بمن بگو ، آیا تو هنوز همان آوازرا میخوانی ؟
بمن بگو ، آیا هنوز دلبستگی هایت بخودت است ؟
بمن نگفتی که عاشق نیستی ، قلب جوان من هنوز میطپد
آنروز که تومرا به دار بد نامی آویختی
از آن روز زندگیم پایان یافت
از آن روز این درخت کهن بر تنه خود زخمها را دید
وشاخه هایی که پیر میشدند
امروز اما ، رویش جوانه در ریشه ام احساس میکنم
انگار دوباره صبح دمید وروز من روشن شد
من چگونه فرار کردم ؟ با شهری که عاشقش بودم چگونه وداع کردم
آنجا بر تارک شیروانیهای خواب آلود ، نام من نوشته شده بود
همانجا که آفتاب داغ میتابید ونام مرا پررنگ تر میکرد
من چگونه فرار کردم با پرندگان کوچک هراسانم
با خانه ام ، با پنجره هایی که روی آن برچسپ عشق راچسپانیده بودم
با دبوارهای آجری
حال سردم هست . سردم هست حال مانند ستارهای سرگردان
دور آسمان تنهایی میچرخم . از منظومه ها خارج شده ام
من سردم است با من دیگر الفتی نیست ، آغوشی نیست .
تمام ترانه های عاشقانه امرا بر باد نوشتم
باد آنهارا برد بسوی مردمانی که نمیشناختم
در انتظار مسافری بودم که با چمدانی پراز احساس
درب را بکوبد . هیچ صدای پایی برنخاست
انتظارم بیهوده بود . ، بیهوده است وبیهوده خواهد ماند
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه دوم دسامبر 2014 میلادی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر