هجوم خیال
خیلی دلم میخواست که طبعی شاد داشتم ومیتوانستم در قالب طنز و شیرینی آن
فرو روم و بنویسم ؛ اما گویا سرشتم اجاره نمیدهد ؛ نمیدانم شاید باعث وبانی
آن ویرانیها وهجوم بی اما کشت وکشتارها و سایر چیزها ئی باشد که مرا دچار
این اندوه کرده است ؛ به هر کجا که نگاه میکنم ؛ مشتی موجودات اثیری و بی
اندیشه و بی اعتماد و بی اعتقاد را میبینم و هرروز هم بر تعدا داین ویرانگران
اضافه میشود ؛ آینده را نمیدانم ونمیتوانم هم در باره اش چیزی بنویسم ؛ چه بسا
در آینده نژاد دیگری با استعدا های خارق العاده بوجود خواهند آمد تا به تحقیق
در باره موجودات آینده دیگری ویا گذشته بپردازند و یا شاید هم مشتی ربا ط
بی مصرف که تنها برای بردگی درست شده اند ؛ بدون اندیشه بدون تفکرو بدون
ایمان واعتقاد دنیای تازه ای را بسازند.
امروز اگر از من بپرسند که چه دارم تحویل بدهم ؟ خواهم گفت : هیچ!
و بیاد هم نمیاوروم گه چه هادیده وچه ها خوانده ام ؛ چه بسا روزی بخواهم کتابهایم
را بسوزانم ویا آنها را مدفون سازم ؛ در حالیکه میدانم در بین آنها ستارگان درخشانی
زندگی میکنند ؛ چع بسا گلهای زیبایی که تاب نیاورده اند زندگیشان را در این دشت
مسموم از دست بدهند و در کنجی پنهان شده اند .
امروز دیگر خورشید برایم چندان دلپذیر نیست ؛ خورشیدی که روزی در یک دنیای
مطبوع و سبز می درخشید و بر روی علفها و شکوفه های درختان تاب میخورد و
امان میداد تا ما فارغ از هر غصه ای جان ودل خودرا عمیقا در عطر روشن و درخشان
او پرواز دهیم .
امروز دلم میخواهد از دریا دورشوم ؛ از خورشید دور شوم و بسوی کوهستانها ی
زادگاهم بر گردم وبه کنار آن دره تنگ و نهر کوچک بنشینم ( اگر هنوز بجای مانده)؟
و علفهای کوچک را با دندان ببرم وهوای مطبوع کوهستان را به درون ریه هایم بفرستم
میدانم که دیگر امیدی به بازگشت نیست وامید آنکه شاید بتوان راحت در کنار آن نهر نشست
وجود ندارد.
مبداء زندگیمان با چه روشنی و زیبایی پیدا شد ؛ زندگیمان لبریز از افسون بود ؛ حال چنین
بنظر میرسد که تا بحال نیمی از زندگی و اوقات خود را بیهوده تلف کرده وتنها به یک پنجره
دلخوش کرده که از آن میتوان دریایی مرده را دید که حضورش مرا بی امان خسته کرده است
امروز آن روشنایی مطبوع وتسکین دهنده ؛ آن گهواره گرم ونرم و امن روح ( وطن ) گمشده
و زمان آغاز دیگری را برایم اعلام میدارد ؛ حال باید در قرون گذشته سیر کنم و خواب
جنگلها و کوهستانها را ببینم و کور کورانه در میان دریای آرزوهای گنگ ومبهم خود شناور باشم .
تا کی میتوان باین خود فریبی ادامه داد و گفت :
من خود دنیا هستم !! من به همراه دیگران زندگی میکنم و از ذهن و روح آنها بهره میبرم و سپس
بر میگردم به رویاهای خود و همان آسمان نیلگون و شبهای پر ستاره .
امروز دیگر نمیتوانم نامهای آشنا را صدا بزنم ؛ تنها مشتی نام غریبه که هرکدام تک تک بشکل یک
هلال میشوند و هریک درخلاء رها شده وگم میشوندو هنگامیکه فرصتی مخواهم تا نفس بکشم در
خودم گم میشوم و بر میگردم به روزهای مدرسه ؛ روزهای بی دردی ؛ روزهای عطر آگین و
روزهایی که همه چیز برایم سر سازگاری داشت ؛ بوی نان تازه ؛ بوی مشق شب ؛ بوی کتابچه ها
وبوی کتابهای ورق خورده ویادداشت نوشته ؛ و انگشتانم که مرکبی بودند .
از : دفتر این زمانه