ثریا ایرانمنش "لب پرچین " اسپانیا
----------------------------------
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من ودل باطل بود
.........
به دنبال کتابی میگشتم درون یک قفسه وزیر میز وروی میز کتابهای بهم فشره مقداری درچمدان وعده زیادی روی یک قفسه رویهم تلمبار وزیر میز .....
کتابی را که نویسنده به > دوستی > هدیه داده بود وآن دوست بمن هدیه داد یافتم !!! بنام " هرچه را که کاشیتم درو کردیم " که البته نام واقعی این کتاب { یادداشتهای های یک نوکر دولت }بود که درایران تدوین وتصویر وچاپ شده است این از خصوصیات بارز ما ایرانیان فرهنگ دوست است که یا همه چیزرا ویران میکنیم ویا میدزدیم بنام خودمان به چاپ میرسانیم حال این یک ناشر کمی وجدان داشته وبه نوعی آنرا تدوین کرده که بیشتر به مزاج رژیم کنونی خوش بیاید وجواز چاپ وفروش آنرا دریافت دارد آنهم از مشتی عمله بیسواد.....
راوی کتاب از کار کردش ودوران کارمندی وریاستش در سازمان برنامه مینویسد وچنانکه که من برداشت کردم جناب ابتهاج آنجارا امریکایی کرده وعبدالمجید مجیدی کمونیست معروف وهمسر منیر وکیلی آنجارا روسی !!!
ایرانیان بصورت بومی وکار گری در آنجا می پلکیدند .
من خود سالهاهایی را در دوایر دولتی ونیمه دولتی بعنوان کارمند کار میکردم ریاست کار گزینی ما در دست یک مردک افیونی که همیشه کارت عضویت در ساواک را درجیبش داشت وهمه ازاو وسر کچل او واهمه داشتیم - زد وبند هارابطه ها ادامه داشتند - من رییس دفتر بودم فردا میشدم معاون دفتر وپس فردا بعنوان سکرتر به قسمت دیگر ی پرتاب میشدم آن دانشی را که اموخته بودم درون جیبم گذاشتم وبه تماشای زنانی بی مغز وتهی وخالی که ببرکت هیکل سکسی وباریکشان وبا توصیه های وزرا واز ما بهتران ریاست را بر عهده میگرفتند بی هیچ دانشی و تحصیلی تنها سیکل اول را تمام کرده بودند !!!!نشستم .
دزد ی های کارمندان بعنوان کار پرداز یا واسطه خرید را به راحتی میدیدم واز کنار آنها میگذشتم ودرفکر این بودم که باز باید یک مساعده بزرگی بگیرم تا بتوانم هشت ونه را با هم جفت نمایم به القابی نیز مفتخر بودم از قبیل " الیزابت تیلور ایرانی . زیبای زیبایان . شوهر دزدو... غیره !!!!!
استخوانهایم خورده شده بودند خسته بودم وبه اولین خواستگاری که یک بچه حاجی بود وبا زد وبندها وپشتوانه اقوامش به مدیر کلی رسیده بود مرا برای همسری ویا خدمتکار یخانه اش برد !!!!!
مردی منحرف / بیسواد / معتاد . زبانی تلخ وگزنده داشت اما ....واما باد درآستین که من پسر فلانیم عمویم فلانی است ونوکر واشپزخانه حاج آقا بهترین ته دیگ را درست میکرد !! و با دربار ناصری وصلت کرده بودند حال بیا وباقلا بخور اسهال بگیر وبمیر !!! همیشه بازار با دربار وصلت میکرد برای پیشبرد مقاصد هردو مفید بود .
میدانم آن نویسنده چه میگوید وچه ها نوشته درد اورا بخوبی میفهمم ومیدانم چرا به خارج فرار کرده است .
کارپردازن دزد صاحب چند خانه درشهرک غرب وامریکا وسوئد شدند فرزندانشان درمدارس سویس درس میخواندند !!!! که الیته برگشتند ودر کا رگاه باباجان مشغول کار شدند با قوانین سخت مدارس سویسی کنار نیامدند .
فلان دست فروش ناگهان همه صنایع دستی را منحصرا دراختیار گرفت حتی در فرودگاه مهر آباد نیز شعبه باز کرد با کمک فلان تیمسارکه برایش خانم میبرد ! اینهارا بعدها فهمیدم آن روزها سرم زیر بال خودم بود وبر بدبختیهایم اشک میریختم .
