشن کردم وگریستم  ظاهرا یک گوشت قربانی بود برا ی همه آنهاییکه صاحب تلویزیونهای معلوم الحا ل ویا پنجرهای کوچکی از درون مطبخ خانه شان مشت هارا گره میکردند  وهوار میکشیدند

احسا س کردم مشتی گرگ گرسنه روی جسد او افتاده وهریک تکه ای را بر ای خود بر میدارد  حالم چندان خوب نبود  نگران بیماریم بودم واینکه دراین برهه از زمان باز مجبور نباشم راهی بیمارستان شوم ....

دچار سرگیجه شدید وتهوع بودم واین موضوع  بیشتر حال مرا دگرگون ساخت .  به درستی جایی را تمی دیدم وکمتر میخواندم  تنها مشتهای گره شده وفریادهای  بیهوده  را میشنیدم   جناب والاگهر فرمایش میفرمودند از سویی دیگر حصرت امام زمان غایب و مریم مقدس  جوانان را به شورش دعوت میکردند ودرجایی دیگر راه وروش کشتاررا نشان میدادند ....وآن دومرد تازه وارد یکی  با یک ریش بزی چد رنگ ودیگر همانند یک هرکو.ل با نوک زبانی ویک تی شرت تنک داشتند فرمایش می فرمودند  بقول  معروف  اسب سوار بی تفنگ فایده ندارد 

دل آشوبه داشتم نیمه شب بلند شدم اینستاگرامم بکلی لبریز از  آدمهای ناشناخته بود دوربینم مرتب کار میکرد همه را به مرکزشان پس فرستام وعطای آنهارا به لقایشان بخشیدم ..

تمام روز گذشته سر گرم تماشای بر نامه های لوسیل بال بودم حتی حال نوشتن  نداشتم برای کی مینویسم برای چی ؟  تنها گاهی خاطره ای را بیاد میاورم ویا چیزی دراندرونم میجوشد آنرا روی این صفحه میاورم نه برای فروش وتجارت بلکه برای خالی کردن خودم وجلو گیری کردن از ریزش اشکهایم .

که به کجا میرویم ؟ وطن وطن پرستی تمام شد خاک را دیگر نباید بویید بوی خون میدهد  ودیگر درخت ویا نهالی درانجا سبز نخواهد شد بجای آنها تیرهای آهنی وفولادی  مجهز به انواع واقسام دوربینها سر به اسمان میکشند تا مارا درون خانه هایمان کنترل کنند چند  بار به توالت  میرویم وچه چیز را میخوریم وچه گفتگویی را انجام میدهیم وایا حاضریم برده وار هرچه را که میگویند انجام دهیم بدون هیچ اراده شخصی ؟ اراده های درهم خواهند شکست  کنترل ما از راه دور صورت میگرد مغزمان مجهز به انواع واقسام چیپها خواهد شد دیگر مشتی روی هوا کره نمی خورد ودیگر کسی برای سر زمینش مویه نخواهد کرد و دیگرکسی به اوای موسیقی گوش فرا نخواهد داد از همین حال موسیقی ها هم فروکش کرده اند  هرچه هست تکرار گذشته هاست  چند بار میتوانی توسکا را ببینی ویا مادام باتر فلایرا ویا اداژیو را  انرا هم ویران کرده اند تکه تکه با پیانومینوازند .

تالارهای موسیقی تبدیل به درمانگاهها شده  وکلیساها تبدیل به موزه خواهندشد وجسد های ما درون اسید بصورت محلولی رنگین درون لوله ازمایشگاهها جای خواهد گرفت دیگر انسانی  بر روی زمین باقی نخواهد ماند .

تصمیم دارم بر درخت کریسمس امسا ل یک ماسک بگذارم تنها ارایشی که میکنم همان است پوزه بندها هر روزکلفت ترشده وقیمتی تر وبا زبان بیزبانی بما میگویند که دهانت را ببند .

و در این زمان است که باید مرگ را فریاد زد  قبل ازانکه اسیر شوی ..پایان 

ثریا ایرانمنش .اسپانیا 16 سپتامبر 2020 میلادی برابر با ؟ 26 شهریور 1399 خورشیدی!



دها جحل شده

یک خاطره

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا

=====================

بیا ددارم دران روزگاران در شبهای  قدر  ویا احیا ء آنهم بخاطر مادر که روزه میگرفت  غذای مفصلی می پختم  با حلوا وصندوقهای میوه وزولبیا  وبامیه  سوار ماشین میشدم ومیرفتم به محله ای بنام حلبی اباد !!!!! ( ان جارا هم هم دوستی بمن معرفی کرده بود  که برو وببین چگونه  شهر ما دوقسمت شده است)در  دهکده  خانه ما درمحلی که مینشستیم نیز یک گورستان کهنه متروک بود که به انجا نیز میرفتم وبه مردم آنجا غذا میدادم مهربان بودند امادرحلبی اباد روزی نزدیک بود مرا با ماشینم چپه کنند  فورا به خانه برگشتم   میلرزیدم کار بدی که نکرده بودم  !راننده ای داشتیم باو گفتم چرا مردم اینگونه با من رفتار کردند >  چیزی نمانده بود مرا بکشند .

نگاهی با بازوان عریان بلوز و شلوارم انداخت و گفت  اولا  شما با این قیافه رفته اید باید لباسی پوشیده تر بر تن میکردید  ویک  روسری هم بر سرتان می انداختید یا شالی بهر حال آنها  وضعشان با بالای شهر فرق میکند  !  بیاد سکینه خانم  کارگرم وشوهرش ابراهیم وخانم کوچک افتادم که دورخانه شان حصیربسته بودند تاهمسایه ها انهارا نبینند !!!  انها در محله اخر میدان ژاله می نشستند ! 

بهر روی بار دوم با لباس پوشیده ویک شال  و با دیگهای بزرگ غذا حلوا وبقیه معقولات اما این بار به همراه راننده  رفتم  .ا.وف !مردم ریختند سر  ان بیچاره  هر یک تکه ای را میبرد ومن درون اتومبیل گریه میکردم اولا چرا اینها اینهمه  با خشونت رفتار میکنند وچرا در یک صف نمی ایستند؟  چه توقعی !سپس چشمم به یک دالان بزرگ افتاد به راننده گفتم برویم انجا شاید خانواده ای هم درانجا باشد هنوز مقداری غذا ومیوه وشیرینی درون ماشین مانده بود  . پیاده شدم ورفتم بسوی زنی که یک بچه درآغوش داشت با مهربانی گفتم ایا غذا میل دارید برای افطاری واین نذری است پشتش ر ا بمن کرد وگفت خیر شما دستهایتان همه پر از خون ونجس است ........دیگ برنج را گوشه دیوار خالی کردم میوه هارا بسویی پرتاب کردم جعبه های زولبیا بامیه را نیز به هوا فرستادم همه مرا تماشا میکردند وشاید باخودشان فکر میکردند  این زن دیوانه است . وگریه کنان به درون اتومبیل رفتم  راننده مرا بخانه برد ودرراه گفت : 

شما نمی بایست پیاده میشدید من زبان این جماعت را میفهمم گفتم مگر با چه زبانی حرف میزنند؟  گفت آنها راه وروش مخصوص خودشان را دارند و رویهم رفته با بالای شهر چندان میانه ای ندارند .عده ای اوباشند وباج گیر وعده ای واقعا انسانند فرق میکند !!!......

حال امروز جاها عوض شده من نمیدانم درکجای این شهر زندگی میکنم حتما اینجاهم بالا وپایین دارد امابرای من مهم نیست وتنها یک چیز را از زبان مادرم شنیدم که میگفت ! این جماعت چشم وروندارند اگر لقمه را  با دست دردهانشان بگذاری دستت ترا گاز میگیرند بهتر است که پول این غذاهارا به فقیری بدهی وخودترا هم به زحمت نیاندازی .من این مسئله را در باره  شاه فقید دیدم دیگر لزومی ندارد از فرهنگ پربارمان سخنی بگویم .

حال امروز برای چه کسی نوحه بخوانم برای چه کسی افسانه بگویم جاها عوض شدند بالای شهریها فراری ویا به سرای باقی رفته اند  وپایین شهری ها بالانشین شده اند فرهنگشان که عوض نشده  مانند دهاتی هایی که به تهران  می امدند لباس های گران قیمت مزونهای معروف را می پوشیدند اما هنوز افکارشان دور بر هما ن زادگاهشان  میگشت بادست غذا میخوردند و,عارق بزنند وخلال را درون دندانهایشان سر سفره به حرکت در میاوردند  حال آدم بهم میخورد 

مشگل ما  خیلی زیاد است از همه بدتر بیسوادی  وامروز هم با قدرت این اسلام بزرگ اثنی عشری وسخن رانیهای جناب مولا رائفی پور  به قعر جهنم  بیشعوری وبی فرهنگی سقوط کرده ایم /

 فرهنگهای چند گانه  مشگل سازند  حال یا امام زمتان  با موهای رنگ شده از راه میرسد وبه همراه مریم ماه تابان ویا...... چینی ها خواهند آمد وبما یاد خواهند  دادکه چگونه توله سگهایمان را با پوست زنده زنده سرخ کنیم وبا عرق چینی بخوریم ! پایان 

ثریا ایرانمنش  16 سپتامبر 2020 میلادی / اسپانیا 

سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۹

حنگ پشه با حبشه


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا 

---------------------------------

زمانی که چون آتش  - جوان بودم 

خورشید سرخ صبحگاهان را 

بر قله البرز می دیدم که  می خندید -

دیدار او در چشم من خوش بود 

و زخنده او شادمان بودم  

اما در این صبح غم آلود کهنسالی 

بی آنکه ابری در افق باشد 

چشمم به دیدار  خورشید خندان نیست ........" زنده نام نادر نادر پور از کتاب زمین و زمان "

امروز خورشید تنها پیکر مرا می سوزاند و خاطرات کهن در ذهنم تلمبار شده  بر مغزم فشار میاورند  چه خوش بودیم در آن زمان با همه حسا دتها و زخم زبانها و گفتار بی ادبانه  اما خوش بودیم خبری از اعدامها نبود وخبری  از تازیانه نبود وخبری از کشتار بی رویه دختران وزنان نبود دختران مانندگلهای صحرایی همه خندان و شاداب رو به سوی  اینده داشتند ونمی دانستند  که ناگهان عفریتی بنام مسعود وعفریته ای بنام مترس او همه را به زندان ابد میکشد .

 خبری از فروش بچه های کوچک نبود وخبری از تر وریستهای بین الملی نیز نبود هر سحرگاهان  ماههای روزه داری برایمان صفایی داشت آن اصوات ودر افطار درکنار سایر روزه داران  =

امروز همه چیز به زیر خاکستر رفت پنهان شد گم شد  ودیگر ما بیاد نخواهیم آورد که جانماز مادر چه رنگی داشت از سجاده بعنوان یک زمین شور استفاده میکنیم چرا که مارا بیاد ماجراهای وحشتناک می اندازد .

ما نابود شدیم حال ان جناب مرد ملی گرا با جزوه حاوی عکسهای  وسایل  دفاعی  که حتما یک کارخانه دارآنهارا دراختیار  مبازرین میگذارد ( نه مجانی ) به جنگ  تیرهای جاسنوز سمی آدمکشان حرفه ای برویم ؟ برویم بکشیم یا کشته شویم تا آن کارخانه دار متمول گردد؟ ...

این است راه مبارزه ؟

روزی   آنقدر فریب خوردیم که ماندلای تروریست را خدایگان پنداشتیم واورا ستایش کردیم  وسپس گاندی که قرنها ملت هندرا به سوی بربریت کشاند ونامش را گذاشت مبارزه بدون خشونت با ان لنگ وآن بز وکمونیستها زمان  چگونه از او بهره برداری کردند ومدتی  نیز بر آن سر زمین حاکم بودند.

نه ما هیچگاه یگانه نخواهیم شد  چون یگانه به دنیا نیامده ایم ما قبیله ای هستم  وهر کدام به دنبا ل قبیله خودمان واسب رمیده خود میدویم  وبره ها ی خودمان را به چراگاه میفرستم نه به کشتارگاه /

ریزه خواران درگاه  وفروشندگان  کلمات وگفته ها زمانی  یک پنجره جدیدی را باز میکنند وچرندیاتی را بهم بافته بسوی ما تف میکنند  آنهم با هزینه وما چه سعادتمندانه آن  کثافاترا  ستایش میکنیم  ومی لیسیم وخوشحالیم که نام ما درفهرست آن فروشندگان جای دارد !

برای امثال من دیگر وطنی وجود ندارد   غیر از خاک مرده ای که بر سر تربت آن میگریم واین درس را از بزرگان اموختم از  کسانی که ادعای حکومت وصاحبان ان سر زمین را داشتند یکی  به جواهرات ولباسهایش اویزان بود ودیگری  از پهنا  دراز میشد گاهی  از روی کاغذ چند خطی را می خواندند وبما میگفتند که " ماهستیم اگر چه دیگران نباشند ".ک

مگر نمیشد برای کودکان کار یک مرکز حفاظت درست کرد وبا کمک دول بزرگ دنیا ازآنها حمایت نمود  ! تنها باید یک : کانون: میبود وچند ژیگولوی تازه ازفرنگ برگشته ؟ 

نه عزیزم بما نشان دادند که چگونه میتوان سدباقی ماند وجلوی شورش  وسیل را  گرفت  وطن > تنها یک اب نبات است که مادر گوشه دهانمان گذاشته وانرا میمیکیم تا ترشی ویا شیرینی ان تمام شود  ویا ادامسی که  بر ای هضم غذا آنرا نشخوار میکنیم . 

بما نشان دادند که خوابیدن درمیان ملافه های ابریشمی وغلط زدن درمیان امواج بطری های مشروبات گرانبها ارزش بیشتری دارد تا جان آدمی !

حال همه سر زمین ما  در میان تکنولوژی قرن دفن میشود دیگر خبری از آن خرمای پر شهد ولایت " بم نیست  وخبری از آن سبزه زارها نیست  فیلم را قبلا دیده ایم وتکرار آن بی معناست .

عبید ذاکانی میگوید :

پیش از این در ملک هر سالی مرا 

خرده ای  از هر کناری آمدی 

دروثاقم  نان خشک  و تره ای 

در میان بودی  چو یاری آمدی 

 گه گهی  هم باده ای  حاضر شدی 

گر ندیم  یا نگاری آمدی 

نیست در دستم کنون  از خشک وتر 

زآنچه  وقتی در هر شماری امدی 

غیر من در خانه ام چیزی نماند 

هم نماندی  گر به کاری امدی 

واین بود ماجرای ما دیگر چیزی نمانده  بروید به جنگ  پشه با حبشه اگر چین مارا نخورد . پایان 

ثریا ایرانمنش . 15 سپتامبر 2020 میلادی برابر با 25 شهریور 1299 خورشیدی.



دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۹

به کجا میروی؟


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

-----------------------------------

دیاری که  چو از فراز آن نظر کنی 

دریایی ا ز خون  است و ماهیان گندیده در خون شناورند

مرداب راکدی که بی حرکت ایستاده 

امواج آن بسوی دشتهای دیگری میرود

 دیاری که خواب راازچشمان همه دزدیده

وپس لرزه هایش هنوز  پیکرهارا درگور میلرزاند

همه مردگان از لرزها ی پی درپی  اشفته میشوند

وخواب چندین ساله شان بهم میریزد

 گویی که قطار زلزله های جهان 

از کنار این دیار عبور میکند 

دیاری که ابرو ریخته  

وهر روز شلاق گزمه هایش درهوا میچرخد

نجو.ای وفریاد وضجه آن مادر هنوز درگوشم  است  تمام روز بیمار بودم وتمام شب بیخواب  نمیتوان بی تفاوت ازکنار این مردم بینوا گذشت .

دراین دین دیار  غریبانه امروز را به سالگرد تولد دخترم اختصاص داده اند همه چیز عوض شد  برای او گلی مجازی  فرستادم و برایش کیک مجازی ساختم .

من هنوز در شهر غربت خود راه میروم  شهری قدیم وکهنسال  شهر چراغهای کم نور وکم سو  شهر باده خوران ومیکده ها که این روزها بسته شده اند وشهر خاموش است گرد مرگ روی همه چیز پاشیده شده  تنها نگرانیها در وجود همه بنوعی  رشد میکند .

روز گذشته برنامه خانم جوانا وویلی که جاده ابریشم را به همراه  همسرش  با کمک بی بی سکینه ساخته بودند تماشا میکردم به مصر رفته بود با شتر عشقبازی میکرد به ایران  که رسید تنها گوشه ای از ارامگاه شهریار بزرگ کوروش را نشان دا سپس زورخانه را برایش قرق کردند تا تنها به تماشای پیکر مردان  گردن کلفت زورخانه چی وکله پاچه خور بنشیند نه به حافظیه رفت ونه به شهر شیراز  درعوض به یزد رفت واتشکده های  خاموش وبسته  را ازدور نمایان کرد با تمام اطوارش ودرباکو یک مربای خانگی خرید به قیمت ده پوند ! 

مدتها بود درانتظار این برنامه بودم که ببینم درایران به همراه  مهنازجانش به کجا میرود  به بیانهای یزد  به صحرا های بی اب وعلف  چه چیزی  را میخواستی ثابت کنی ؟ برای اربابانت ؟ چرا به اصفهان بدون دوربین رفتی  وانهمه ابریشم و جواهر  باخود بردی ؟! اما درکنار ارامگاه کوروش پنهان میشدی ؟!  حال من درشهر بی تاریخ خود  درکنارکتابهای برگ برگ شده ام به دنبال  خودم میگردم پی یک جایگاه  بی قواره قوس وقزح ها درهمه شکسته شدند  شهر ی که  گاه گاهی  در شیشه های کرد گرفته وخاکی او  خورشید را بشکل یک تخم مرغ شکسته میبینم .

روز گذشته کانال یک داشت شهر کمبریج را نشان میداد وانبوه دانسجویان اسپانیولی ومهاجر به آنجارا ناگهان این اییات برلبانم نشست : 

که کند آنچه تو کردی به ضعف همت ورای 

 زگنج خانه برون امده خیمه برخراب زده 

سپس بخود نهیب زدم کدام گنج خانه> خانه متعلق بمن نبود  من بعنوان یک گاردین بچه ها نامم درهوم آفیس به ثبت رسیده بود نه بعنوا ن همسر مردی که صاحب  فرزندان او بودم ! حال باید برای چه کسانی بگریم ؟ 

فورا برای پسرم نوشتم مرا به کمبریج برگردان !  کجا میروی بی توشه وبی همراه !  وفورا بیاد اوردم که دران سر زمین بیده ندارند ! واب خیلی آهسته از شیرها جاری میشود  ....نه همنیجا بهتر است  دهانم تلخ است این تلخی دردهایم میباشد وزهری که سالهای ان مرد به من تزریق کرد .

دخترم زاد روز فرخنده ات را تهنیت میگویم . و....بس 

ثریا ایرانمنش /14 سپتامبر 2020 میلادی برابر ر با 24 شهریور 1300 خوررشیدی . اسپانیا 




یکشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۹

تولد


 ثریا ایرانمشن  " لب پرچین" اسپانیا 

تفنگها زنگ زده اند 

شمشیرها شکسته 

وتانگها وتوپ ها خاموشند 

آنها دریک بستر الوده  بخواب رفته اند 

در حالیکه  نبردها با افکار  ادامه دارد 

دوران جباریت سر آمده است 

 افکاررا بجای شمشیر و تفنگ بکار میبریم 


پهلوانی را کشتند  اما بجای یک پهلوان صد ها هزار پهلوان از جای بر خواهند خاست .

مرگ ان جوان یک نان دانی بزرگی شد برای  نویسندگان    همیشه در صحنه و مبارزان دروغین  سکه سازان .

اما برای من دردناک بود وبیاد مادرش اشک ریختم وشمعی  را روی  فضای مجازی گذاشتم /

وفضارا دادم به دست خودنمایان  و مبارزان همیشه در صحنه .

امروز درتاریخ ما  بیست وسوم شهریور تولد دختر بزرگم میباشد که با آمدن او خودرا ملکه می

پنداشتم  واگر پسر  بود که چه بهتر سر تاپایم  را طلا میگرفتند  ! چه بسا انرا که ازدست دادم واو مرا مجبور کرد که تن به دفع آن بچه بدهم  پسر بود !  امروز گاهی دراین اندیشه ام اگر این دختر نبود ایا  من اینجا نبودم ؟  کجا بودم بهر روی امروز او خود مادری مهربان وگرانبهاست  وفردا در خانه خودش خصوصی تولد ش را جشن می گیرد منهم در اینجا خصوصی تولد اورا با نوشیدن یک پاکت  از ابمیوهای های صنعتی جشن می گیرم و دعا میفرستم به سوی آنهاییکه بین ما جدایی افکندند وبازهم میل دارند که این چدایی را بیشتر کنند و پوزه بندهارا محکمتر وعالیجناب   مقام لویی ووتان  اولین روبنده خودرا با قیمت هشتصد وپنجاه پوند ببازار  فرستاد بنا براین دهان ما برای همیشه بسته خواهد ماند .دخترم تولدت مبارک . مادرت ثریا 

اسپانیا 23 شهریور 1399 خورشیدی 



شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۹

فریب جهانی

 شنبه . 12 سپتامبر 2020 میلادی  برابر با 12 شهریور 1399 خورشیدی ! 

مدارس را باز کردند و حال دوباره یکی  یکی را به خانه هایشان برمی گردانند! البته دراینسوی جهان از بقیه دنیا بی خبرم درهمین محدوده کوچک وبی اعتباردنیا ی  به هم ریخته تنها به خاطر منافع چند حیوان آدمخوار  غیر ازاین نمیتوانم نامی برای آنها بگذارم طبیعت آنقدر ظالم نیست که آنچه را که خود بوجود آورده و پرورده این چنین زجر بدهد.

نمیدانم ایا درقمارخانه های آن سوی صخره هم کویدو 19 یافت میشود یا تنها درجاهای بخصوصی ونزد اشخاص بخصوصی راه میابد  وخود فروشان ونوکران خورده پاها  ودلاانشان نیز  با مصرف چند قرص وچند جرعه  دست به سینه آماده خدمت میباشند .

پزشکان / دامپزشکان / روانکاوان / معلمین / مدیران / روسا وغیره ........

دلم برای این کوچولو های  نازنین و بی زبان که هنوز  آن شیطانها را نشناخته اند و قلب صاف و پاکشان همه دروغ هارا باور دارند ! می سوزد  .

اگر دراین راه عده بسیاری  بیچاره شده ویا ورشکست شدند  اما عده ای خوب به نوا رسیدند  مدارس که هر دوهفته یکبار بعنوان آزمایش باید مبلغی خانواده ها بپردازند  واین داستان ادامه دارد ! 

صندوق  فروش ماسک های  تهیه شده از دستمالهای توالت  ریسایکلی همه جا  آماده فروش است . آنهایی که جاها را تعیین کرده اند و بقول خودشان فاصله هارا ایجاد کردند  به ثروت کلانی رسیدند  همه نوع جدایی وجود دارد دراین گونه مواقع آنکه ازهمه زرنگتر است جلو میرود ومیگیرد ومیخورد ومی چاپد وآنکه      کم رو ویا عفیف  و .یا کمی  اصالت دارد درگوشه ای به تماشا می ایستند . ضربه هارا نوش جان میکند .

تب / اسهال ؟ سر درد/ گلو درد   آنهم در تعویض فصلها یک امر طبیعی است اما امروز اجازه نداری بگوی سرم درد میکند فورا تورا مجرم کویدو 19 مینامند وباید از همه جدا شوی ودرکنج خلوت خود با درودیوارها حرف بزنی وسر انجام دیوانه شوی هرچه جمعیت کمتر به نفع آنهاست  مهم نیست پیری یا جوانی تنها یک دهانی ویک مصرف کننده  .

هفته پیش کمپ پناهندگانی را به اتش کشیدند  عده ای مردند وعده زخمی شدند وعده ای سر انجام درکنار خیابانها بیتوته کرده اهمه انها به امید یک زندگی بهتر از سر زمینشان واز دیو رسوا گر دیکتاتوری فرار کرده اندویا ازگرسنگی به دنبال  تکه نانی هستند ونمی دانند آن تکه نانی را که جلوی ما میاندازند به سم ریا ودروغ الوده است .

امروزی دیدم صفحه لپ تاپ منهم با رنگ اسمان سان فرانسیسکو همدردی کرده وزرد شده است !

حال آنهاییکه آن چند نفری که اقتصاد جهانرا دردست دارند سرگرم بازی دیگر ی هستند سازمان دادن به یک فریب دیگر ماهم فریب را مانند آب مینوشیم و انها دور میزهای بزرگشان شامپاین چند صد هزار دلاری را مینوشند !!!

نوروز گذشته  که این ماجرای فریب بزرگ شروع شد  من همه سین هارا روی کاغذی نوشتم وبر یک شاخه گل مصنوعی آویختم  نام آن  شد هفت سین نوروزی !  امسال هم بر درخت کریسمس پوزه بند میبندم و  کریسمس را جشن میگیرم !!!!

نه  دیگر عرضی ندارم غیر از دوری عزیزانم که درست هفت ماه میشئود به درستی نه انهارا دیده ام ونه توانسته ام در آغوش بفشارم  خوشا بحال دریوزگان و دزدان و آدمخواران که هرروز بر تعدادشان افزوده میشود با عینکها بزرگ ! موهای رنگ شده .یا کلاه  گیسهای وهرپیس های مسخره و لباسهای دست دوز چینی / تایلندی / ویتنامی   با یک لیبل  بزرگ اربابی ! ونشان دادن چاکری ونوکری وبندگی .مردم را در خانه هایشان  زندانی کردند تا به اهدا فشان برسند  تا دکلها ی خودرا نصب کنند وبهتر  بتوانند مردم را کنترل کنند  وکمی هم به هوا اجازه دهند مخلوط با اکسیژن شود  نه برای ما برای خودشان  ما همان هوای بو گندوی دستمالهای توالت و مواد ضد عفونی کننده را  به ریه هایمان میفرستیم   ودر دلمان میگوییم » بیچاره دونالد ترامپ با خوک ها درآفتاده » .

ومن بنده ان دمم  که ساقی   گوید یک جام دیگر بگیر و من نتوانم ! پایان 

=========================================

اضافه : مقداری ازنوشته هایم ناگهان پاک شدند  بخاطر ندارم  که چه چیزی را نوشته بودم 

ا  دیوار که نه  موش همه جا یافت می شود ویا زنبور های نیش دار وسمی .

پایان 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا 

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۹

بی زمان .بی مکان


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 


که مازندران شهر ما یاد با د

همیشه بر و  بومش اباد باد 

که در بوستانش همیشه گل است 

به کوه اندرون لاله و سنبل است 

هوا خوشگوا ر   زمین پر نگار 

نه گرم و نه سرد  همیشه بهار.......شاهنامه فردوسی " در داستان  کاووس شاه"

و ...ما دراین غربت نه  زمین  پر لاله دیدیم و نه از سنبل خبری ونه هوای  دلپذیری  نه بهار را احساس کردیم و نه زمستان را هوا همیشه دو گانه بود  از تابستان گرم و طولانی وارد یک زمستان یا یک پاییز بسیار سرد میشویم .

نه هوا خوشبو و نه گلستانی هرچه هست مقداری علف های هرزه  و خود رو چندین درخت  تازه به زمین فرو رفته بی ریشه مانند بسیاری از اشخاص امروزی که بی ریشه رشد میکنند و سپس ناگهان زرد شده فرو میریزند . 

طبیعت و ادمها یکسانند /

این غربت  مرا از یاد آن سر زمینم دور کرد و از یاد بردم که در چه هوایی زیستم در آن زمانها هم هوا چندان خوش بو نبود بوی تعفن الکل وسیگار وتریاک وادارهای شبانه در گوشه و کنار  بینی ام را میازرد همیشه دستمالی جلوی بینی ام داشتم  زمانی خوش بودم که از شهر بیرون میرفتم و در دامن طبیعت که هنوز دست ادمی به انجا نرسیده وبناهای چندین طبقه رویهم انباشته نکرده بودند  - نفسی تازه میکردم  آنهم به همراه چشمان دریده واز حدقه درآمده و بیمار همراهم .

حال دراین سوی  بیگانه سرا  زندگیم حاصل چند ین  گونه تضادهاست  در سر زمینم ملتی تبدیل به امت شدند و من در این گوشه تبدیل به هیچ  نه ملیت - نه قومیت -  و نه مدهبی و ایمانی  نه عمر و ابوبکر ونه کوروش و دارپوش  میراث دار هیچکدام نیستم  دریک محیط اینرناسیونالیستی  بسر میبرم .

نیمه دوم خود را گم کرده ام  و نمیدانم ایا روزی خود صاحب این چند خط هستم یا انهارا نیز مانند بقیه اموالم به تصاحب درمیاورند  .

اری نباید  نامم پایدار بماند ویا کسی از من یادی بنماید  من سالهاست که مرده ام از همان زمان که پای بخانه آن بچه لوس ننر پسر حاجی بازاری گذاشتم  در همانجا دفن شدم - گم شدم - خیلی طول کشید تابتوانم دوباره  خودم را بیابم  آنهم موجودی نیمه ونصفه  نیمه  پایش در خاک  و ریشه و اصالت خود فرو رفته ونیمی درهوا سر گردان بین غرب گرایی  و باورهای روستایی درمانده ام .

غربت ضامن بقای من نیست واین خاک من نیست درختی بریده شده وکاشته شده درشهری غریب خبری ازآن جویبارهای خشمگین و آن سنگلاخها  که با اب جدال میکردند - نیست دشتی است که مردمی  بی حال و تنبل وبی کار !درانتظار یک توریست تا اورا عریان کنند .

نمی دانم  ایا در شهرهای دیگر ا ین سر زمین نیز زندگی به همین  نوع تن پروری میگذرد ویا تنها واردکننده اشغالهای انبارهای بزرگ دنیا هستند ! دماغ ها همه بالا  وهمه دم از آریستوکراسی بو گرفته و کهنه خود میزنند . 

فرقی ندارد در سرزمین  من هم یا ته مانده کاسه شاهی قاجار بود ویا فلان مجتهد  کسی باخود تو کاری نداشت چشم به دنباله تو داشتند  ا زچه نوع حیوانی میباشی  ایا پوست و گوشت ترا میتوان به قیمت گزافی در بازار خودنماییها عرضه کرد ؟!.

زندگی در بین جمع اضداد  تضادی  که تاریخ بر ما مهر زده  و مقتضای زمان  دیگر کسی به ضمیر پنهان خود  نمی اندیشد  هم زبانی نیست  همدلی نیست  همنشینی با تنهایی خود  ازخزانه حافظه چیزی را بیرون کشیدن و در دهان گذاشتن  یا تلخ یا ترش ویا بی مزه . نامش زندگی است . پایان 

ثریا ایرانمنش . 11 سپتامبر 2020 میلادی برابر با 21 شهریور 1399 خورشیدی. اسپانیا .







پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۹

دولت های قلابی

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

-----------------------------------

خوب مبارک است با تعویض این برنامه فکسنی من  همه چیز به هم ریخته حتی خود من ! 

دیگر اگر  فکر کنید چیزی در این دنیا مرا دچار شگفتی وتعجب میکند  فکرتان غلط است  هیچ چیز دیگر نمیتواند  مرا دچار  نه اندوه ونه شادی ونه شگفت زده کند بقول معروف از این حرامزاده دهر هرچه بگویی برمیاید .

اکثر شبها تا بتوانم بخواب بروم به قصائد و خوشنوایی افراد مجازی گوش میدهم همه سرها  ازیک پنجره بیرون است ودارند سخن  رانی میکنند همه دست درجیب یکدیگر دارند وهمه خنجری دردست که برپشت دیگری فرو کنند اما به ظاهر دوستند .

امروز ناگهان یک خبر آمد روی این صفحه فکنسنی ! :سفارتهای دولت درتبعید بکار مشغول خواهند شد !!!:  نمیدانم توی سرم بقول یارو  عاج سبز شد یا اسفناج !

بمن مربوط نیست من متعلق به سرز مین دیگری هستم نه سیتی زن نیستم تبعیت عوض کرده ام یعنی دیگر هیچگاه نباید بگویم اهل کجایم  باید بنویسم وبگویم که دراین سر زمین زاده شدم  وفرزندانمان برای این سر زمین خواهند جنگید  و به پرچم این سر زمین  اعتقاد داریم  و فراموش کنیم که کی بودیم  وکجا بوده ایم .

 زادگاهمان نیز دهکده ای است درهمین شهر ! اما دلم برای ان مردم بدبخت  آن سوی قاره سوخت زیر چند هزار نفر باید بخوابند وچند فرزند حرامزاده دیگر را باید بعنوان نوزاد جدید بپذیرند ؟ نه یک چراگاه  چند صد سبزه زار وعلفزار برایشان مهیا کرده اند !تنها چیزی را که به انها نخواهند داد همان فرزند  ناکام " آزادی " است که قرنهاست به زیر  خاک فرو رفته و تنها نامی از آن بجا مانده و غباری !.

سردار پیر پیشا پیش  جلو میتازد با ان زبان پهن وآن دهان گشادش واز پی او جوانانی که دیگر پیر شده اند روان خواهند شد .

وچه چند ملتی ؟ ایا ازاین زیباتر خواهد شد ؟ 

بی اعتقادان به سختی کیفر خواهند دید وبت های تازه ساخته درهم خواهند شکست  واز طلای ناب آنها بنایی به زیبایی برج ایفل خواهند ساخت تا کبوتران درانجا تخم بگذارند !....

بیچاره ملت . هرچند  دیگر ملتی وجود ندارد همه چیز بهم ر یخته یک شوروای بی مزه وتلخ .

روز گذشته نزدیک بودم زار زار بگریم ! گفتم همه چیز را تحمل کردم " غربت . بیکسی تهمت . افترا  توهین گرسنگی  بدبختیهای فراوان وبیماری را اما این یکی  دیگر خیلی برایم تحمل ناپذیر است که نتوانم فرزندانم را درآغوش بفشارم و ببوسم ودلتنگیم را برطرف کنم .

دخترم دلیل بزرگی آورد ! به به ! حظ کردم ! گفت  : بفکر آنهایی باشد که درخانه سالمندانند وبچه هایشان از پشت شیشه با انها حرف میزنند !  خوب الان هم فرقی ندارد خانه من با خانه سالمندان نه کسی به دیدارم میاید ونه من میتوانم ازخانه خارج شوم  تنها تلفن به صدا درمیاید ماما  حالت خوب است من سخت گرفتارم ووووو پس ازانکه گوشی را میگذارم باری از اندوه بر شانه هایم مینشیند که ایوای بدبختیها نیز ارثی میباشند ؟ /

خوب !ی ملتهای شریف ونجیب ! روز بدبخی ها  برخاسته است وشبهای تار.یک !

 باید با شمع وجودتان با این شبها ی تاریک جدال کنید ودر حسرت روزهای روشن بنشیند وگاهی هم آوازی زیر لب زمزمه کنید . "خدا حافظ روزهای روشن وزیبا . خدا حافظ ". تا جناب بیل وجناب پوشه وجناب جرج بر انبوه داراییهایشان اضافه شود ودنیارا درمیان دستهای خود داشته باشند  ارزوهای دوران بدبختی وبچگی هایشان را براورده سازند . 

و ما از شب و روز اسارت ها شرمساریم  ورنج دیده /

پایان 

ثریا ایرانمنش / 10 /سپتامبر 2020 میلادی برابر با 20 شهریور1399 خورشیدی . اسپانیا 


چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۹

دزداناودیروز وفردا !

 یک درد نوشته  نه دل نوشته!

امروز عکس اورا در آخرین روزهای زندگیش  روی فیس بوک دیدم یکی از یارانش و دوستدارنش انرا  بعنوان چهارمین سال درگذشت او گذاشته بود ! وای چه فاجعه ای به دنیای هنر وارد آمد !!! سر زمینی  که رهبرش یک ملای دوزاری باشد باید هنرمندش هم این دزد  همه فن حریف باشد .

دلم میخواهد بپرسم مثلا تو آن زمین وباغچه کرج را چه کردی به چه کسی کدام ملای ده فروختی ؟  که امروز پاهایت درکفشهای ورزشی نایک خود نمایی میکنند ؟ خانه دریا ا  که میدانم چقدر وبه چه کسانی فروختی پولش را چه کردی قمار ؟ تریاک یا خانه ای شیک درمعتبرترین وگرانترین قسمت شهر برای خودت تهیه کردی  با فرشهای گرانیها مبلمان طلایی  نظیر بازاریان نو کیسه !خوب نیمی را آنرا نا نجیبه برد نیمی را هم تو باد آورده را باد میبرد !  وحال آنکه هردو از بهترین دوستان وکسان من بودید  وظاهرا مرا عاشقانه !! دوست داشتید و منهم باور کرده بودم که درجهانم هست یاری !!!!

امروز بیاد آن دخترک خدمتکار معلم قرانم افتادم که چگونه میله داغ را به دست من داد که همه گوشت و پوست دست من به ان چسپید  من رفته بودم در تاریکی زیر زمین باو کمک کنم تا برای مادرجانم وملای چای بیاورد قرانم را تمام کرده بوم با کاسه  نبات رفته بودیم برای تشکر !دختر میله را درون اجاق وخاکستر داغ گذاشته بود سپس انرا به دست من داد وگفت اینرا بگیر تا من چای بریزم منم گرفتم ودستم به آن چسپید تنها توانستم  یک فریاد بکشم  تازه هنگامیکه ملا از او بازخواست میکند  درجواب میگوید خودش انرا برداشت باو گفتم این داغ است  تنها بوسه های مادرم روی کف دست اش ولاشم وبردن من فوراا به درمانگاه تا دست سوخته را که پوست نازک آن به میله هنوز چسپیده بود  پانسمان بکنند من ان دخترا نمیشناختم فقط  برای آنکه درتاریکی تنها نباشد با او تا  اشپزخانه رفتم  از روی دلسوزی خدمتکار ملا بود  البته  همان شبانه اورا بیرون کرد اما دست من آنهم دست راست  من تا مدتها هنوز میسوخت این اولین سیلی بود که از یک هموطن ویک همشهری خوردم حال منتظرم که مثلا این بانوان واقایان چند پشت غریبه مرا یاری بدهند؟.

البته من به ان مال نه احتیاجی نداشتم ونه چشمی به ان دوخته بودم اگرچنین بود روی انها مینشستم وبه خارج پناه نمیبردم اواره نمیشدم گر سنگی نمیکشیدم درد نمیکشیدم  امروز حقوق من درون یک جعبه ریخته شده ومن نمیدانم  با ان چه کار کنم من ابدا توجهی به مال دنیا نداشته وندارم  . من تنها کشته  وتشنه عشقم چیزی که ابدا دراین جهان وجود ندارد .

 جناب هنرمند گرامی همه را بالا کشیدند وراحت نشستند روی صندلی وتارشان را دربغل گرفتند وگفتند من غیر ازاین چیزی ندارم !!!! وآن اخرین شب باقیمانده عمرشان که داشتند از ایشان فیلم تهیه میکردند تا برای  ایندگان بماند آنچنان ان اسکناسهای زبان بسته را امضا کرده بذل وبخشش میکردند  و سپس با نگاهی که آنرا خوب میشناختم  رو به دوربین با بی زبانی گفتند که انتقامم را گرفتم .

نه ! امروز نه ملامتش میکنم ونه برایم وجود دارد او نظیر بقیه یک تکه خاک یک تکه سنگ  مال کمی دردستش نبود  چهارده هزار متر زمین / دو خانه یکی هشتصد مترودیگر ی چهارصد متر درشما ل/ 

پنجاه سهم از یک شرکت تولیدی  که خوب نا نجیبه آنرا بنام خودش وهمسرش به ثبت رساند با یک بغل خوابی  ! نمیدانم زنده است یامرده  برایم دیگر نه آن سرزمین مهم است ونه مردمش و تنها آرزویم این است که همه خاطرات گذشته ازذهنم بیرون روند گاهی فکر میکنم آلزایمر بد چیزی نیست . امروز بیاد آن میله داغ دخترک ناشناس بودم و........دیگرهیچ .

ثریا / اسپانیا  چهارشنبه 19 شهریور 1399 خورشیدی برابر با نهم سپتامبر 2020 میلادی . تم......ام 


فرار کنید وباز گردید

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 
--------------------------------
روی برف سپید 
خون سرخ ما می چکد 
سردمان است و گرسنه ایم 
سهم ما یا بینوایی  
 و یا گلوله  و یا طناب داراست 
...................
سهم ما این است نه بیشتر سهم ما از زندگی اندکی است که بتوانیم زنده بمانیم و تماشاچی خلق بهر روی هر نمایشی تماشا چی می خواهد سالن باید پر باشد .
درس بزرگی بود  باشد تا دیگر کسی نتواند سیمها را کو ک کند و ساز خود را بنوازد . و آن کسی که چنگ را به دست می گیرد و از بالای صخره ها به آتش سوزان می نگرد و می خواند  از ما نیست .

امروز همه ما در بیابانی  سوزان  آواره ایم وتشنه  درپی قطره ابی خنک و آن آب دردست دیگران است چراغ و روشنایی دردست دیگران است و نان ما در کف دیگران .

 آزادی عطری بود که نبوییده از شیشه های پنهان فرا ر کرد و گم شد .اکنون زنجیر ما دردست دیگری است مرگ وزندگی ما نیز درمیان دستهای دیگری است .

با بهانه ای کوچک   سرگرمیم می سازیم  وبا اشکهای خشک شده روی گونه ها شب را به صبح  وانکه برای فردا چه خوابی دیده اند ؟ .

ما سر گردانان در بیابان  دیگر موسی چوپان هم نیست تا مارا راهنمایی کرده و یا امیدی در دلمان بنشاند 
او تنها به عهدی که به قوم خود داده بود وفا کرد پیامبران ما همه دروغین بودند .
گویی خدای او با ما فرق داشت برایش نشانی ها می فرستاد  دریاها را خشک می کرد   بهر روی آنها به سر زمین موعود رسیدند و ما گم شدگان راه  همچنان دربیابان های  ذلت باقی مانده ایم .

به آهنگ گنجشک اشی مشی گوش فرا دادیم تا پرواز ا ورا بخاطر به سپاریم  و به اهنگ  نا موزن اشتوک هاووزن  رقصیدیم  تا به دنیا بفهمانیم  خوب می رقصیم با هر اهنگی میتوانیم برقصیم .

پیامبران دورغین بر ما ظاهر شدند ومارا به چاه ویل سقوط دادند  طنابها راهم ز بریدند درب چاه را نیز گذاشتند تا ما نفس نکشیم  دنیا ساکت و ارام در هوای نا مطبوع الکل ومواد ضد عفونی داشت برای فردای ما نقشه بهتری را می کشید .
هنوز درانتظار طلوع آفتاب نشسته ایم آنهم دریک شب تاریک . 

سردمان است و گرسنه ایم ! 
پایان 
 ثریا ایرانمنش  09/ سپتامبر 2020 میلادی برابر با 19 شهریویر 1399 خورشیدی . اسپانیا