مرغ مهاجر
مرا چکار که دی رفت و فروردین آمد
که بی امید تبه شد بهارها چندین
اگر که عمر بکام است خود خزان خوشتر
و گر بکام نباشد چه دی و چه فروردین
با یک چهرِۀ فرسوده و رنج دیده از وطن گریخته و به امید آزدای سرزمین ها را در نوردیده داشت از زندگی خود و رنجهایی که در طول مدت سفر از سرزمین رومانی تا باین ساحل آفتابی که اکنون برای او و سایر هموطنانش هزاران وسیلۀ کار و رفاه فراهم کرده بود سخن می گفت.
اسپانیایی را به سختی حرف می زد ولی معلوم بود که تحصیلات عالیه و فرهنگی بالا دارد. همسرش یک پزشک و متخصص امراض داخلی است که اکنون به (کار گل) مشغول است، اما خوشحال که به آزادی رسیده است.
تعریف می کرد که در وطن هنوز سایۀ دیکتاتوری بر فراز زندگی حاکم است و آنها سخت توانسته اند جان سالم بدر ببرند. می گفت : « همسرم گاهی از من می پرسد که تو فکر می کنی آیا من روزی خواهم توانست به حرفۀ سابق خود (پزشکی) برگردم؟ »
بیاد دوستی افتادم که تازه از وطن برگشته بود. او نیز خسته و چشمان زیبایش کدر و گاهی لبریز از اشک می شد. برایم تعریف می کرد: « چه بگویم؟ از نامردمی ها، وحشی گریها، دزدیها، نا امنی ها، از بی ایمانی و بی رحمی، از ازدیا جمعیت که به حد انفجار رسیده و بی مسئولیتی مسئولان امور. گویی لگام از دهن همه کشیده اند، با کلمات زشت و نامأنوس و بی ادب.»
با خود فکر کردم: روزی روزگاری هر چیزی برای ما اعتباری داشت. هر کلامی، هر سخنی و هر رفتاری. همه چیز پیرامون ما طبیعی بنظر می ر سید و طبیعی جلوه
میکرد. اما امروز گویی ذات خود را، آن ذات درونی را، به نمایش گذارده ایم. امروز دیگر کسی نسبت به دیگری هیچ تعهدی ندارد و هیچ احساسی در وجود این موجودات تازه شکل گرفته یافت نمی شود. آن دنیای واقعی که ما آرزوی آن را داشتیم کم کم از دسترس ما خارج می شود و جای خود را به یک (آنارشیزم) و یک بی قانونی و زورگویی
و دیکتاتوری به معنای واقعی آن داده، وگمان نکنم که باین زودیها دستی از آستین بیرون
آید و کاری کند و باین بلبشوها خاتمه دهد. اعتقادات از دست رفته اند، عقیده ها محو شدند، حقیقت گم شده و دیگر اعتمادی نیست که نیست.
اولین روز سال نو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر