پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

دروهمی دور

به چشم عقل آن دین را فروغست / که آن بنیان کن دیو دروغ است

چو دین کردارش وگفتارش وپندار / نکوباشد بهتراز این دین مپندار

به دنیا بس همین یک افتخارم / که  یک ایرانی  والاتبارم

عارف قزوینی...................

قامتم از قیامت برخاست ونامم را برآتش نوشتم

شناورم دروهمی دور ، وهمی از شور واشک

وهمی از یک تند باد

با نام تو بر قلعه این بام میروم

وبا نام تو پلکهای تاریکی را ، می شکافم

گیاه هرزه ای را که با دست یک

( بیگانه )

در باغچه خانه ام کاشته شد، یک گیاه نا بخرد

از ریشه بر میکنم

هلال احمرت را بردوش بکش وپیاده

به شن زارهای بیابان کوفه برگرد

من فرزند خورشیدم

من قبلا از تو متولد شدم

دستهای خطاکارت را که برضریح خیالی

و امامان دروغین دخیل میبندد

قطع خواهم کرد

من از بطن سبزه زارها ، تا عمق خاک

از خون سیاوش ، تا چاه بیژن

از عشق منیژه ، تا رسوا یی شیرین

میان هیاهوی کوچه ها بودم

.............

تقدیم به مردم بیدار شده از رخوت ولرزش وجان برکف

ایران زمین ، وستایش آنهائیکه امروز گرسنه اند .

هیچ نظری موجود نیست: