جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶

گل سرخ

 

در گشودند به باغ گل سرخ

و من دلشده را

به سرا پردۀ رنگین تماشا بردند

با زبان بلبل خواندم

در سماع شب سروستان

 

هوشنگ ابتهاج « سایه »  

...................................

 

بنگر به صلیب که ساختند آن را

ز سرابی و فریبی

بنگر به صلیب که ساختند آن را

ز چوب عود و عنبر و زر ناب

صلیبی که با پیکرش

در شوره زار بود

بنگر به خطوط اشکی که

روان است از چهرۀ آن مرد

بنگر به قطره های خونی که

کهنه است ز یک زخم کاری

ز فریب حوصله به تنگ آمد

ز فریب تهی شد این

عطش

 

از سر بیزاری

 

چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۶

مست مست

 افتاده ام، مست مست

بر زمین افتاده مست

نه دیواری، نه دستی

نه پای رفتنی

خسته از تاریکی شب

در سایۀ خندان شراب

نوشیدم و نوشیدم

و خو د را به جام سپردم

تکه نانی را که او به دهانم می گذاشت

آن را برکت می دانستم

نوشیدم و نوشیدم

به غیر از من کسی نبود

مست و شوریده

بدتر از هر مست

می

باسایۀ خود همراه

و باو می گفتم:

از من جدا مشو

در پشت سرم پنهان مشو

ای یگانه دوست

افتان وخیران، ره خانه گم شده

بلند شدم، او نیز بلند شد

افتادم

او نیز افتاد

دانستم که با من است

من به غیر از سایه ام

نشان دیگری از خود نداشتم

همه جا دیوار بود، دیوار

پنجره ها رو به تاریکی

باز می شدند

دست من از دیوار دور بود

لحظه ها از من می گریختند

یاد ها و یاد واره ها

گم شدند

من مست آن شراب و بانتظار

آن گرد نان

درصفی طویل می ایستادم

تنها سایه ام با من بود

با سایه ام همۀ جهان را گشتم

سپس از او هم گریختم

از سایه ام، از شراب و...

از آن نان گرد سپید

سفرهای من در یک حجم بی پایان

و دورغین پایان یافتند.

 

تقدیم به: فرانسوا

ثریا . اسپانیا /  اکتبر ۲۰۰۷

 

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

هفتم اکتبر

 

از روز هفتم اکتبر جشن پرشکوه بانوی مقدس و پاترون این شهر (روزاریو ) شروع می شود.  از همین حالا شهر مشغول تدارک و چراغانی است و زنان و دختران به دنبال لباس زیبا و باشکوه سنتی خود می باشند.  من در این فکرم که این ملت چگونه با آنهمه جنگ ها و هجوم اقوام گوناکون و فرهنگ و زبانهای مختلف هنوز به سنتهای قدیمی خود وفا دارند؟! 

 

من کم بیش شهرها و سرزمینهای زیادی را دیده ام  اما هیچ کجا را به زیبائی  شهر های جنوبی این سرزمین ندیده ام.  در زمان جشن های مخصوص بنظر می رسد که حتی دریا نیز امواجش دگر گون می شود و موجهای کف آلود و درخشان خود را به ساحل می رساند. همه جا مانند روز روشن است.

 

در این ایام بخصوص مردم دل به خواهش زندگی خود بسته و سعی می کنند که تلخی های یکسال را فراموش کنند.  موسیفی سنتی فلامنکو، رقص دسته جمعی زنان و مردان با لباسهای رنگارنگ یک تابلوی زیبای نقاشی است که بر شهر آویزان می شود.

 

مردان با کلاه های گرد خاکستری و نیم تنه ای همرنگ آن با چکمه های قهوه ای  و کمربند پهنی که شلوار تنگشان را نگاه داشته سوار بر اسب با نیزۀ مخصوص خود، و  زنی زیبا که بر مو های خود گلی به رنگ لباس خود نشانده نیز بر پشت اسب سوار است.  دیدن چهرهای زیبای زنان در این موقع مرا بیاد تابلوهای نقاشی زمان های گذشته می اندازد.

 

در روز اول جشن بانوان متشخص شهر با لباسی پوشیده به رنگ سیاه در حالیکه موهایشان را مانند تاجی بر بالای سرشان درست کرده اند باشانه ای بزرگ و یک تور مشکی بر روی شانه با چوب دستی های نقره ای در جلوی بانوی مقدس حرکت می کنند و او را دور شهر می گردانند.  در شب همۀ چراغها را روشن کرده و مردم به رقص و پایکوبی می پردازند.

 

هنر دراین سرزمین ویژۀ خاصی دارد: نقاشی، رقص، آواز، هنر تأتر و صحنه، دکلمه، فرا گرفتن سازهای مختلف، گیتار فلامنکو و پیانو و غیره. با وجود ساختمانهای جدید و نوساز، جشن ها در یک محوطۀ وسیع و در کاست های به سبک قدیم ادامه دارد.  زنان و دختران در این زمان وقت زیادی را صرف آرایش مو و روی خود می کنند و مانند کبک خرامان درحالیکه سینه ها را جلو داده با کمرهای باریک و دستان کشیده و بلند شان به رقص و پایکوبی می پردازند.

 

در طول این یک هفته صدای موسیقی و ضرب پاهای دختران بر روی زمین و نوای ساز و قاشقکها در دست آنان لحظه ای قطع نمی شود.  آنها برای بانوی خود می رقصند و آواز میخوانند و در نوشیدن شراب تا حد افراط و خود فراموشی پیش می روند.

 

من هنوز پس از اینهمه سال نتوانسته ام با آداب و رسوم آنها خوی بگیرم و خودم را در بین آنها جای بدهم.  آنها کمتر به غریبه ها (جای) می دهند.  من فقط یک تماشاچی هستم که از پشت پنجرۀ اقامتگاهم  آنها را می بینم و همه چیز را تماشا می کنم.

 

در عین حال در آن سوی شهر تجملات و خانه های بزرگ اشرافی با دکوراسیون عالی نیز وجود دارند.  زمین های سر سبز و خرم برای بازی گلف و آرامش و آسایش ثروتمندان، هتلهای مخصوص سلامتی – اسپا - برای زیباتر ساختن هر چه بیشتر آنها!! و بازهم من فقط یک تماشاچی هستم.

پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶

تماشاچی

من تماشاچی هستم و ترجیح می دهم که به همین گونه باشم. هیچ علاقه ای ندارم وارد میدان جدال و زد و خورد آدمهائی بشوم که سراسر روزشا ن را صرف مرافعه ها و عقده های گذشته می کنند. وهم و خیال من در حال حاضر بیشتر در پی دنیای امروزمان می گردد؛ به دنبال مسبب رنجها، گرسنگی ها، بیماری و مرگهایی که هیچ علتی نمیتوان برای آنها یافت.

من به زوایای تاریک گذشته علاقه ای ندارم. باندازۀ کافی (بزرگان) ما آنها را برای ما روشن ساختند. تنها کافی است کمی در گفته های آنان باصطلاح «غور» کنیم.

در حال حاضر دنیابرای من حکم یک شب تاریکی را دارد که در زیر نورهای ضعیف و گاهی رنگ و وارنگ شغالها و روبهان از سوراخهای خود بیرون می آیند و به پاره کردن و یا تکه تکه نمودن بره های ضعیف و بیگناه می پردازند و شیران غرنده تنها در قفس های خود نعره می کشند.

من مردان و زنان گذشته را کم و بیش فراموش کرده ام و امروز بیشتر به جوانها دل بسته ام، زیرا جوانان و کودکان نوید دهندۀ بهار فردا می باشند؛ بوی بهار و زندگی از آنها بر می خیزد.

آنچه را که بر من گذشته و یا مشابۀ آن بر دیگران به دست فراموشی سپرده ام و معتقدم کسی که از کودکی دل به یک حقیقت سپرده و از یک تعلیم خوب برخوردار باشد در تمامی عمرش می تواند خود را از پلیدیها و آلودیگها و زشتی ها و سایر بدیها دور نگاهدارد.

ترجیح می دهم بجای آنکه فریاد بزنم و بر گذشته اشک بریزم اگر درتوانم باشد یک محیط تربیتی خوب برای فرزندان سر زمینم فراهم آورم. معتقدم که اگر انسانی ذهن و اندیشه اش روشن شد خود می تواند حاکم بر سرنوشت خویش باشد. شاید من در این مورد اشتباه میکنم و بعضی اوقات هم به چشم می بینم کسانی را که عمر خود را صرف علم کردند و سرانجام گرسنه مردند. اما مهم نفس عمل است.

امروز در نهاد من یک حقیقتی شعله می کشدکه قادر به توصیف آن نیستم و سعی می کنم از این نهاد استفاده کرده آینده را مانند یک رودخانه با آب زلال و روشن ببینم.

اگر چه آرزوهای من نقش بر آب شدند اما هیچگاه تخم کینه و نفرت را دردون سینه ام نکاشتم و نگذاشتم زهر آن خون مرا آلوده سازد. زیر هیچ تعصب عقیدتی قرار نگرفتم و تنها به دنبال راه درست و درستکاری بودم.

اگر من رنج بردم و یا می برم لزومی ندارد دیگران نیز رنج ببرند و می خواهم بگویم که: من لباس تنهایی دیگران هستم نه زیر انداز پای آنها! من آدم ساده و یا بعبارت دیگری ابله نیستم؛ تنها احساس می کنم که باید خوب و پاکیزه بمانم. کسانی که در قدرت زائیده می شوند کمتر معنی و ارزش این آرامش را درک می کنند. قدرت ارزش زیادی دارد، اما آرامش نه!

قلب من بخشنده است و می بخشد. گاهی صدای اعتراضی بلند می کنم که بگویم (نه! ابله نیستم و خوب می فهمم) و بعد دوباره به همان سفر درونی خود ادامه می دهم. در عین حال سن من دیگر اجازۀ تحقیقات (!) بمن نمی دهد. به ناچار مانند همان زنبور عسل باید در کندوی زمستانی خود بمانم و از شیرۀ گلهای بهاری که پنهان نموده ام استفاده کنم.

برای دوستی که هیچگاه او را نشناختم.

ثریا

اکتبر دوهزار وهفت

سه‌شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۶

دهم مهرماه

ساعت شش صبح بود که مرا از خواب بیدار کردند و او را در بغلم گذاشتند؛ پسری فربه، سفید، با موهای سیاه و چشمان براق مشکی.  چشمانش باز بود و نمی دانم به چه چیزی می نگریست.

مرحوم دکتر ورجاوند گفت: پسرم از حالا کجا را دید می زنی؟! و مرا بوسید و گفت: مادر قهرمان!! و این اولین و آخرین باری بود که من مفتخر به لقب قهرمانی شدم.

چه احساس زیبایی داشتم.  چقدر خوشبخت بودم و این اولین تجربۀ زندگیم مرا به زندگی وصل خواهد کرد.  آرزوهای زیادی برایش داشتم  ونقشه های بی حسابی.  بلی این برۀ پروار را من روی شانه های خودم حمل خواهم کرد و با او راه ناهموار زندگی را خواهم پیمود.

هیچ بفکرم هم خطور نمی کرد که روزی مجبور باشم که از او دور شده و تنها با چند خط در پشت یک کارت چاپ شده که از طرف ما احساسات ما را می نویسند (!) و یک ایمیل و یک تکست و یا تلفن تولدش را تبریک بگویم.

نمی دانم آیا او از بدنیا آمدن خود خوشحال است یا نه؟  نمی دانم که آیا او حتی به نیمی از آرزوهایش رسید یا نه؟

امروز پدرش در گوشه ای از این دنیا با همسر بعدی مشغول نشخوار خاطرات است و من به آسمان ابری و تاریک نگاه می کنم و  از خود می پرسم آیا امروز باران خواهد آمد یا نه؟!! تنها همین لحظه را می بینم، نه بیشتر، و می دانم که قدرتی نامرئی بر سرنوشتها حکومت می کند.  می دانم اگر بشر حتی به یک چهارم از آرزوهایش برسد باید شکر گذار باشد.

پسرم، تولد مبارک.  من با تو و با دنیا آوردن تو قهرمان شدم و هنوز هم این افتخار را دارم و قهرمانم.

 دهم مهر ماه  یکهزارو سیصد وهشتاد شش

ثریا . اسپانیا

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

ویرانیها

چگونه تمدنی بباد می رود؟ و چگونه سرزمینی به ویرانه ای تبدیل میشود؟ ما را چه غم که در سرزمینهای آباد نشسته ایم و برایغصه های دیروزمان قصه ها می سازیم. گرد وغبارخاطرات را پاک می کنیم و آنها را صیقل می دهیم. گاهی چیزی به آنها اضافه می کنیم و زمانی کم و یا بکلی خط را کج کرده و از رویاهایمان افسانه ها می سازیم.

کاخ شاهان هخامنشی ویران می شوند، ما را چه باک؟ سکوت چند هزارساله فرو می ریزد و تخته سنگهای آن به موزه های خارجی و حراجیها فروخته می شود بما مربوط نیست!!

خاک سرزمین را نیز توبره کرده و به بازار ها می فروشند و ما به تماشا نشسته ایم. یاد گفتۀ یک دکتر افغانی مهاجر افتادم که می گفت:

روزی به موزۀ بزرگی در بریتانیا رفتم و الماس بزرگ کوه نور را بر تارک تاج ملکه دیدم. مدتی آنرا تماشا کردم و سپس به نگهبان گفتم:

این نگین بزرگ روزی متعلق بما بوده است و حالا اینجا است. نگهبان گفت: شما آن را خوب نگاه نداشتید و حالا ما برایتان نگاه میداریم! سپس یک کارت پستال بمن داد که عکس آن الماس بزرگ ب رروی آن چاپ شده بود وگفت: این را بگیر و ببر. هرگاه دلت تنگ شد آن را تماشا کن. ما هم کم کم سری به موزه ها می زنیم تا عکس های گذشتگانمان را بخریم و هنگام دلتنگی شدید به انها بنگریم.

اکتبر دوهزار و هفت