امروز هم درخارج تنها با پول باز نشستگی زندگی میکنم دیگر حوصله هیچکسی را ندارم تنها تفریح من خواندن ونوشتن است ویا بافتنی ماهها از خانه بیرون نمیروم هیچکس را نمی شناسم ونه میل به شناخت آنها دارم تنها چند دوست ! از قدیم هنوز رشته را نبریده ام بستگی به میل انها دارد بهر روی این کتاب مرا بیاد دوران کارمندیهایم انداخت همسر فلان مردک تریاکی ناگهان در بهترین خیابان شهر یک مغازه دودهنه باز میکند نمایندگی میگیرد در حالیکه درجوانیش از مطرب ورقاص وعمله هم دست نکشیده بود فلان خانم مکش مرگ ما با ته صدایی که داشت با کمک فلان وزیر ناگهان به ریاست دفتر مدیر کل وسپس خواننده شده وناگهان سر از کابارها ورادیو وتلویزیونها درمیاورد وبه تالار رودکی هم میرود تا زرزر کند وخوانندگان قدیمی واستخوان دار ما درکنج خانه نان ودوغ میخورند !!!
اینهارا دیده ام سنجیده ام درسکوت ودر حاشیه راه رفتم اندوخته ای از همه دارم که درلابلای صفحات سپید دفتر چه هایم پنهانند . دیگر حوصله ای نمانده هیچ چیز برایم معنا ومفهومی ندارد بطور کلی زندگی معنی خودرا ازدست داده است استعداد دلقکی را هم ندارم تا بعنوان طنز نویس ودلقک روی صحنه راه بروم به همین علت در لاک خودم فرو رفته ام هیچ چیز دراین دنیابرایم مهم نیست اگرناگهان سیل پشت درخانه ام روان شود به راحتی اورا راه میدهم اما خودم با سیلابها نمی رویم امروز هم شاهد دلقک بازی های مردمی تازه روی صفحات یوتیوپ وایسنتا گرام وفیس بوکیم .آنچنان عربده میکشند که گویی رستم دستان ناگهان از قعر گور برخاسته وشمشیرش را کشید همه تو خالی همه بی معنی وهمه دلقک وعده ای هم در همان زمان عباسقلیخان وهمان زمان خودشان قفل شده اند وهر هفته کتابی را باز میکنند برایمان افسانه میخوانند افسانه های هزارو یک شب حال درکجا میتوان یک نکته یافت که تازه باشد وبرایت نازگی داشته ونو آوری کند ؟ یکی فلسفه میبافد به زبانی مینویسد که باید صدها دیکشنری را باز کنی تا معنای یک کلمه را در یابی دیگر ی از ترس مرگ واجل ناگهان درصحنه هویدا میشود وبرای ملت بدبخت دل میسوزاند حال یا پولش تمام شده یا املاکش را میخواهدوویا از مرگ میترسد !(دنیای خر تو خری است ومتاسفانه ما هم حضورر داریم )!
خوب دراین بازار بلبشو باز هم ما امید داشته باشیم ؟ نه بنا برا این هر لات بی سر وپایی با یک تفنگ ویا یک خرجین اسکناس بخود اجازه میدهد که جهان هنستی را امنیتی کند با اجازه باید نفس کشید وبا اجازه باید مرد /
حال در این جویبار تیره ایام رفتن به باغستان کودکی نیز بی معناست دیگر به آواز نهالی که از رستن خود شاد است نمیتوان دلخوش بود ودیگر درختان کهنسال همه پوک وتوخالی شده ولایق تبرند در انتطار تبر زن.
انگورها دیگر تازه چیده شده نیستند همه غوره هایی هستند که با نورهای مصنوعیی در تابوتها رشد کرده اند وزاغان سیه پوش تصویر گر این زمانه اند آنچنان زمانه تلخ است که آن دوران محنت بار برایمان شیرینی جاتبخش است .پایان
ثریا ایرانمنش / 30 آپریل 2020 میلادی .برابر با 11 اردیبهشت 1399 خورشیدی !!
و... چه ماه طولانی وپر بلایی بود.تمام