چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

فتح الفتوح

 

در زمان ساسانیان، هنگامیکه اعراب به ایران تاختند وشاه ساسانی فرار را برقرار ترجیح داد، پایتخت با همه ثروت آن به دست اعراب از نوادگان بنی امیه افتاد و به همین دلیل نام آنرا فتح الفتوح نامیدند.

 

ایرانیان در آن زمان کوشش بسیار کردند که از ریشه کنده نشوند و کمتر به آیین اعراب تن در دادند.  در زمان هارون وپسرش مأمون آداب و رسوم ایرانیان دوباره معمول شد.  طرز لبا س پوشیدن، غذا خوردن، نواختن موسیقی و جشن عید نوروز که رسم ایرانیان بود از نو دوباره زنده شد.  با همه اینها عده ای سخت تمایل داشتند که "عرب زاده"  باشند و حتی شماری از آنها زبان فارسی را ترک گفته  و بزبان تازی سخن میگفتند و نوشته ها وآ ثار خودر ا با افتخار !!! تمام به زبان جدید عرضه میداشتند.

 

در آ ن زمان اعراب حتی نمیدانستند که با اینهمه ثروت باد آورده و غنیمت مفت چکار کنند و چگونه آنها را اداره نمایند.

 

مردی بنام  "مرزبان" اداره ای را بنا نهاد بنام (دیوان مالی  که با رسم ورسوم ایرانیان و بزبان فارسی اداره میشد.  سپس مردی بنام (صالح)  که از اسیران سیستان بود آن اداره را از ایرانیها گرفته وبه اعراب منتقل کرد.

 

در تما م این مراحل اعراب سعی داشتند که دست ایرانیان را از مراکز مهم کوتاه نمایند و نگذارند که آنها به جایی برسند.  با آنها بد رفتار ی میکردند، آنها را به بردگی میکشاندند و به زنهایشان تجاوز میکردند و ..... داستان ادامه دارد.  وهنوز هم در سر زمین ایران زمین زنان ودختران مورد استفاده اعراب واعراب زاده ها قرار گرفته و همه نوع استفاده ای از آنها میشود.  فتح الفتوح از نوع دوم وتازه.

 

همان روز

 

هنگامی که اربابا ن، بردگان خود را به زنجیر ظلم می کشند و آنها را به قفس می اندازند،

آ نها کم کم به قفس و زنجیر خود خو می گیرند و خیلی کم به آ زادی می اندیشند.

 کوها، دریا ها ناله میکنند، جنگلها فریاد می کشند،

آ سمان خاموش وتاریک، گا هی برقی در آ ن می درخشد.

این روشنی ماه نیست،

شعله ای است که از آتشی بر می خیزد.

فریادی است در یک سکوت مرگبار

بر زبانها جاریست،

"ما را چرا به اسارت گرفتید"؟

ستاره ها میگریند، برای آنکه فرو می ریزند.

آنها از دامن مادر میروند

و می گریند ومیگویند: ما این نبودیم  که هستیم.

 

ثریا / چهار شنبه سی ویکم ماه می

تکه سوم

 

باید به همان تز قدیمی مراجعه کنیم که میگوید برای نگاه کردن به یک پارچه سرخ رنگ براق، اول باید آهسته چشم به آن بدوزیم و سپس ناگهان به تندی ومکرر به آن نگاه کنیم.

 

در دین مسیح وجامه آنها زیاد مطالعه کردم. چیز زیادی دستگیرم نشد به جز مقداری اراجیف و داستانهای ساختگی. و این درحالی است که عده ای از فلاسفه آنها اعتقاد براین دارند که از مسلمانان و بت پرستان عقب مانده ترند!!  دین مسیح دارد از درون متلاشی می شود. شاید روزی برسد که فقط یک دین در دنیا حاکم باشد. امتیازهایی که می گفتند در دین مسیح هست در همه ادیان دیده می شود - دوستی، مهر، خیر اندیشی، اطمینان، توبه، شهادت - همه یکجور درس می دهند فقط زبانشان فرق می کند. بنظر من بهترین روش دینداری وقوف به حقیقت است و در واقع دشوارترین آنها.

 

زمانی آرزو داشتم که سفری به رم ومعبد واتیکان بکنم واز نزدیک با آن بارگاه بزرگ مسیحیت روبروشوم.  اما بعداً فهمیدم که نیرو و قدرت این دین چقدر باید قوی باشد تا بتواند با وجود اینهمه فساد و تبه کاری در دست عده ای نابکار، هنوز شکوه ومنزلت خودرا داشته باشد.  خوب طبیعی است، عده ای به آنچه که اعتقاد ندارند وانمود می کنند که مومن به آن هستند، وبرخی دیگر که تعداد بیشتری میباشند اعتقاد دارند در حالیکه از ماهیت آنچه را که باو معتقدند سخت عاجزند.

 

کتابهای امروز چیززیادی ندارند و همه تکرار گذشته هاست. کتابهای قدیم پر محتوی تر واصیل تر بودند.  من خیلی دلم می خواست که پاکی خودم را بدست بیاورم.  شاید عده زیادی نیز همین آرزو را دارند.  می خواستم با بهترین وجهی با عواطف خوبی با خدای خود روبرو شوم.  نمی خواستم که ریاکار باشم. من از سایر ادیان چیز زیادی نمی دانم.   اجداد مادری من زرتشتی بودند وشخص پدرم فقط یک صوفی! بنا براین با آنچه که بعنوان دین ومذهب بر سر زمین ما حاکم بود چندان دلبستگی نداشتم  و به همین دلیل هم به دنبالش نرفتم.  مطالعه هم چیز زیادی بمن نداد - مقداری خشونت، نفرت، بیزاری، توهین و ریا کاری.

