چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۲

برگچه

در کنار یک ( پرچین ) زنی تنها ایستاده به تماشای دنیا ! وخاموش مینگرد باین هیاهو .

همه عمر دراین ترس بسر میبردم که اگر روزی عشق نباشد من خواهم مرد ووو ........نمردم .

دوستی میگفت اگر ماهوار نباشد من خواهم مرد ! وروزدیگر میگفت اگر من هرروز برنج نخورم خواهم مرد !

نه او بدون ماهواره مرد ونه من بدون عشق ، امروز درکنار اینهمه هیاهو به تماشا ایستادهام ومیاندیشم که دراین سرزمین که آرامش سالها بر آسمانش سایه افکنده بود حال دچار تحولاتی شده وچه بسا آتش زیر خاکستر ناگهان شعله کشیده وانقلابی از نوع همه انقلابات !! ایدولوؤیکی ومذهبی سر تاسر این سر زمین را دوباره به آتش وخون بکشد .

دیروز هنگامیکه به گلهای بالکن نگاه میکردم دیدم همه گلها باز شده اند ودرختان مانند بهارسبز شده اند هوای بهاری که نفس کشیدنرا آسان میکند با خود گفتم :

چه بسا بهشت هیمن جا باشد وخدا نکند که آتش جهنم باینسو سرازیر شده وهمه چیز را به تلی خاکستر تبدیل کند.

دیگر از فکر عشق غافل شدم ....وعشقی که این روزها در بین مرگ وزندگی دست وپا میزند درحالیکه سالها بود رنگ عشق درسیمایش دیده نمیشد هیچ رنگی از آشنایی درچشمانش هویدا نبود اگر این یکی هم بمیرد دیگر کسی از گذشته من درجهان باقی نیست غیراز مشتی دشمن دوست نما !.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 2014/1/8 میلادی /

 

هیچ نظری موجود نیست: