دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۶

عروسک ژاپنی

خیال ندارم دیگر وارد هیچ بحث سیاسی شوم . بطور کلی گور پدر دنیا و بقیه ، مهم خانواده خودم میباشند .
این شروع  یک نوشتار است ، دنیا و گذشته ما رو به اتمام  و دنیای جدید غیر قابل هضم و چه بسا تحمل است .، مشتی دیوانه  افتاده اند بجان یکدیگر و مشغول پاره کردن هم میباشند در این میان چهره های منفور  بشکل حضرت مریم درآمده اند گناهانشان همه پاک شده و در حوض کوثر غسل کرده اند .

پر بی اعتماد شده ام  هرچه صدا ها رسمی تر باشند اعتماد من کمتر میشود  گمان میبردم چیزهایی بما  بستگی خواهند داشت اما نه! ما در خارج از مرزهای این زمان زندگی میکنیم ، ما را تحریک میکنند  تا بما مثلا لطف کرده باشند  اما چیزهایی در درون ماست  که بما کمال میبخشد  باید آنرا حس کرد ، مانند عشق  و شروع بخواندن کرد فلسفه برای آزاد اندیشان خوب است و کسی که افکارش درگیر هزاران مسائل میباشد کمتر دل به آن میبندد  اصلا فلسفه چیست افکاری قدیم از بن و بیخ دور دستها عقاید  قدما ،  گاهی هم عده ای نقب میزنند و از راه شاعران به افکار ما حمله مینمایند ،  درحال حاضر تنها من بخودم احتیاج دارم  باید باشم تا دیگران هم باشند  من به راه خودم میروم  بازگشت به درون  نمیتوانم  بگویم راهی درست است یا غلط اما بهتر ار کنار دیگران بودن است  تمام آنها را که باید بدانم دانستم چه مذهبی وچه تاریخی، تاریخ را جلوی ما گذاشتند که فریبی بیش نود  تاریخی ساخته و پرداخته  بزرگترها  برای تحقیر ما و نشاندن ما سر جای خودمان ،حال آینده درباره این موجودات چه برنامه ای دارد ؟ خوشا بحال آنان که از بیخبرانند .
داستانی خواندم بنام " عبور از راه عشق" یک داستان کوتاه  اما بسیار شاعرانه و زیبا بود تما م شب با آن سرگرم بودم نویسنده آنچنان اجزائ پیکر محبوب را توجیه و تشریح کرده است  که من او را در کنارم احساس میکردم  ، مردی میانه سال که پای از مرز چهل  بیرون گذاشته بود در زیر شکوفه های گیلاس در ژاپن عاشق دختری بیست و دوساله میشود واین عشق چه آتشی در دل ان مرد روشن میسازد ، هیچکدام زبان یکدیگر را نمیدانستند اما بهم نزدیک شدند آنقدر نزدیک شدند
 تا با هم یکی شدند ، پنهان بین خود حلقه هایی را  رد و بدل کردند و پنهانی به همسری یکدیگر درآمدند نه از واعظ خبر ی بود ونه از کشیش ونه از مرد روحانی بودایی خود آنها یکدیگرا برای هم عقد کردند بهمراه یک حلقه کوچک وبارها در انتظار خنجر عقاید پوسیده حاکم بر روح و سرزمینشان  نشستند . 
آنها باهم تا پای جانشان ایستاده بودند بی هیچ خوفی و یا دلواپسی .

به راستی شاهکاری از عشق و دلدادگی است ، .......

پیکرش چنان لطیف و سپید بود که اگر او را پشت یک پنجره میگذاشتی در زمستانی سرد بخیال برفهای کوهستان بودی ، پستانهای او بحدی کوچک بودند که نمیشد به آنها دست زد و پیکرش باندازه یک متر نه بیشتر در میان بازوان من غرق میشد آتش میگرفتیم هردو میسوختیم   هنگامیکه در کنارم بخواب میرفت او را مینگریستم سپیدی پیکر او که مانند شکوفه های گیلاس بودند در کنار پیکر نحیف و کدر من مانند شب و روز بودند ، او درمیان بازوانم گم میشد  و من در او غرق میشدم ساعتها باهم درروی ابرها  میگشتیم غرق لذت و سپس ناگهان به نکبت زمین باز میگشتیم . واین گردش در طول شب بارها ادامه داشت  او غذایش را در آشپزخانه میخورد نه در کنار من و هنوز خمیده راه میرفت ، دست او را گرفتم و راه بردم وـآن کفشهای چوپی سنتی را از پاهایش بیرون کشیدم و باو لباسی از حریر پوشاندم و در کنار خودم او را نشاندم ، آن پری کوچک را  اما او  مجبور بود برای بیرون رفتن همان پارچه های رنگی را بخود بپیچد  وهمان بالشتک را بر پشت خود ببندد  سنت ها !!! لعنت بر همه سنت ها ما هردو تدریس میکردیم  هریک به زبان خود  بی آنکه زبان یکدیگر را بفهمیم پیکان عشق همه چیز را بازگو میکرد و دستهایمان  که لبریز از عشق و پاکی بودند .......... 

ما ارواح این دنیا  همه چیز را فراموش کرده ایم حتی عشقهایمان ثانیه ای و یا دقیقه ای شده و یا باید آنرا خرید  همه شاعران و نویسندگان دربرابر این دنیای پر رمز و راز شانه بالا انداختند و سرشانر ا در گنداب سیاست بردند که بوی تعفن ـآن هه جا را پر کرده است .امروز همه چیز در نظر من یک نمایش غم انگیز است یک خود فروشی  حتی تاریخ را نیز به نمایش گذاشته  و برای فروش آن نرخ تعیین کرده اند چقدر ما سقوط کرده ایم  و قادر نیستیم خودمان را  یا تمام و کمال در رویدادها غرق کنیم  و یا در راه ساختاری مشارکت نماییم  ما لرزش زمین را احساس میکنیم  ما در رنج قربانیان سهیم هستیم  در فقرو گرسنگی آنها   ولی نه در این رنج بردن ها و نه در میان پرچم های رنگ و وارنگ و آن پرچم خرچنگ نشان  جمهوریخواهان  و نه در هیجانات عمومی واقعیتی را نمی بینی  تنها به درون  تاریخ سفر میکنیم و زمین ها را میشورانیم تا تکه استخوانی بیابیم برای فروش  دیگر جمهوری ، پادشاهی جمهوری فدراال همه برای من یکسانند چون دیگر انسانی وجود ندارد .پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین« / اسپانیا /
16/10/2017 میلادی /.