 

من همیشه گمان میبردم که در دین مسیح از این بد کاریها نیست در حالیکه ظاهراً حرص وطمع اینها بیشتر است. آنها همه چیز را میخواهند - ترا، خانواده ات را، و مال واموالت را احساس ومعنویت ومغز ترا، وهیچ پشتیبانی هم از تو نخواهند کرد.

 

دین در واقع باید در رفع گناهان ما بکوشد درحالیکه مقدار زیادی بار گناه بردوش ما میگذارد.

 

دنباله دارد

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

If

 

دوست نادیده،

 

اگر توانستی با آنچه که قسمت کننده بتو داده راضی باشی و حسرت نخوری و برای بردن سهم بیشتر به هر حقارتی تن در ندهی؛

 

اگر توانستی دوستانت را از صمیم قلب دوست بداری ودشمنانت را تحمل کنی؛

 

اگر توانستی چشم به مال دیگری نداشته و خط مستقیم راهدف قرار داده واز توانایی خودت بهره برده و از اندیشه اندیشمندان گذشته پند و راه درست را انتخاب کنی؛

 

اگر توانستی پا به درون خانه ایکه ترا خوانده اند بگذاری بدون آنکه بر روی اثاثیه و محتویات آن خانه قیمت بگذاری؛

 

اگر توانستی با اولین برخورد به شخصی، بدون آنکه به چشم حقارت با بنگری، به اندیشه اش احترام بگذاری و اورا قبول کنی؛

 

اگر توانستی با پشتکار وزحمت خودت پله پله بالا بروی بدون آنکه عجله داشته باشی تا فوراً به "اوج" برسی؛

 

اگر قبول کردی که زندگی یک گرد گردان است و آدمی را با خود بالا وپایین میبرد؛

 

اگر توانستی هنگامیکه در سرازیری و پایین زندگی قرار میگیری، خودت را محکم واستوار نگاه داشته و بانتظار گردش بعدی چرخ روزگار باشی؛

 

اگرتوانستی هنگامیکه در اوج هستی اندیشه افتادن را از یاد نبری؛

 

اگر توانستی تنها لقمه خودت را بخوری وسهم دیگران را برای آنها بگذاری؛

 

اگر توانستی از کنار یک افتاده حال با اندوه بگذری بدون آنکه شانه بالا بیاندازی و بگویی که (خلایق هرچه لایق)؛

 

اگر توانستی که هر وسوسه ای را بحث وتفکر ندانسته و بدنبال هرره گم کرده ای نروی؛

 

اگر توانستی معبود و معشوق و خدا را در میان سینه خود بیابی؛

 

اگر توانستی  سراپا گوش باشی و هوش واسرار عیان نکنی؛

 

اگر توانستی در امانت خیانت نکنی و سپرده امانت را چون جان گرامی نگاه داری؛

 

اگر توانستی یک دانه را صد دانه کرده، تنها با همت والای خود؛

 

اگر توانستی روح خودرا نجات داده و در جفظ آزادگی او بکوشی؛

 

اگر توانستی با دیده بصیرت به دیگران بنگری  بدون آنکه پرسشی از مکنت و هستی آنها بکنی....

 

 

آنگاه تو یک انسان خواهی بود، دوست من

چشم من

 

هرچه به اطرافم میگردم تا شاید کتابی پیدا کنم ودر این روزهایی که چشم من میرود تا روشنایی خود را از دست بدهد، بخوانم، دیدم که همه را نقریبا از حفظ هستم.

 

بیادم آمد سالها پیش کتاب نامه های پدری به دخترش تألیف پاندیت نهرو و با ترجمه خوب و رسای زنده یاد محود تفضلی را میخواندم. کتاب را نهرو در زندان برای دختر ش نوشته بود و دریکی از نامه ها ذکر کرده بود که: "زندگی در زندان هم برای خودش فوایدی دارد، زیرا مقداری فرصت وآسایش و هم یکنوع بیعلاقگی به وجود میآورد  ...."

 

وامروز منهم در این زندان  که درب آن باز است، نه دسترسی به کتابی دارم و نه کتابخانه ای و اگر بخواهم چیزی برای آ ینده فرزندان بگذارم، یک عمل گستاخانه و احمقانه میباشد.  کتبی که امروز به دست من می رسند حاوی هیچ مطلب تازه ای نیست و هیچ معلوماتی بما اضافه نمیکند.  مشتی خاطره نویسی که در واقع یکنوع (خود بزرگ نویسی) است  ومشتی اراجیف مربوط به کائنات وخدا وپیامبرانش، و من بناچار می نشینم و هرچه که دل تنگم بخواهد مینویسم، تا آنجائیکه به تریش قبای کسی برنخورد.

 

در این زندان انفرادی بقول (یکنفر) کسی به دیدارم نمیاید، هدایایی نیز برایم نمیفرستند. فقط هوا، فکر، واندیشه و روح است که بمن کمک میکنند تا بدانم هنوز زنده ام.

 

نداشتن فعالیت جسمی نیز موجب فساد افکار واندوه میگردد؛ بیخود نبود که ناپلئون هروز دوازده ساعت سربازان خود را به تمرین ودو و ورزش باز می داشت و اعتقاد او براین بود که نشستن وحرکت نکردن باعث فساد روح و فکر میشود. امروز من ناچارم که بسیاری از تحولات  روحی وجسمی ام را تحمل کنم و دیگر قادر نیستم که مثلا جلوی کهنسالی!! را بگیرم.

 

امروز بیاد کسانی افتادم که دیگر در دنیا نیستند و هیچگاه هم کسی جای آنها را نگرفت. انسانهایی که میشد با آنها نشست و با آنها سخن گفت، آنهم نه از نوع حرفهای امروزی مانند "خانه خریدن! ویلا! بهره بانکی  لباس و عطروکیف وکفش".  و نوعی زندگی که تازگیها شروع شده، ویرانی (فامیلیها وخانواده ها) مردان با مردان وزنان با زنان...

 

دلیر باش: تازمانی که دوچشم وفادار با ما اشک میریزند زندگی به رنج کشیدن میارزد.  بخیز وبا عزمی راسخ نبرد کن،  بی اعتنا به همه وتمام خوشیهای کاذب، بی اعتنا به برد وباخت وبی اعتنا به شکست وپیروزی.  با همه قدرت خود بجنگ.  در دنیا چیزی نیست که بتو تعلق نداشته باشد.  برخیز وبجنگ بی اعتنا به خوشیها وبی اعتنا به دردها.

 

بر خیز.  (آی بچشم، بلند میشوم !!)

 

سه شنبه

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

تکه دوم

 

من یادداشتهای فراوانی دارم، اما هیچگاه اندیشه های من هدف معینی نداشتند. گاهی هوس میکردم مثلاً داستانی بنویسم و به پیروی از خاطراتم چند سال را بهم میدوختم و چیزی مینوشتم و دوباره خوانی هم نمی کردم و آنرا به گوشه ای مینهادم. سالهاست که اندیشه های من بی هدف به دور مسائل احمقانه میگردد.

 

امروز تصمیم گرفتم از آنچه را که خوانده ام بیادم مانده و در باره خود من صدق میکند بنویسم. رو نویسی نمی کنم  فقط آنچه را که بمن مربوط میشود یادداشت مینمایم و این کار را ابداً نه خطا و نه گناه می دانم.  اگرمأخذی داشتم حتما به ذکر نام نویسندۀ آن می پردازم.

 

گمان می کنم هیچ نوشته ای بقدر آنچه که مربوط به ذات خود آدمی است اینهمه دشوار باشد.

آدم برای ظاهر شدن در ملاء عام باید خود را مرتب و آماده سازد، به شکل ظاهرش نظم بدهد، لباس خوب بپوشد و خودرا به بهترین وجهی بیاراید. اما من درست برعکس این عمل می کنم !! موهایم اکثراً نامرتب، لباسهایم بی توجه به مد سال و کفشهایم ابداً برای پاهای کوچک من ساخته نشده اند، یا کمی بزرگترو یا تنگترند.

 

من نه میخواهم خودم را بفریبم و نه دیگران را. کمتر از خودم میگویم و این شرح واحوال را برای دیگران گذاشته ام تا عرف وعادت از خود سخن گفتن را از دست ندهند، از گزافه گویی سخت بیزارم و از شهادت دادن دروغ بشدت پرهیز کرده ومتنفرم.

 

اعتقادم براین است که قوانینی را که اجتماع وضع کرده تنها یک دهنه برای بستن مشتی آدم  میباشد. آن خانمهای مقدس مآب که مرتب از خود می گویند و آن مردان نابکاری که خود را صاحب همه گونه حسن وکمال می دانند باید باین دهنه عادت داشته باشند.

 

من فرد کوچکی از این اجتماع واین دنیا هستم، اما دهان را به هیچ دهنه ای نخواهم داد وهیچ دهنه ای قادرنخواهد بود بر آن لگام بزند. اگر چیزی بنظرم زشت و ناگوار آمد فوراً بازگو میکنم، واگر کسی به گزافه گویی پرداخت، من جواب میدهم  و اگر شهادت دروغی را بشنوم پرخاش میکنم.

 

هنر من زندگی کردن به معنای درست آن است و اگر کسی بخواهد مرا از آنچه که خودم میدانم باز دارد کلافه میشوم، و این درست باین میماند که شما به مهندسی بگویید که تو طبق ایده خودت بنا را مساز، بلکه بر طبق میل وسلیقه همسایه ات بنا کن؛ آنگاه دیوانه میشوم.

 

سرگرمی من فقط خواندن کتاب است، یک سرگرمی شرافتمندانه. میخوانم که بدانم  نه اینکه بخواهم عالم شوم!  فقط میخواهم که خودم را بشناسم و خود آگاه باشم. اگر جایی گیر بکنم و نتوانم بخوانم و یا نفهمم حتما سئوال میکنم. ابداً هم خجالتی ندارم که بگویم فلان مطلب را به درستی نفهمیدم و اگر کسی نباشد تا مرا راهنمایی کند، آنقدر به مطالعه ادامه میدهم تا مطلب را بفهمم. گاهی هفته ها کتابی را گشوده باز میگذارم و به دنبال کاردیگری میروم.

 

بعضی از کارها را بدون خوشحالی انجام میدهم.  تنها خواندن وشنیدن موسیقی است که با شادی تمام به آن می پردازم.

 

از نوشتن بسیار لذت میبرم و نشستن پشت میز و مقداری دفتر و قلم وکتاب در اطرافم بهترین وضع زندگی منست.  نقاشی را دوست میدارم اما هیچگاه به دنبال آن نرفتم فقط ( نقشه کشی ) را آموختم وهنوز هم هر جا قلمی پیدا کنم و یا سطحی سفید که بشود بر آن نوشت، درخت وخانه میکشم، وهاشور میزنم!!

 

اگر درکاری بخواهم دقت کنم حسابی احمق میشوم و آن کار خراب میشود واگر زیاد برحروف نگاه کنم چشمانم رو به سیاهی میروند ( مثل الان )!

 

ادامه دارد

 

تکه تکه های خودم – قسمت اول

 

این نوشته ها فقط درباره خودم هستند، نه یادداشتهای روزانه  و نه یادداشتهایی از روی نوشته دیگران.  این برگها  قلمی شده فقط من هستند، منکه شفاهی بودم  وحالا کتبی شدم.    ثریا

 

انسان اگر از نزدیک خود را بشناسد، می تواند زندگیش را به نحو مطلوبی بگذراند مشروط براینکه بخود دروغ نگوید و به راستی ودرستی درون خویش را کشف کند.  این من هستم که به صدای بلند نقل میشود، شاید خواننده نیابم اما خودم میدانم که تا چه حد با خود رو راست بوده ام.

 

گاهی بد نیست که انسان خودش را عریان ببیند. حد اقل اینکه با وجدان خود در جدال نیست و شب سر آرام بر زمین میگذارد.  اگر من امروز در باره خود می نویسم، برای آن است که کسی مرا به درستی نشناخته و کسی هم در باره من چیزی ننوشته و یا نخواهد نوشت، حد اقل اینکه ممکن است نکته هایی در این نوشته ها پیدا شوند که به درد کس دیگری نیز بخورد. سعی میکنم که پر نویسی نکنم و اوقات خود وسایرین را پر ضایع نسازم و بیشتر از آنچه که مربوط بمن وروح من است استفاده ننمایم.

 

من در زندگیم زیاد خوانده ام و بسیاری از گذشتگان را شناختم، اما امروز بیشتر از دو یا سه نفر را نمیتوانم نام ببرم.  نمیخواهم بگویم که همه کارها بی ارج بوده اما به درد من نخورده. چیزهایی نوشته شده که من خود می دانستم و یا حس می کردم.  امروز حتی نام آن چند نفری را هم که میشناختم از یاد برده ام.

 

همه دنباله روی یکدیگر بوده اند. همه از هم تقلید میکردند. بعضی ها در پیروی از این تقلید راهی درست پیدا کرده وبه دنبال هدف رفته اند، عده ای هم عمرشان کفاف نداده در میان راه گم شدند، و کسانی هم به بیراهه رفتند و عده بیشماری را هم مانند گله گوسفند به دنبال خود کشاندند.

 

راه روح بس دشوار و ناهموار است و گام نهادن در آن بیش از آنچه که به نظر می آید سخت است.  رسوخ در اعماق روح و چیره شدن بر آن تارهای ظریف امری است فوق العاده سخت واحتیاج به تلاش فراوان دارد.

 

با این حساب مجبوریم  که از بعضی کارها ی روزانه و تلاش معاش بازمانیم.  درحالیکه در دنیایی زندگی میکنیم که باید تلاش فراوانی بخرج داده و هر روز آماده جنگ با مشتی ارواح مرده و یا پلید در جدال و کشمکش باشیم.

 

دنباله دارد

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

شکست یا پیروزی

 

روزهای متمادی با خودم حرف میزدم و بخود وعده میدادم که خوب راه انقلاب راهی دراز و بس طولانی و خسته کننده بود، اما سر انجام روزی همه چیز به پایان میرسد وما دوباره به سرزمین خود بر میگردیم  و دیگر هیچگاه از آنجا دور نخواهیم شد، وهیچگاه آنرا از دست نخواهیم داد.

 

در این خیال بودم که اگر روزی به وطنم باز گردم اندوهم به پایان میرسد و دیگر بیاد نخواهم آورد که در درونم چه آتشفشانی طغیان میکرد، و چه دودی به چشمانم فرو رفت.

 

گمان میکردم که بزودی همه چیز تمام خواهد شد و ما میتوانیم دوباره قایق زندگی را روی آب بیاندازیم و دوباره بسرزمین خرم و سرسبز شمال و دشتهای بیکران جنوب سفر کنیم.  به لبان پرخنده وشاد دختران و پسران بایستیم و بر گونه یکایک آنها بوسه بزنیم.

 

بوی عطر بهار نارنج را و بوی سبزه زار ها را در هوای خنک تابستانها ازنواستشمام کرده و دیگر هیچگاه بوی ادرار شبانه مستان کوچه و بوی کاکای سگ را بجای عطر یاس به درون ریه هایمان نخواهیم فرستاد.

 

همه چیز تمام خواهد شد و دوباره به آوای نی گوش فراخواهیم داد، همه چیزهای خوب را با ولع خواهیم بلعید.

 

چه خواب شیرینی ! من دیگر هیچگاه نخواهم توانست چنین روزی را ببینم. هر چه بود تمام شد. همه همرهان رفتند، و این راه طولانی وسهمگین همچنان ادامه دارد.

زندگی شگفت آور فئودور داستایوسکی

 

نمیدانم برای چندمین بار کتاب  ( برادران کارامازوف ) داستایوسکی رامیخواندم.  قبلا هم چند کتاب از او خوانده ام که اگر آنهار را بیابم باز هم خواهم خواند،  نظیر: آزردگان، ابله، خانه اموات، و بهترین آنها جنایات ومکافات. 

 

در تمام آثار داستایوسکی، یکنفر که آرزو کند زندگی آرام و راحتی داشته باشد، وجود ندارد. همه میخواهند بر همه چیز وهمه کس غلبه کنند!!  او در آثارش گویی بیمارستانی را توصیف میکند که درون آن عده معلول عصبی و محله های کثیف و متعفن و به همراه آن بیغوله های تنگ و تاریک و دنیای پر از اشباح سرگردان وآئینه دق.  اما نباید منکر قدرت فکری این نویسنده شد. او نابغه بزرگی بود و معجونی از قدرت و ضعف، عصیان و اطاعت، آراستگی ونظم و آشفتگی، فضیلت وتبه کاری.

 

پدر داستایوسکی طبیب بود و مادرش یک بانوی نجیب زاده.  او در سال هزارو هشتصد و بیست ویک  در یک بیمارستان مخصوص فقرا در مسکو، همان جایی که پدرش طبیب بود به دنیا آمد.  پدرش میخائیل یک الکلی بالفطره بود و سر انجا م روزی به دست چند کشاورز کشته شد.  در آن زمان فئودور فقط هفده سال داشت، پسری محجوب، افسرده و ساکت و شاید علت انزوای او رفتار پدرش بود که اورا از اجتماع همسالانش دور میساخت و از بازی کردن محروم.  وضع مالی درستی نداشت.  ظاهری آرام اما باطنی آتشین و آکنده از احساسات داشت.

 

مدتی در دانشکده مهندسی سن پیترزبورگ درس خواند اما فقر مالی نگذاشت که او ادامه تحصیل دهد، بهمین علت به نویسندگی روی آورد و قلم را وسیله نان خوردن ساخت.  اولین داستان او بنام "مردم فقیر" سرو صدای زیادی بپا کرد تا جائیکه بلینسکی منتقد معروف روسیه باو گفت: جوان، میدانی چه نوشته ای؟ تو هنوز نمی توانی باین مطالب پی ببری و اورا بوسید.  و جالبتر اینکه بعدها  " نیچه " گفت من روانشناسی را از داستایوسکی آموختم و "استفان تسوایک" اورا یک اعجوبه ضد رئالیسم نامید.

 

داستایوسکی سر انجام به شهرت بزرگی دست یافت اما عشق به قمار و میخوارگی اور به فلاکت کشاند.  زمانی برضد پادشاهی و کلیسا قیام کرد. او را محکوم به اعدام ساختند اما تزار او را بخشید و برای چهار سال به تبعید وزندان به سیبریه فرستاد.  در زندان سیبریه هنگام کار پیر زنی باو یک  "انجیل" داد و داستایوسکی در تمام مدت طول زندان انجیل می خواند و کم کم بنفع تزار و بر ضد آزادیخواهان قیام کرد.

 

او دیگر در مقابل بدیها مقاومت نمی کرد وپاک "صوفی" شده بود و راه تسلیم ورضا را پیشه ساخت! می گفت آدمی هنگامی خوشبخت است که بداند خوشبخت است و هر گاه کسی این حقیقت را دریابد مطمئناً خوشبخت خواهد شد.

 

مأخذ: زندگی داستایوسکی  به نقل از توماس مان

 

 

پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۵

دکتر حمیدی شیرازی

 

شادروان دکتر حمیدی شیرازی از شاعران برجسته و نامدار سرزمین ما بود. او در شیراز و در یک خانواده سر شناس پا به عرصه وجود نهاد.  شاعری بود سریع التاثیر، آتشین طبع و با واکنش های روحی شدید در برابر هر چه که بر او میگذشت ( بگمانم ساکنین جنوب همه این خصوصیات را دارند ؟! )  در عشق صادق  فداکار، و هر آینه کسی باو دروغی میگفت سخت خشمگین میشد، از عشق ودوستی و مهربانی گرفته تا موضوعات سیاسی واجتماعی.

 

در نامه ای به مرحوم فریدون توللی مینویسد:

 

چون کرم، پیله از تاری که رشتم

درون خانه خویشم به زندان

لگد مالم به پای گاو ریشان

گرفتارم به دست ریشمندان

 

و در نامه ای به دخترش نازنین که در آمریکا بود چنین سرود:

 

مردمی خسته از جهان توزی

دردشان دخل و مرگشان روزی

کار بسیار و رنج کار بسی

نه امیدی و نه کسی به کسی

در دیاری که نیست آدمیش

میکشد درد بیش از کمیش

یعنی آنجا که دل نمیورزند

تو در آنجا چه میکنی فرزند؟

 

من باین شاعر گرانمایه ارادت فراوانی دارم.  هر چند او سخت با شعر نو مخالف و به نیما و سایر شعرای موج نو میتاخت، اما مردی بزرگ، نیک نفس، و یکرنگ و دانشمندی به کمال بود.

 

آن خبر پروازک تزویر گیر

ز ابلهی افروخت هرکجا اذری

تا بیاراید پریشانیهای خویش

از زبان من بر آن زد آذری

بانگ من، آوای من، از نای او

نعره شیری و از نای خری

 

روان او شاد باد.

 

ثریا

 موسیقی

 

آنطوریکه کتاب انجیل میگوید: پس از سپری شدن هزاران و یا حتی میلیونها سال، زمانیکه   هنوز ( بر از بحر ) جدا نشده بود، یعنی زمانیکه همه جا آب بود وهیج جنبده ای نمی جنبید و جهان ماوای خاموشان بود، در همان هنگام نیز اموا ج کوه پیکر دریا ها و اقیانوسها با برخورد بر صخره های عظیم نوا یی بوجود می آمد وهنگامیکه باد در شاخسارها میپیچید آوای دلنشینی برمیخاست. از تماس آب و وزش باد و بعد ها آوای پرندگان که با صوت خود با یکدیگر سخن میگفتند و هنگام دمیدن صبح آوای خوشی سر میدادند، از هما ن هنگام موسیقی بوجود آمد.

 

اما همه این صدا ها موسیقی نبودند. اینهمه نغمه ها را نمیشد موسیقی نامید؛ موسیقی فقط و فقط مخصوص انسانها ست چرا که فقط انسانها هستند که به زیور دانایی آراسته اند و به کمک همین موسیقی است که میتوانند هیجانات روحی واحساسات واقعی خودرا بیان سازند.    موسیقی یک هدیه خداوندی است و عده ای آنرا وسیله ای میدانندکه از طریق آن به خدا نزدیکتر میشوند.

 

در زمانهای قدیم موسیقی مخصوص ( عده ) ای بود و آن عده عبارت بودند از کاهنان و جادوگران و راهبان، آنها آلات موسیقی را مخصوص و بخود منحصر ساخته بودند و بسیاری از شعرا و نوازندگان نیز در خدمت آنان وزیر سایه انها میزیستند.  دیگران مجاز نبودند باین گروه نزدیک شوند بخصوص اگر چشم ( زنی ) باین سازها میافتاد قتل او واجب بود - بیچاره زنها که همیشه اولین قربانی هستند.

 

کم کم موسیقی در دست عده ای وسیله بسیاری از امتیازات شد و با انحصار آن بخودشان سری از همه سرها بالا تر داشتند و این هدیه خداوندی در یک نبرد بخاطر کسب قدرت و مال اندوزی به دست کسانی افتاد که بیشتر بفکر منافع خود بودند.  امروز موسیقی در خیلی از جوامع بخصوص اسلامی حرام اندر حرام است ...... و در جوامع دیگر در انحصار عده ای که با آن تجارت میکنند.

 

چهارشنبه

*

همان روز

 

در روزنامه ای خواندم که در یکی از شهرهای پاکستان موسیقی ممنوع شد!!  و این در حالی است که موسیقی در خیلی از مراکز مذهبی منجمله در کلیسا ها آزاد است و همه سرودهای مذهبی را با آوای دلنشین به همراهی ساز ( گیتار یا پیانو و یا ارگ ) می خوانند.  

 

نویسنده ای بنام ( کارل بوشر ) در کتابی زیر عنوا ن ( کار وریتم ) مینویسد:

 

"روزی در یک اطاق بزرگ عده ای زن و مرد و بچه و حدود یکصد وپنجاه تن در برابر میز بزرگی ایستاده و با برگهای تنباکو سرگرم کار بودند. ناگهان از بین آنها یکنفر آوازی را شروع کرد که یکی  از آوازهای قدیمی سیاه پوستان بنام ( نان آسمان ) بود. کم کم چند نفر و سرانجام همه شروع بخواندن این آواز کردندو در حین آواز کم کم بالاتنه خودر با ملاحتی خاص تکان میدادند از هر حرکتی حال و جذبه و شوری هویدا بود، واین شوریگی به سر انگشتان آنها منتقل شد چنان با نرمی و مهربانی برگهای تنباکو را روی میز لمس میکردند که گفتی بر تارهای ( بانجو ) دست کشیده و تارهای آنرا به ارتعا ش در میاورند، واین صداها از چند نوع بود: سوپرانو، آلتو، تنور.  یک رویداد خارق العاده در یک فضای سر بسته ودر یک مدت محدود، و آنهائیکه صدایشان توانایی بیشتری داشت بلا فاصله یک اوکتاو بالاتر میرفتند، آنچنان این وضع زیبا و درخشان بود که انسان را بجای خود میخکوب میکرد.   خوب به قول فرنگی ها
No comment!

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵


لئوناردو داوینچی

این روز ها همه جا صحبت از فیلم وکتابی است بنام ( کد داوینچی ). کلیسای کاتولیک خواندن این کتاب ودیدن فیلم را برای پیراون خود ممنوع ساخته. من چیز زیادی دربارۀ این کتاب و فیلم نشنیده ام و شاید روزی توانستم کتاب را به دست آورده و ( کد ) ! را پیدا کنم. بهر جهت از آنجائیکه ارادت خاصی باین جناب دارم بی مناسبت ندیدم که شمه ای از زندگی اورا در اینجا بیاورم.

لئوناردو داوینچی فرزند نامشروع یک نجیب زاده بود که در ( وینچی ) نزدیک فلورانس در سال هزارو چهار صد وپنجاه و دو میلادی متولد شد. هنگامیکه به سن بلوغ رسید پدرش او نزد یک پیکر تراتش معروف بنام ( آندریا دل و چینو ) فرستاد تا از او تعلیم بگیرد.

او در سال هزارو چهار صدو هشتاد و سه به میلان رفت وسر پرستی املاک دوک ( لوکو وینچو اسفوروزا ) را بعهده گرفت. او نقاشی بی نظیر و پیکر تراشی بی همتا بود و موسیقی را بی نهایت دوست میداشت.

یکی از ارزنده ترین شاهکارهای او شام آخر مسیح میباشد که بر دیوار کلیسای سانتا ماریا ترسیم شده. دراین نقاشی گویا زنی هم کنار عیسی مسیح بوده که آنرا محو کرده اند و فقط دوازده حواری را باقی گذاشته اند.

در سال هزارو پانصد و دو به خدمت ( سزار بورژیا ) رفت و بعنوان مهندس و معمار بزرگی به همۀ شهرهای ایتالیا سفر کرد و آثار ارزنده ای از خود بیادگار گذاشت. شاهکار دیگر او تصویر معروف مونالیزا و یا ( لبخند ژوکوند ) است که آنهم در سال هزار و نهصد و یازده از موزه لوور دزیده و به ایتالیا برگشت داده شد و بعد ها معلوم گردید که یک ایتالیایی وطن پرست بخاطر غرور ملی اش دست باین سرقت زده و بدین ترتیب مردم ایتالیا توانستند قبل از آنکه این تابلو به موزه لوور برگردد نقش مونالیزا را ببینند!

داوینچی سالها دراین فکر بود که یک ماشین بسازد تا با آن بتواند در آسمانها پرواز کند. او در سال هزارو پانصد و نوزده و در سن شصت وهفت سالگی دنیا را ترک گفت.

سه شنبه

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

پدر ملت که بود؟

 

بیست و هفت سال پیش ملتی با شور و شوق و ذوق به پا خاست و فداکاریها کرد تا از زیر یوغ ستم رژیم - مثلاً - طاغوتی شاه رهایی پیدا کند، اما نمیدانست که گرفتار یک رژیم مستبد دیگر میشود. مستضعفان سر از پا نشناخته برای صعود ببالا و به دست آوردن دلخوشیها و پول نفت! مانند علف درو شدند. عده ای جان دادند و عده ای بدبخت تر شدند و مستکبران از فرط تکبر به ترکیدن افتادند.

 

عده ای که زرنگتر بودن از این بلبشو استفاده کرده و هر دو دنیا را برای خود خریدند. زندانها بدتر و برتر! و غیر انسا نی تر و هرروز به بهانه ای عده ای را به دست اعدام میسپارند، پنهان وآشکار. ایکاش نام اسلام را از روی آن برمیداشتند و تنها به جمهوری ..... اکتفا میکردند.

 

در آن زمان آ قای خمینی حاصل این همه بیداد گری را یک پیروزی ناشی از اسلام (عزیز) ش و تعالیم قرآن اعلام میکرد و همانطوریکه در وصیتنامه اش نیز آ مده تاکید بر این امر کرده و گفته که: اسلام به هر صورت یک منبع نجات دهنده بشر است و به آن افتخار کنید.

 

"ما مفتخریم ( مفت خریم ) و ملت عزیز سر تاپا متعهد به اسلام وقران مفتخر است که پیرو مذهبی است که میخواهد حقایق قران را که سر تاسر آن از وحدت بین مسلمین و بشریت است بدون کم وکاست و بعنوان یک قانون اساسی بر دنیا حاکم سازد ..."

 

یک نسخه از پیش پیچیده شده برای رستگاری انسانها ! تسخه ای که یکهزار و چهارصد سال قبل برای مشتی عرب پا برهنه وصحرا نشین و جاهل تجویز شده بود، حال همه بندگان خدا از شمال تاجنوب واز شرق تاغرب عالم باید زیر این پرچم سینه بزنند. خوب نتیجه این شد که ایمان فردی از بین رفت و همکاریها در یک تنگنای وحشناک گیر کرد، حال به دشواری میشود آینده آن سرزمین و شاید دنیا را پیش بینی کرد.

 

در آن زمان همه چیز بود و مهمتر اینکه امنیت وجودداشت.  مردم هنوز باین درجه از نامردیها نرسیده بودند. امروز همه از هم واهمه دارند و به یکدیگر به صورت تردید وشک نگاه میکنند. کجا شدید ای شاعران سر درگریبان!! و ای نویسندگان متعهد به باد شکم، ای روشنفکران برگزیده که هرکدام یک سوراخ موش پیدا کردید وپنهان شدید؟

 

هنگامیکه پادشاه سابق در آخرین پیام خود به ملت ایران خطاب کرد: "ملت عزیز ایران، در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش بتدریج ایجاد میشد، شما ملت ایران علیه ظلم و فساد بپا خاستید.... انقلاب ملت ایران نمیتواند مورد تایید من به عنوان پادشاه ایران و بعنوان یک ایرانی نباشد."

 

آیا شاه انقلاب را تایید کرد؟ یعنی سلطنت را کنار میگذارد و به آرای ملت گوش میکند؟ چرا شاه بدینگونه ضعف نشان داد؟ آیا این ضعف ناشی از بیماری او بود و یا دست دیگری درکار فروپاشی یک ملت بود؟

 

و یا شاید هنوز ملت همیشه درصحنه و شهید پرور را به درستی نمیشناخت؟!

 

او در آخرین روزهای عمرش و دریک مصاحبه گفته بود: "منکه به آنها کاری نکردم. اینها ئیکه به دشمنی با من برخاسته اند همانهایی هستند که آنهمه برایشان زحمت کشیدم."  افسردگی شاه از این بابت حد و حدوی نداشت.

 

و این بنده اضافه میکنم و میگویم که:

 

همیشه همینطور بوده آنهایی را که برایشان زحمت میکشی و به آنها بهره میرسانی و مهربانی میکنی، سرانجام دشمن تو خواهند شد والا غریبه ها اگر منافع شان در دشمنی نباشد کاری با تو ندارند.

 

امروز بیشتر مردم کوچه وخیابان و به عبارتی آنهائیکه در ته جوب مانده اند و در هر طوفان تاریخی نگهدارحفظ وامنیت ایران زمین بوده اند باو لقب ( آن خدا بیامرز ) را داده اند، به مردی که روزی شاه و پدر یک ملت بود و باتنی خسته و روحی شکسته در غربت جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 

شبهای هجر را گذراندیم وزنده ایم هنوز

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

از پشت پنجره

 

بیاد «  میم. ش » و بیاد مادریکه در خانه سالمندان درگذشت.  و بیاد همه زنان ومردانی که در آسایشگاههای « سالمندان » به امانت گذاشته شده اند.

 

شعر: از بیژن ترقی

 

دیری است پشت پنجره

بنشسته ام خموش، در برگ ریزان پر از

خاطرات خوش.

آواز خوان کوچه پاییز، برگ زرد،

گویی به گوش رهگذران دیار شب، خواند حدیث محنت و

دلتنگی مرا.

یک شاخۀ خزان زده از پشت پنجره سر میزند که

باز آردم به یاد قصه بی برگی مرا.

باران پشت شیشه، چه غمگین به بارش است.

دست خیال با قلم اشک، بر رخم گرم نگارش است.

هر سایه روشنی گذر میکند ز دور

دل می شود ز شوق پراز نغمه و سرور

هر شام تا به صبح، هر صبح تا به شام،

این جمله بر زبان می آمدم مدام 

بازا بهشت من، بازا بهار من،

فرزند فراموشکار من

بالا بلند من، ای غمگسار دل دردمند من

هر چند درد خویش، ز یاران نهفته ام

بس قصه ها ز مهر و وفا ی تو گفته ام

رفتند همرهان، مرا جای گذاشتند

آن پاره های جان وتن من، کجا شدند؟

مارا در این خرابه، چه تنها گذاشتند.

 

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست...

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

Water, water everywhere and not a drop to drink! 

در دوران کودکی ما تازه یک رشته سیم برق به شهر ما آمده بود و فقط نور آن تا پایین تیر چراغ میرسید.  در آن زمان که نهر آب از میان خانه ما رد میشد وبه خانه همسایه میرفت، روزی مادرم گفت:

 

"همانطور که سوی چراغ را توی ( گلوپ ) ها  کردند وبما میفروشند، روزی هم جلوی این آب را میگیرند و توی سبو میکنند و ( کفتو ، کفتو ) بما میفروشند.  چه خوب است که من آنموقع زنده نباشم تا این وضع را ببینم."

 

مهاجرت به پایتخت و خریدن آب ( شاه ) از بشکه های زرد حساب اورا کلافه می کرد، اما باز هنوز میتوانستیم درون حوض بزرگ غلطی بزنیم و تنی به آب بسپاریم.  وچه کسی به حرفهای او گوش میکرد؟ زمان داشت به جلو خیز برمیداشت!

 

امروز خوشحالم که نیست تا ببیند آب نه تنها درسبو نیست بلکه در ظرف های پلاستیکی در مغازه ها بما عرضه میشود.  دیگر نمیتوان مثلها را به آب زد ، آب حکم کیمیا را پیدا کرده و روزی خواهد رسید که جنگ نفت  واتم تمام شده وجنگ آب شروع شود.

 

اروپا دچار بی آبی است. جزیره وشبه جزیره میان اقیانوسهای پر آب !! اما آب جیره بندی شده، البته فقط برای آنها که باید فرمانبر باشند.  والا استخرها، اصطبلها، سگ دانیها و زمینهای گلف و زیر کشت همیشه ( آب ) دارند.

 

دستور میدهند که ظروف خود را کمتر بشویید، لابد باید آنهار را لیس بزنیم و اگر سگ داریم از او هم کمک بگیریم.  سیفونهای توالت را نکشید، و صبرکنید تا بوی گند که همه جار ا فرا گرفت آنوقت آهسته بکشید.  والا هرچی دیدید از چشم خودتان است.  الهی شکر که من اتومبیل ندارم تا مجبور نباشم آنرا بشویم، لابد آنرا هم مانند ظروف میبایست بلیسم.

 

جمعه

Addendum

 

‘Even if we have had less rainfall per person than the Sudan, which I doubt, we have more than enough water in London. There would be no need for the meters Ken Livingstone suggested yesterday, or for tankers to bring it in at enormous cost, if what water we had didn’t pour away through decrepit pipes. 

 

Every day, 915 million litres of good, clean water – purified at public expense and ready to drink – leaks from the system. That is enough to supply 2.8 million homes, or fill 366 Olympic pools. That’s 10,590 litres of water squandered every second. And this wicked waste of a precious resource has been getting worse. Since 2001, the leakage rate in London has gone up by 32 per cent. 

 

The numbers are so large they are hard to get a purchase on. The best way I know of putting them into perspective is by comparing Thames Water’s managers to the Sicilian Mafia. For decades, the mob has been stealing the money meant for new reservoirs and pipes in Sicily. When cities such as Palermo run short, the dons steal again by selling their citizens water from springs on their estates at inflated prices. So great is the scandal, the Sicilian Left-wing parties recently stood for election on the slogan, “Water in Every House! No to the Mafia!” Their killer fact was that 40 per cent of Palermo’s water vanishes through leaking pipes. 

 

Meanwhile, back home, 40 per cent of London’s water vanishes through leaking pipes, and Thames Water isn’t even run by gangsters – though when it announced yesterday that shareholders were pocketing a 17 per cent rise in profits while it inflicted rationing on its customers, you may have assumed that it was.’

 

Nick Cohen 17.5.06 - http://www.nickcohen.net/