دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۶

ژورنالیسم برون مرزی!

 

اخیراً یک روزنامۀ کثیرالانتشار! که در جامعۀ (برون مرزی ها) چاپ می شود بدستم رسید. بادیدن نام بزرگان و اهل قلم با خوشحالی آن را ورق زده و به خواندن پرداختم.  دریغ و هزار افسوس که با نا امیدی آن را بستم و به دور انداختم و فکر کردم که چرا ما در همانجایی که بودیم ایستاده ایم و فقط در جا می زنیم. 

 

یک بازار شام درست شده و هرکسی دکه ای در آن باز کرده و به سبک روزی نامه های بی محتوای گذشته مشغول فروش کالای خود می باشد.  از صفحه بندی  این جریدۀ وزینه حرفی نمی زنم و از جدولهایی که ظاهراً به مناسبت تعطیلات نوروزی تقدیم حضور خوانندگان محترم شده بود ولی در واقع برای (کریسمس) طرح شده بودند هم چیزی نمی گویم.

 

وارد این بازار شدم و دیدم که یار همان است اگر چه جامه بدل کرد.  ظاهراً پس از سی سال مهاجرت و نشستن و اندیشه کردن و مطالعات عمیق! هنوز در خم یک کوچ ایم.  همه از تنهایی و نامردمی و غیره می نالند اما من مطمئن هستم که حاضر نیستند تکه نان خشک شده خود را بعنوان یاری بدیگری برسانند.  (گله) شکل گرفته اما هنوز میتوان بوضوح دید که چگونه دندان بهم نشان می دهند.

 

اگر دارند می نویسند که نداریم.  اگر ندارند همه دم از داشتن و با بزرگان نشستن و با

رؤسا و پادشاهان دوست بودن و درعین حال به آنها نصیحت کردن می زنند، به همان گونه که در خاطرات گذشته شان می نویسند که (ما به شاه گفتیم... !!)  شما چه چیزی را گفتید؟ جرئت نداشتید نفس بکشید و به همین دلیل هم در پنهانی مشغول توطئه شدید و سپس بجای آنکه ما را بسوی یک فرهنگ نو و یک دموکراسی واقعی هدایت کنید به زیر عبایمان فرستادید و هزار و چهار صد سال عقب گرد کردیم.  حال نشسته اید و بر ویرانه ای که خود آنرا بناکردید می نالید.  هنوز قصۀ ملا نصرالدین و داستان های خاله زنکی – مزین به عکسهای دوران جوانی (!) - که فقط به درد بچه مدرسه های دیروزی می خورد می نویسید، آنهم با این وضع رقت آور؟

 

آلودۀ ننگم من و مردم بتر از من

ننگ من از این مردم آلوده جدا نیست

گفتم بخدای روی کنم بانگ بر آمد

دیریست خدا خفته راهی به خدا نیست

 

ثریا - اسپانیا 

نوروز هشتاد و شش

چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۶

مرغ مهاجر

مرا چکار که دی رفت و فروردین آمد

که بی امید تبه شد بهارها چندین

اگر که عمر بکام است خود خزان خوشتر

و گر بکام نباشد چه دی و چه فروردین

با یک چهرِۀ فرسوده و رنج دیده از وطن گریخته و به امید آزدای سرزمین ها را در نوردیده داشت از زندگی خود و رنجهایی که در طول مدت سفر از سرزمین رومانی تا باین ساحل آفتابی که اکنون برای او و سایر هموطنانش هزاران وسیلۀ کار و رفاه فراهم کرده بود سخن می گفت.

اسپانیایی را به سختی حرف می زد ولی معلوم بود که تحصیلات عالیه و فرهنگی بالا دارد. همسرش یک پزشک و متخصص امراض داخلی است که اکنون به (کار گل) مشغول است، اما خوشحال که به آزادی رسیده است.

تعریف می کرد که در وطن هنوز سایۀ دیکتاتوری بر فراز زندگی حاکم است و آنها سخت توانسته اند جان سالم بدر ببرند. می گفت : « همسرم گاهی از من می پرسد که تو فکر می کنی آیا من روزی خواهم توانست به حرفۀ سابق خود (پزشکی) برگردم؟ »

بیاد دوستی افتادم که تازه از وطن برگشته بود. او نیز خسته و چشمان زیبایش کدر و گاهی لبریز از اشک می شد. برایم تعریف می کرد: « چه بگویم؟ از نامردمی ها، وحشی گریها، دزدیها، نا امنی ها، از بی ایمانی و بی رحمی، از ازدیا جمعیت که به حد انفجار رسیده و بی مسئولیتی مسئولان امور. گویی لگام از دهن همه کشیده اند، با کلمات زشت و نامأنوس و بی ادب.»

با خود فکر کردم: روزی روزگاری هر چیزی برای ما اعتباری داشت. هر کلامی، هر سخنی و هر رفتاری. همه چیز پیرامون ما طبیعی بنظر می ر سید و طبیعی جلوه

میکرد. اما امروز گویی ذات خود را، آن ذات درونی را، به نمایش گذارده ایم. امروز دیگر کسی نسبت به دیگری هیچ تعهدی ندارد و هیچ احساسی در وجود این موجودات تازه شکل گرفته یافت نمی شود. آن دنیای واقعی که ما آرزوی آن را داشتیم کم کم از دسترس ما خارج می شود و جای خود را به یک (آنارشیزم) و یک بی قانونی و زورگویی

و دیکتاتوری به معنای واقعی آن داده، وگمان نکنم که باین زودیها دستی از آستین بیرون

آید و کاری کند و باین بلبشوها خاتمه دهد. اعتقادات از دست رفته اند، عقیده ها محو شدند، حقیقت گم شده و دیگر اعتمادی نیست که نیست.

اولین روز سال نو

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

بهاری تازه

تقدیم به: او که دیگر زنده نیست

کی رفته ای زدل که تمنا کنم ترا

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم ترا

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

پنها ن نگشته ای که هویدا کنم ترا

رسوای عالمی شدم در شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا

بهار فرا می رسد؛ این پرده نشین پر افسانه که هرسال با هزار ناز می آید و چه زود چهره پنهان می کند. بر دیوانگیهای ما می خندد و بر غفلتهایمان افسوس می خورد و چه بسا زیر لب می سراید که: صبر بر درد دل بگذار و مردانه بگذر

هر بهار گمان می بریم که بهار دیگری فرا رسیده و با خود بوی آشنایی را آورده و هنوز در این رویا و نشئه بسر می بریم که ناگهان تابستان با گرمای طاقت فرسایش جانها را به لب می رساند و بهار گم می شود بدون آنکه فرصت آن را بما داده باشد که بپرسیم بهار دیگری چگونه فرا خواهد رسید؟

آنچنان می گریزد که گویی تیری از کمان گذشت. ما در خواب گرانی بودیم که این کاروان از منزل ما دور شد و ما را در کنار خاکستر زمان باقی گذاشت .

کجا دیگر میتوان عطر دل آویز بوی گلی را از شاخه ای نورسیده بوئید؟ تنها لاله های سرخ پرپر شده بر پهنۀ زمین افتاده اند و بر بالای سرشان راهبران و راهزنان به تماشا ایستاده اند. بهار فرا می رسد اما دل ما تنگ و افسانه هایمان ملال انگیزند. هر چند بر چهرۀ زرد خود رنگی سرخ بزنیم.

صدای بلبلان خاموش، گلستان تاریک، و نغمه ها فراموش شدند. آوای شوم بوم ها جای چهچهه بلبلان را گرفته اند و ما چگونه می توانیم این شام تار را صبح (نوروز) بخوا نیم؟

بهر روی سال نو مبارک باد

ثریا - اسپانیا


دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

با تو

 

هر روز که به بهار نزدیکتر می شویم من شوریده تر میشوم و بیشتر بتو می اندیشم.

امروز از بابت رنجهای کوچکی که بتو دادم از تو طلب بخشش می کنم.  خیال نکن از اینکه از مردم گریختم و خود را در این قفس محبوس ساختم به کمال مطلق رسیدم.  نه؛ من فقط توانستم در میان اینهمه اشیا ئ زائد و بدرد نخور قلب خود را به آسمان برسانم تا بتو نزدیکتر شود. 

 

بقول مولانا:

 

عاشقان شمعند و ما پروانه ایم

عارفان مستند و ما دیوانه ایم

چون ندارم با خلایق الفتی

خلق پندارند ما دیوانه ایم

ما ز اعیاران بکل فارغ شدیم

دایما بادوست دریک خانه ایم

 

روزی که زیر لب زمزمه می کردم وبه تو چشم دوختم تو نیز بمن خیره شدی، اما چشمان تو ترا رسوا می ساخت، چرا که بی پرواتر مرا می نگریستی. 

 

روزی بذری کوچک در قلب ما جوانه زد، اما زیر خاکستر زمان پنهان شد تا اینکه در یک روز بهاری ناگهان سر از خاک بیرون آورد و به گل نشست، گلی که هنوز پس از سالها عطر آن در مشام جان من است.  این کار هر کسی نیست که بتواند در هر حرکتی و یا در میان هر شیئی  نشان آن عطر دلفریب را بیابد.  کشش بین گذشته و یک آیندۀ نامعلوم چندان دلچسب نیست؛ تنها روح منست است که مرا یاری می دهد تا بتوانم بوضوح آنچه را که بین ما بوده بیاد بیاورم.

 

تو صمیمانه مرا دوست داشتی و من مسافری بودم که بهر روی می بایست ترا ترک میکردم و به زباله دانی خود بر می گشتم.  به میان زندگی و چیزهائی که هیچکدام متعلق بمن نبودند.  تنها قلبم را داشتم که بمن کمک کرد و این قدرت را بمن داد تا به همان جائی که آغاز کرده بودم برگردم.

 

تو مسلح به بازوان خود و اندیشۀ خود بودی و جلو راندی بدون آنکه به ستونی تکیه کنی. آیا کسی توانست آنرا بفهمد؟  تو مجهز به یک نیروی ناشناخته و با قدرت بودی که آن را با شرافت انسانی در آمیختی.  تو مزایای فراوانی داشتی که کمتر کسی توانست آنها را درک کند.  گاهی از اینکه ترا رها کردم احساس پشیمانی بمن دست می دهد، اما ... لازم بود، برای هر دوی ما لازم بود.

 

امروز از تو چیزی در دسترس من نیست تا بتوانم با آن دلخوش کنم، تنها چند خط نوشته بر پشت جلد یک کتاب.  هرگاه سخت دلتنگ می شوم می روم آنرا می نگرم و بر یک یک کلمات دست میک شم ونام ترا که نیمه کاره رها شده می بوسم.

 

امروز میان من و تو کسی نیست، هیچکس نیست که بتواند ترا از من بگیرد و یا مرا از تو جدا سازد.  همۀ آن چیزهائی را که تو روزی در اطراف من دیدی امروز ناپدید شده اند و اثری از آنهابجای نمانده، بغیر از من که ماندم تا شب و روز با تو سخن بگویم.  من همچنان مانند یک شمع شعله می کشم و مطمئن هستم که مانند دیگران دود نخواهم شد، بلکه شعله ای می شوم تا بر دلها بنشینم و آنها را گرم نگاه دارم.

 

من امروز دیگر از مرگ هراسی ندارم، چرا که می دانم در آنسوی زمان ترا خواهم یافت و برای ابد در کنارت خواهم ماند.  دیگر ترسی وجود ندارد.  دیگر کسی نیست تا از او واهمه داشته باشیم.  دیگر عشق و رسوایی معنی و مفهومی نخواهد داشت.  در آنجا فقط ما هستیم: من، تو، و خدا.

 

بوسه ا م را برایت می فرستم میدانم که آنرا خواهی گرفت.

 

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵

مرگ مردار!

دیشب بیخوابی بسرم زده بود ودر میان باد شدید و طوفان ناگهان شاعرشدم (!) واین ابیات پر نغز را سرودم که می تواند شامل حال هر (کس) باشد.

شنیدم که روزی مرداری بمرد

مرگ چنین مردار نه کاری بود خرد

غمگین ز چه هستی از مردن این مردار

او که بخورد وبدزدید وببرد

مسند او همه خاشاک بود وخار وخس

پیشه او بود دزدیدن اموال کس

هر که رخش دید چنین حیران بماند

عربده وهای هوی او برسربازار ببرد

شانه ای بود او که به مویی شکست

مرده ای بود او که مردار وار بمرد

او که همی لاف (نقاره) میزند

لیک در حرم روی وریا بمرد

تابوت او بر سر شانه جاهلان

پشت سرش گریه و واوای پیره زنان

<>

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

پنجشنبه

دنیای مردانه / دنیای زنانه

 

به مناسبت روز جهانی زن!

 

روبرویم نشسته بود با چشمان باز و از حدقه درآمده.  گفت: «تو مرد پرستی.  مردان را بیشتر از زنان دوست داری.  ببین با زنان بیچاره چکار می کنند.  تا در یک جا جمع می شوند تا ازحق خودشان دفاع کنند آنها را در اولین قدم خفه می کنند.  تو هم که نشسته ای و قصه حسین کرد مینویسی

و بیشتر معلوم است که مردان را دوست داری تا زنان را!»

 

گفتم: «عزیزم، اشتباه می کنی.  من از این جنس باصطلاح نر نه تنها دفاع نمی کنم و بلکه ابداً آنها را دوست ندارم.  اما نمی توانم منکر آن باشم که دنیا را مردان ساختند و خودشان هم آن را ویران خواهند نمود.

 

دنیا دنیای مردانه است وهیچ حرکت و بقول تو جنبش زنانه ای شکل نمی گیرد مگر دستی پرقدرت (مردانه) پشت آن نباشد.  هیچ زنی به شهرت بالا نمی رسد تا مردی پشت سر او نباشد. مردان در سیاست و تجارت و مذهب از زنان قویترند.  تو تا بحال هیچ پاپ و یا امام جمعۀ زن دید ه ای؟!  مردان همانند هشت پا یک پا در بورس دارند، یکی در سیاست، یکی در تجارت، یکی در مذهب، و یکی دوپا را هم برای کارهای خصوصی خود مانند قمار و فوتبال وغیره نگاه داشته اند تا در موقع لزوم از آن استفاده کنند. 

 

زنان هیچگاه سیاستمداران خوبی نخواهند شد، چرا که در هر مجمعی که جمع شوند اولین کارشان خراب کردن یکدیگر است. و اضافه کنم که زنان اگر در مسند قدرتی قرار بگیرند بسسیار خطرناکتر از مردان می شوند. تو کمتر مردی را می بینی که پشت سر یک مرد دیگر بد بگوید، مگر از نوع (خاله زنکها) باشد.  هنگامی که می خواهند  طرف دیگر را بکوبند زنان را بمیدان می فرستند!

 

عزیزم بهتر است ما به  همان زن بودن و زنانگی خود اکتفا کنیم و پا در کفش این نامردان نکنیم و بر این باور باشیم که هیچ ارکستر بزرگی را زنی رهبری نمی کند، همین وبس.

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

او

 

امروز از آنچه که کرده ام پشیمان نیستم و این خود پیروزی بزرگی است.  من این شراب خوشبختی را به رایگان به دست نیاوردم. من روحم را وجانم را در مقابلش به گرو گذاشتم، شراب غم را به دست گرفتم و با دلهای دیگری همراه شدم.

 

روزی (او) بمن گفت: « با من بیا تا برویم به دنیای زیبائیها، دنیائی که عمق داشته باشد و دردهای ما درمان شوند.  تو ستارۀ منی، و من باتو و روح بلند و پاک تو این عالم ناپاک و ناهمرنگ زمین را رها می کنیم و بسوی یک سرزمین راستین که در آن نقشی از حقیقت ها نهفته باشد می رویم.  و هنگامی که این کاخهای عظیم سرنگون می شوند من و تو در سرزمین عشق و سعادت سرود یگانگی می خوا نیم! »

 

رویش را به طرف من برگرداند، و برای اولین بار من صورت دلپذیر او را در یک درد و چشمان درخشان او را لبریز اشک دیدم.  برای مدتی طولانی همه چیز در یک فضای تاریک گم شد.  آن هیجان، آن آتشی که در قلب من شعله می کشید و تنم را به یک تب سپرده بود.  از خودم می پرسیدم: « سرزمین خوشبختی کجاست؟ آن دنیای راستینی که او برایم تصویر کرده در کدام نقطۀ زمین قرار دارد؟ »

 

گویی که با یک سیلی دردناک از این خواب شیرین بیدار شدم.  من چگونه می توانستم با او بسوی این سرزمین واهی بروم؟ کدام سرزمین؟ من پاهایم با زنجیر بسته ومحکم به زمین قفل شده ام.  من حتی قادر نیستم از زمین بلند شوم؛ چگونه  می توانم پرواز کنم؟ بال پرواز من شکسته است و سالهاست که از یاد برده ام که هستم.  نه! من نمی توانم به همراه او و به دنبال او بسوی یک افق دوردست پر بکشم.  من تنها برای چند لحظه - فقط چند لحظه - دنیای اطرافم را فراموش کردم و از واقعیت زندگیم دور شدم.

 

و حالا؟.... دیگرچیزی نمی شنیدم و چیزی نمی دیدم (حقیقت سربلند کرده بود).  در گوشهایم هیاهوی عجیبی پیدا شده بود.  روحم بطرف خانه ام و بطرف موجوداتی که بانتظارم بودند کشیده شد.  بیاد اطاقم افتادم؛ چقدر دلم برای اطاق خودم تنگ شده.  نه، من نمی توانم خودم  را از قید آزاد کنم و با او بروم.  من وابسته بودم.  رشتۀ محکمی مرا به طرف خانه ام می کشید؛ قدرت این رشته محکمتر از آن بود که من بتوانم آنرا پاره کنم.

 

بلند شدم.  او همچنان نشسته بود ومرا می نگریست.  دستش را گرفتم وبر گونه ام فشردم وسپس

بوسه ای بر آن زدم و آن دوچشم تابناک را تا می توانستم بوسیدم.  او مات و مبهوت مرا مینگریست.  باوگفتم:

 

« رهایی من امکان پذیر نیست.  آن حقیقتی که تو از آن می گفتی در من هم اکنون زنده شده. من بدون آنها، بدون آن موجودات کوچک کامل نیستم.  بعلاوه تو هم در بند اسیری.  ما هر دو روزی از این کار خود سرفراز خواهیم شد.  اگر هم اکنون کسی بمن احتیاج دارد آن چند موجود بیگناه می باشند که هم اکنون چشم به در دوخته و بانتظار بازگشت منند.

 

ترا به خدا می سپارم و تا روزی که زنده هستم ترا دوست خواهم داشت.  تو تکه ای از وجود من هستی.  شاید بتوانم آینده ام را به تو بدهم اما روحم در کنج آن خانه و بین آنها پنهان است. »

 

اشکهایش سرازیر شد وبرایم خواند:

 

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو

و چه ......

 

دیگر چیزی نمی شنیدم.  او را ترک کردم، بدون آنکه بدانم این آخرین بار است که او را  می بینم.

آن روز

 

روزی برای ناهار رفتم بیرون.  میزی رزرو شده برای دوازده نفر؛ معلوم شد برخلاف همیشه هم عروس وهم دامادها وهم نوه ها خواهند آمد.

 

هوای آفتابی و دلپذیر و در ساحل دریا، و این که همه آمده بودند... و من سر از پا نشناخته همه را در آغوش گرفتم.  این میهمانی بمناسبت تولد پسرم بود.  میزلبریز از غذاها و سالادهای مختلف بود.  بچه های کوچکتر برای خودشان نقاشی می کردند و بزرگترها با هم حرف می زدند، ومن ... من نمیدانستم با این جمع چند ملیتی و چند زبان چه بگویم.  سکوت گاهی بهترین کلام  است.  چیزی نداشتم که بگویم جز از هوا ... وبعد سکوت.

 

همه با هم حرف می زدند واز چیزهایی سخن می گفتند که خودشان خبر داشتند.  دیدم پیری و تنهای تا چه اندازه درد آور وتحقیر کننده است.  حتی در بهترین ساعاتی که تو باید از لحظه های آن نهایت لذت را ببری باز غمی مرموز در درون سینه ات سنگینی می کند.  تنها کلامی که بر زبان آوردم این بود که: بچه ها چه حیف که شما فارسی را نمی توانید بخوانید و تنها با آن سخن می گوئید والا ... سخنان من در میان هوا گم شدند، چرا که موضوع جدیدی در بین بچه ها بمیان آمد.

 

موقع خداحافظی همه را بوسیدم و گفتم: روز خوبی داشتم و حالا بر می گردم به زندان انفرادی و تا برنامۀ بعدی روز همگی خوش.  برگشتم و یک راست پناه بردم به  اطاق خوابم. بیاد بیت شعر ابن یمین افتادم که می گوید:

 

چون جوان بودم گفتم شیر شیر بود گر چه پیر بود

چون پیر شدم دیدم پیر پیر بود گر چه شیر بود

 

با این حال روز خوبی بود.  از این روزها کمتر نصیب می شود، و باید شکر گذار بود که همه درکنارم هستند اگر چه در زمان دورند.

 

یکشنبه

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

سنگ و یا ماسه

 

از یادداشتهای گذشته

 

....من و تو خانه  را با هم ساختیم، با پنجره های بزرگ رو به آفتاب، تا آسمان و آفتاب را بخانه بیاوریم.  خانه ای بزرگ و مجهز با حرارت مرکزی، و کتابخانۀ بزرگ و وسیلۀ موسیقی.  بطور قطع و یقین هیچ یک از اجداد من و تو صاحب یک چنین خانه ای  با اینهمه روحیه و پاکی نبودند. اطاق خواب بزرگمان با پنجره ای که از پشت آن می توانستیم برفهای سپید روی کوهای بلند را ببینیم.

بچه هامان و مادر بزرگ که همه لطف و برکت خانه بود.

 

من و تو آن زمان با هم یکی شده بودیم. هر دو از دو تجربه بیرون آمده و هیچکدام بخود اجازه نمیدادیم که دربارۀ گذشته ها حرف بزنیم.  من از خانواده بریده و خانه وخانواده ای بغیر از تو نمیشناختم.  من ترا پیدا کردم و تو مرا شناختی و هردو باکمک یکدیگر دنیائی را بنا کردیم بدون آنکه فکر کنیم روزی یکی از ما آن را خراب خواهد نمود.  قلب من نازک و شکننده بود که در زیر لاکی سرد و محکم آن را پنهان ساخته بودم و تو این را نمی دانستی.

 

خیلی زود متوجه شدم که آن نیستی که می خواهم.  تو مرد زندگی و خانه و خانواده نیستی.  تنها زیادی حساسیت بخرج می دادی وهر گاه میلت می کشید چیزی را خراب می کردی.  کم کم متوجه شدم که همه چیز را از من پنهان می کنی.  من تجربۀ زیادی نداشتم اما ترا دوست داشتم و فکر میکردم که همین کافی است تا تو بمن اعتماد کنی.  اما تو مرا فریب دادی و آنگاه دیگر دلم نمیخواست در کنار تو زندگی کنم.  اعتقاد من به شرف و پاکی و راستی در محیط خانواده بیشتر از آن بود که بتوانم گناه ترا ببخشم.  من گاهی در بخشش بعضی از انسانها خیلی سخت و انعطاف ناپذیر می شوم. 

 

هیچ چیز مرا به وحشت نیانداخت، تنها انگیزۀ زندگی من (عشق) بود که آنهم تمام شده بود.  تو در لجن زار زندگی غرق شده بودی و گناه برایت مفهوم ومعنائی نداشت.  اعتقادی هم نداشتی و مانند آدمهای احمق و بیچاره به هر خطائی دست می زدی و هر ناسزایی که بر زبانت جاری می شد

نثارهرآدمی میکردی، و در کنارش مرا خوار می ساختی.

 

تو (کل) را فدای یک (جزء) کردی.  به هر گلی می رسیدی بو می کشیدی و سرت را روی هر دامنی می گذاشتی و مانند یک بچۀ یتیم گریه را سر می دادی.  من از این کارها متنفر بودم.  آرزو داشتم که تو نیز مانند من سخت ومحکم باشی و بتوانیم با کمک یکدیگر با ناملایمات زندگی بجنگیم.  اما تو مانند یک تکه یخ وار رفتی ومن همانند یک صخره سخت و سنگین از بالا سقوط کردم و ترا و خودم را ویران ساختم.  دلم نمی خواست خم بشوم، نه از بار غم و نه از تکه ریسمانی که بر پاهای من بسته و مرا به اسارت خود گرفته بودی.